پارت شانزدهم:
لطفاً دیگه جویای احوالات من نباش؛ احوالی که شاید سالهاست افسارش از دست من رها شده و مثل یک اسب پرخاشگر، بهسمت کرانههای غم میتازه.
مارشال بدخُلق من! دستهام از دستهای تو دوره؛ خیلی خیلی دور و قلبم مثل یک تنور تازهنفس، تمام روحم رو ذوب کرده.
با این حساب، من از درد مینویسم، از سالهایی که انسانهای بیگناه، گناهکار ترین افراد دنیا محسوب میشدن و عشق، حتی در پاک ترین حالت ممکن هم پایانی جز جدایی نداشت. طیکردن مسیرهای جدایی صعبالعبوری که برای عشاق، قدمبهقدمش تلختر از زهرمار بود و هنوز هم هست.
میپرسی کجا؟ الگانزا به فدای چشمهای کشیده و بِژرنگت.
تلخمزه بودن چاشنیِ عشق بین ماست، میدونم که خیلی بهتر از من نسبت به دردهای قلبم آگاه هستی؛ قلبی که مدتهاست ایستاده و خونی درون رگهاش حرکت نمیکنه.
در عوض از تمام کلماتی که روی این ورق های کهنه برای تو کنار هم میچینم، به وسعت یک دریا خون چکه میکنه؛ خونی به سرخیِ لبهای تو.
صدها سال بعد داستان عاشقانهی ما و خیلی های دیگه، لابهلای تاریخ به فراموشی سپرده میشه، گرچه همین حالا هم عشق، برای من و تو چیزی جز خفقان به ارمغان نیاورده. هرروز، هرساعت و هردقیقه از خودم میپرسم، آیا زندهبودن ارزش اینهمه تجربهی سخت رو داره؟
چه فرقی بین مردن و مرگ تدریجی آرزوهاست؟
چی کسی میدونه، شاید مرگ شروع زندگی حقیقی ما آدمها باشه، در غیر این صورت دنیای فعلی جایی جز جهنم نیست.
مینویسم، مینویسم و بازهم مینویسم؛ اما گویا این درد به مغز استخوانم نفوذ کرده و در رگهای عاری از خونم میجوشه.
گاهی اوقات اینقدر احساس تُهیبودن، روحم رو پژمرده میکنه که بارها و بارها ما بین رهگذرها ایستادم تا ببینم آیا من واقعاً زندهام؟ آیا کسی من رو میبینه یا بی تفاوت از درون روحم رد میشه؟
اما با تیرکشیدن کتفم و شنیدن طعنههای مردم، فهمیدم زندهام، نفس میکشم و قدم برمیدارم.
فقط اینبار من تورو ندارم. کالماتوی من! آرامش وصفناپذیر آغوش تو، سالهاست من رو لایق خودش نمیدونه. شاید هم زیر خروارها خاک، چشمهات رو روبه این دنیای بیرحم بستی...
نه! نه، امکان نداره. هیچوقت فراموش نمیکنم که با صدای سرد و خستهات کنار گوشم زمزمه کردی: یا باهم، یا هیچوقت...
و حالا که کنار هم نیستیم، روزانه صدها بار تکرار میکنم« هیچوقت، هیچوقت و هیچوقت»
هیچوقت حق نداری بدون من این دنیا رو ترک کنی. هیچوقت حق نداری توی آغوش فرد دیگهای به خواب بری.
هیچوقت حق نداری با چشمهای تیلهایت مستقیماً به مردم نگاه کنی...
مرد دردمند من! زیباترین انسانهایی که تابهحال شناختم، اونهایی بودن که تجربهی شکست داشتن، رنج میکشیدن، دچار فقدان شده بودن و بااینحال راه خودشون رو از اعماق درد و رنج گشودن و بیرون اومدن. این افراد حسی از قدردانی، حساسیت و فهم زندگی داشتن که اون ها رو پر از دلسوزی، ملایمت و درک عمیق عاشقانه میکرد. زیبایی این افراد، اتفاقی نبود و تو بین این همه انسان زیبا، در عمیقترین حالت ممکن میدرخشی.
در آخر، همینطور که میبینی، زنده موندم. با دست مُرده حتی نمیشه چنین کلمات بیروح و جانباختهای رو هم نوشت؛ یعنی همین چیزهایی که من الآن دارم مینویسم. قطعاً دستِ یک مُرده نمیتونه چیزی بنویسه!
YOU ARE READING
𝐀 𝐁𝐚𝐠 𝐎𝐟 𝐌𝐚𝐫𝐛𝐥𝐞𝐬 - فعلا متوقف شده
Fanfictionکیسهای پر از تیله، روایت داستان پسری نوجوان به نام جونگکوک، که برای فرار از دست سربازهای آلمانی از پاریس غرق در جنگ به دل رشته کوههای آلپ میزنه، اما بی خبر از اینکه پا روی دم شیر گذاشته و فیلد مارشال آلمانی، بیرحم تر از این حرف هاست... Name:...