پارت سیام:
احساس میکنم که در تمام این سالها بیش از چیزی که باید از ذهن و روحم کار کشیدم، بههیچعنوان بابت این موضوع ناراحت و یا پشیمون نیستم؛ امّا خستهام! خیلی زیاد هم خستهام، بهطوری که گاهی اوقات احساس میکنم خستگی مثل یک بختک روی قفسهی سینهام نشسته و با دستهای پرقدرتش گلوم رو تحت فشار قرار میده.
گویا ذهنم برخلاف چهرهی جوان و یاغیام، پیر و فرتوت شده و توانی برای فکرکردن نداره… شاید به همین خاطره که این روزها بیمحابا برای انجام کوچکترین کارها هم از قلبم کمک میگیرم؛ قلبی که اواخر تمام احساساتم رو انکار میکنه، تمام احساساتم رو بهجز غم و شاید مقدار انبوهی از دلتنگیام برای گذشته، حالا که دیگه نه لبخندی هست محض خوشحالی و نه اشکی برای ریختن، به چه چیزی دلم رو خوش کنم؟ مگر موبهموی آدمها به عواطفشون بند نیست؟
پس من با قلب دلتنگ و عواطف خاکسترشدهام چطور کنار بیام؟
زمانی که با چشمهای خستهام روحیهی شاداب و جنگجوی هم سنّوسالهای خودم رو میبینم، هزاران بار غبطه میخورم به این فاصلهای که بین من و اونها ایجاد شده چراکه من در اوج جوانی پیر شدم و روح پرتلاطمی که داشتم رو به خاک سپردم.
من هم دوست دارم با استشمام بوی رزهای سرخ احساس خوشبختی کنم؛ من هم دوست دارم با همخوابی ابرهای خاکستری و تولّد قطرات بارانی که صورتم رو لمس میکنن، کلمهی آرامش رو درک کنم یا حتّی برای یک شب هم که شده با فروبستن پلکهام، بدون هیچ فکر و خیالی به خواب برم.
تمام اینها شاید برای باقی افراد یک تجربهی روزمره و پیشپاافتاده محسوب بشن؛ امّا به هر دلیلی برای من تبدیل به آرزو شدن چراکه درست توی لحظاتی که باید از سرزندگیام لذت میبردم اون رو خرج مسائل اجباری کردم؛ مسائلی مثل جنگ، دوری از خانوادهام و تجربهی یک عشق عجیب امّا شیرین؛ اونقدر شیرین که هنوز هم طعمش رو فراموش نکردم.
باز هم بگم از تو؟ نگران خستگیام نباش، من برای ازتوگفتن هیچوقت احساس خستگی نمیکنم.
فقط بدون اگر در تمام این مدّت صبحها چشم باز کردم و شبها در برابر افکار آزاردهندهام جنگیدم، تنها یک دلیل داشتم! اون هم تو، تو و باز هم تو.
میتونم برای توصیفت هزاران جلد کتاب بنویسم و برای ترسیمت بارهاوبارها کاغذ مچاله کنم و داخل سطل بیندازم. میپرسی چرا؟
خودت بگو! خودت بگو درد و درمان من! چطور روح زیبات رو برای اطرافیانم توصیف کنم تا به بهترین شکل مقابل چشمهاشون ظاهر بشی؟
از چشمهای بژرنگ و غمگینت بگم یا آرامش صدای خستهات؟
از دستهای گرم و عاشقت بگم یا شانههای تکیهگاهت؟
من فدای تارهای سفیدی که لابههای موهای لختت پنهان کردی، من رو از توصیفت معاف کن چراکه نهتنها نمیتونن مردی به کاملی تو رو متصوّر بشن؛ بلکه هیچ دوست ندارم در قلب دیگران جایی برای خودت باز کنی! پس بذار کمی از شخصیت حساسم رو به نمایش بذارم و روی تکبهتک اجزای روح و تنت مهر مالکیت بکوبم.
من برای داشتن تو راهی طولانی رو پشتسر گذاشتم و هنوز هم طی میکنم؛ امّا دریغ از لحظهای پیشمونی و یا احساس ترس.
تو به من بدهکاری و من از تو طلبکارِ ذرّهای آرامش، عشقی بدون دلهره و آغوشی ابدی رو؛ پس در این راه میجنگم - هرچند با روحی زخمخورده - امّا باز هم میجنگم و تو بهخوبی دلیل این شجاعت رو میدونی چرا که اگر زمین و آسمان هم به هم متصل بشن، قلبهامون دست هم امانت خواهد بود و در آخر بعد از پشتسرگذاشتن روزهای سخت، ما بازهم به هم برمیگردیم؛ درست مثل ساحل و امواج دریا. گویا داستان کتاب سرنوشتمون درهم گره خورده و دلیل این گره چیزی جز عشق نیست.
اگرچه کافیه که تو از من قول بخوای تا من جانم رو فدا کنم؛ امّا عزیز غمخوار من! بهت قول میدم تیرهترین شبها هم به لطف خورشید صبح خواهد شد.
ESTÁS LEYENDO
𝐀 𝐁𝐚𝐠 𝐎𝐟 𝐌𝐚𝐫𝐛𝐥𝐞𝐬 - فعلا متوقف شده
Fanficکیسهای پر از تیله، روایت داستان پسری نوجوان به نام جونگکوک، که برای فرار از دست سربازهای آلمانی از پاریس غرق در جنگ به دل رشته کوههای آلپ میزنه، اما بی خبر از اینکه پا روی دم شیر گذاشته و فیلد مارشال آلمانی، بیرحم تر از این حرف هاست... Name:...