پارت هجدهم:
اینبار نمیدونم از کجا باید شروع کنم؛ یا حتی راجع به کدوم یک از دردهام، قلمم رو آغشته به جوهر. خلأهای قلبم باعث میشه تکهچوبهای نمناک روحم شروع به سوختن بکنن. هرسال همهچیز روبهروی چشمهام یک طیف تیرهتر میشه و نبود تو، تیرهترین رنگ مابین تمام رنگهای دنیاست؛ حتی تیرهتر از سیاه و عمیقتر از سفید و گاهی اوقات دردناکتر از قرمز. شاید از خودت بپرسی مگه رنگ قرمز نشانهی عشق و مخصوص انسانهای عاشق نیست؟
مرد خاکستری من! عشق بین ما معنای رنگ قرمز رو از آسمان به زمین منتقل کرد و حالا ماهیت رنگ قرمز چیزی نیست جز درد و خونِ دل کشیدن.
من معنای رنگ قرمز رو لابهلای خون ریختهشدهی افراد بیگناه درک کردم؛ نه زمانی که لبهات رو روی گونههام میکشیدی. اگر بخوام رنگ عشقمون رو توصیف بکنم، بدون لحظهای درنگ میگم خاکستری. از همون بوسهی اول تا آخرین نگاه تو همهچیز مملو از خلأ بود و بلاتکلیفی! مثل یک آسمان ابری و گرفته که همهی آدمها از نباریدن ابرهاش گله میکنن؛ اما برخی اوقات راهی جز نباریدن نیست. نباریدن رو خلاصه میکنم درون تمام اشکهایی که ریخته نشد و در آخر تبدیل شد به یک کلمهی کوتاه؛ «بغض»
به یاد دارم هرزمان که ابرهای چشمهام به رنگ خاکستری درمیاومدن، با بالابردن سرم، جلوی باریدنشون رو میگرفتم؛ اما تو هربار انگشت اشارهات رو زیر چونهام میذاشتی و با اخم میگفتی: «نبینم به تیلههای زیبات اجازهی باریدن ندی، اغوش من همیشه برای الگانزا بازه.»
و من هم سرم رو روی قفسهی سینهات میذاشتم و رعد و برق آغاز میشد. صدای قلب تو و نفسهای همیشه یخزدهات روح من رو مثل یک شومینهی قدیمی به گرما دعوت میکرد. بعد از گذر اینهمه مدت هنوز هم سرم رو بالا میگیرم تا مبادا جاذبه، اشکهام رو بهسمت خودش بکشه. مگه آغوش تو همیشه برای من باز نبود؟ پس حالا که من از مقاومتکردن در برابر اشکهام خستهام، کجایی؟ داستان ما درست جایی دردناکتر از هروقتی میشه که من حتی نمیدونم کجا باید دنبال آغوش تو بگردم؛ کنار ساحل یا کنار کلبهی چوبی؟ توی سینما یا روی صندلیهای کافه؟ اما تو توی هیچکدوم از این مکانها حضور نداشتی، فقط یک جا هست که همیشه میبینمت، عطر تنت رو بو میکشم و تنت رو لمس میکنم. اون مکان جایی نیست جز درون رویاهام وقتی که هر شب به امید دیدنت چشمهام رو روی هم میذارم.
هر شب قبل از خواب هزاران بار فکر میکنم؛ فکر میکنم به اینکه اگر تو یک مرد شیفتهی فیلم بودی که سینمای مرکز شهر رو اداره میکرد و من، یک پسر که برای گذروندن آخر هفتهاش بدون هیچ همراهی به اون سینما میاومد، بازهم اینقدر درد میکشیدیم؟
گمان میکنم اگر این رویاپردازی به واقعیت تبدیل میشد، بیشک هر آخر هفته فقط و فقط به عشق دیدن صورت ماهِ تو به سینما میاومدم، چه فیلمی زیباتر از چهرهی جدی اما شیرین تو؟!
مثل یک فیلم عاشقانه تمام روزهایی که کنار هم گذروندیم، جلوی چشمهام به نمایش درمیاد و من هیچ راهی جز نوشتن ندارم و گویا این قلم و کاغذهای روی میز هیچوقت قصد رهاکردن من رو ندارن.
نمیدونم توهم قلبت برای بوییدن موهای من خودش رو به دیوارههای سینهات میکوبه؛ یا من فقط دلتنگ چشمهای بژرنگتم. من هم مثل یک سرباز جوان و تازهنفس توی ذهنت رژه میرم یا فقط تو دلیل لرزش دستهای من هستی.
توی زندگیم سختیهایی رو تحمل کردم که پیش از اون گمان نمیکردم که بتونم. حتی بعدها باور نکردم که در برابر اون ماجرا تاب آوردم. انسان خودش رو نمیشناسه، خصوصا قدرتهاش رو و اون روزی که تو دوباره به آغوش منتظر من برگردی، از اینهمه مقاومت روحم در برابر نبود تو تعجب میکنم...
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐀 𝐁𝐚𝐠 𝐎𝐟 𝐌𝐚𝐫𝐛𝐥𝐞𝐬 - فعلا متوقف شده
Fanficکیسهای پر از تیله، روایت داستان پسری نوجوان به نام جونگکوک، که برای فرار از دست سربازهای آلمانی از پاریس غرق در جنگ به دل رشته کوههای آلپ میزنه، اما بی خبر از اینکه پا روی دم شیر گذاشته و فیلد مارشال آلمانی، بیرحم تر از این حرف هاست... Name:...