پارت چهارم:
ماهنشین من! گاهی وقتها تمام آدمها به درجهای از غمگینبودن میرسن، که تنها چیزی که حالشون رو خوب میکنه، فقط و فقط سکوت کردنه؛ اما زمانی این ساکت بودن خطرناک میشه که، تبدیل بشه به یکعادت همیشگی...
این یک قانونه! کینه، همیشه با سکوت شروع میشه.
جایی که درد حتی به مویرگها هم نفوذکرده، اما هنوز لبخند میزنی؛ اینجا درست ته یکراه بیانتهاست.
شاید سوال پیش بیاد، که چطور میشه به انتهای یکراه بیپایان رسید؟
در حقیقت بهدور از هر کلیشهای، هیچوقت به انتهای اینجاده نخواهی رسید؛ اما بهقدری سرتاسرت رو احساس پوچی تصاحب میکنه، که دیگه خودبهخود پایان راه رو با چشمهات مشاهده میکنی.
در خاطرات هر کسی، چیزهایی هستن که با هیچکس در میان نمیذاریم، فقط گاهی اوقات برای دوستهامون بازگو میکنیم.
مسائلی هم وجود دارن که حتی به دوستها نمیشه گفت و انسان فقط برای خودش میتونه نقل کنه؛
درست شبیه به یکراز.
اما سرانجام چیزهایی هم موجود هستن که فرد حتی واهمه داره برای خودش هم آشکار کنه! هر آدم شایستهای به حد کافی از اینمسائل، داراست
***با چکیدن اولین قطرهی باران روی شیشه، بالاخره نگاهش رو از روی صفحات کتاب برداشت و به اطرافش چشم دوخت؛ زمان زیادی تا رسیدن به روستای فلاویگنی باقی نموندهبود و سرجوخهی جوان، کمکم میبایست آمادهی پیادهشدن از قطار میشد که، با شنیدن سرو صداهای واگن روبهرو، کمی مکث کرد.
فلش بک یک ربع پیش:
- Tu as l'air très joueur*
*خیلی بازیگوش، بهنظر میرسی!
پسر با همهی ترسی که بدنش رو به اسارت درآوردهبود، تمام خشم و نفرتش رو، به سمت چشمهاش هدایت کرد، و با پنهان شدن پشت پدر برنارد و دوختن نگاهش به تیلههای پر از شهوت سرباز روبهروش، لب زد:
- جرات نکن، که به من و خواهرم نزدیک بشی!
پدر برنارد که ناتوانتر از هروقتی بهنظر میرسید، دست راستش رو روی صلیبش کشید و صداش رو صاف کرد.
- به مسیح اعتقاد داری؟
جونگکوک تا اونلحظه هم از پدر مسیحی بابت نجاتدادن خودش و خواهرش، یکدنیا ممنون بود، اما همهی اینها به کنار، اگر جلوی دهانش رو نمیگرفت و پسر ادامهی حرفش رو میزد، وضعیت فعلی از بد به بدترین ارتقاء پیدامیکرد.
ولی محض رضای خدا! الان وقت آوردن اسم مسیح و مقدسات نیست...
سرباز آلمانی بیخبر از زبان فرانسوی و حرفهای اون دو، خواست عکسالعملی نشون بده که نگاهش به جولای افتاد.
یکدختر با چشمهای آبی فیروزهای و موهای بلوندی که کثیف بودنشون، کمی در ذوق میزد؛ لباسهایی به تن داشت که با وجود اینکه خاکخوردهبودن، زیبا به نظر میرسیدن...
بدون توجه به نگاههای خروشان و ناآرام جونگکوک، انگشت اشارهاش رو روی گونهی سرخ دختر کشید و شهوت چشمهاش رو به خاموشی سپرد.
جونگکوک عصبی از لمسهای بیشرمانهی سرباز روبهروش، با منقبضکردن عضلات بدن و مشتکردن دستهاش، خواست به سمت مرد حمله کنه که، با اومدن مرد درشتهیکلی، یکباره تمام جراتش تبدیل به خاکستر شد.
(مکالمات این بخش تماما به زبان آلمانی هستن)
* نگاهی به سرتاپای سرباز انداخت و همونطور که پوزخند میزد، گفت:
- چیه؟ پسره چشمت رو گرفته؟
ضربهای روی شانهاش زد، انگشت اشارهش رو به سمت جولای و جونگکوک گرفت و ادامه داد:
- خیلی پرخاشگر بهنظر میاد، نظرت چیه خواهرش رو برداری؟
هارولد که بلافاصله بعد از دیدن جولای، تمام خاطرات خواهر ازدستدادهش، ذهنش رو درگیر کردهبود، با شنیدن حرف سرباز مافوقش، لبخند تلخی به کثافتی که سرتاپای مرد رو برداشتهبود زد.
- نه قربان، اینطور نیست.
هارولد یکسرباز آلمانی بود؛ فردی که با کلمهی اطاعت میشد تمام زندگیش رو خلاصه کرد؛ اطاعت دربرابر قانون، اطاعت دربرابر مافوق و از همه مهمتر! اطاعت در برابر ظلم.
در حقیقت سرباز هیچسررشتهای در زبان فرانسه نداشت و اون جمله رو فقط و فقط محض اذیت کردن پسر روبهروش زده بود، به هرحال بین این همه خفقان احساسات، کمی شوخطبعی هم نیاز میشد؛ اما همهی اینها به کنار، چشم داشتن مافوقش به دختر مقابلش خیلی آزارش میداد،
نمیتونست اجازه بده جولای هم مثل خواهر کوچک خودش که اوایل جنگ، قربانی تجاوز شدهبود، آسیب ببینه.
جونگکوک معذب از جو حاکم به فضا، بازوی جولای رو میفشرد و زیرلب تقاضای معجزه میکرد.
اگر... اگر اون سرباز لعنتی متوجه حرفهاش شدهبود، هرچند تلخ اما مسیرشون به بنبست میخورد.
مرد بعد از شنیدن حرف سرباز، به شکم برآمده از خوشیش دست کشید و با هوسانگیز ترین حالت ممکن، انگشت شستش رو روی لبهای مُهرشده با سکوت جولای کشید.
با اولیننیشخندی که زد به لطف ریههای فرسودهاش به سرفه افتاد، اما طولی نکشید که صداش رو صاف کرد و با لحن آروم اما پر از غروری گفت:
- تو با زیباییت میتونی تمام چیزهای موردعلاقهات رو بخری؛ فقط کافیه به من بفروشی... خودت رو!
باز هم جای شکر داشت که جونگکوک کلمهای هم از حرفهای مرد، متوجه نشدهبود؛ اگرچه همونلحظه هم از فرط عصبانیت میلرزید و با خشم به هارولد که مسبب تمام این اتفاقات بود، نگاه میکرد.
پدر برنارد خسته از حرفهای کثیفی که مرد مقابلش، بدون هیچ خجالتی میزد، لبهاش رو با کمک گرفتن از بزاق دهانش، خیس و زمزمه کرد:
- پناه بر مسیح!
انگشتهای مرد به قصد کنکاش کردن بدن سفید و ظریف جولای، حرکت کردن و چیزی به ریختن اشکهای دختر باقینموندهبود که، صدای رسایی مرد سرباز رو فراخوند.
هارولد سراسیمه از ابهت مرد، صاف ایستاد و گفت:
- قربان! سرجوخه کیم، با شما کار دارن.
به محض رفتن مافوقش، دست جونگکوک رو کشید و با گامهایی پرشتاب، پسر رو به آخرین واگن قطار هدایت کرد.
جونگکوک ترسیده و عصبی، مچش رو از بین دستهای زمخت فرد مقابلش بیرون کشید و با صدای بلند "ایش" زیر لب گفت.
باید هرچه زودتر پیش جولای برمیگشت و برای آروم کردنش، جسم لرزان خواهرش رو به آغوش میکشید، شاید این نهایت ظالم بودن جنگ باشه که با چشمهات آسیب دیدن عزیزترین فرد زندگیت رو ببینی، اما نتونی کاری برای نجات دادنش انجام بدی.
با نگاهی تیره به صورت هارولد خیرهشد و متعجب به حرکات بیمعناش چشم دوخت.
پسر که تسلط آنچنانی روی فرانسوی حرف زدنش نداشت، همونطور که تلاش میکرد، بالاخره با رسیدن کلمهی مورد نظر به ذهنش، با دستهاش سرشانهی جونگکوک رو گرفت و با لکنت گفت:
- S'échapper*
*فرار
هارولد با دیدن چهرهی متعجب جونگکوک، ضربهی نسبتا محکمی به سر خودش زد و سعی کرد با حرکات بدنش، منظورش رو برسونه؛ انگشتش رو به سمت در خروجی قطار گرفت، با بهحرکت درآوردن نمادین دستهاش، کلمهی فرار رو برای پسر به نمایش درآورد و هرچند بیفایده به آلمانی زمزمه کرد:
- باید... همین حالا از اینجا، فرار کنی؛ S'échapper فهمیدی؟
سرباز میدونست که اگر این پسر و خواهرش به دست مافوقش بیفتن، چه اتفاقی رخ خواهد داد؛ پس بهخاطر احساسات هرچند کمی که ته قلبش بهخاطر خواهرش باقیموندهبود، میخواست تمام سعیش رو بکنه تا ایندونفر رو نجات بده؛ گرچه برخلاف خیالبافیهای جونگکوک، نه هارولد و نه مافوق هوسبازش، بویی از یهودیبودن خودش و جولای نبردهبودن.
بالاخره بعد از متوجهشدن منظور سرباز، با پلکزدنهای متعددی از هارولد تشکر کرد و با اضطراب به سمت واگن مورد نظر، پا تندکرد.
پایان فلش بک.
همونطور که امادهی پیاده شدن میشد، دستش رو به علامت سکوت بالا گرفت و خواستار بسته شدن، دهان سرباز شد.
- کافیه! وقتشه کمی هم که شده، جلوی اون چشمهای کثیفت رو بگیری و حداقل به دختربچه ها رحم کنی، مردک...
مرد شوکه از حرفهای سرجوخه کیم، سرش رو شرمنده پایین گرفت و گفت:
- اما قربان اون دوتا بچهی زبوننفهم، داشتن آرامش شما رو بهم میزدن و من به عنوان...
- هوسباز بودن خودت رو گردن آرامش من ننداز، عوضی!
کلمهی آخرش رو فریاد زد. با جدیت، انگشت اشارهاش رو بهسمت مرد گرفت و ادامه داد:
- امروز به افتخار ورود فیلد مارشال کیم، رژهی مجللی در فلاویگنی برگزار میشه و اگر بهخاطر بیملاحظگی تو، من به عنوان یکسرجوخهی آلمانی، دیر به اون مراسم برسم، میدونی که جات کجاست؟
مرد ترسیده از تهدیدهای فرد روبهروش، سرش رو به نشانهی تایید به سمت بالا هدایت کرد.
- بله قربان، قطار تا پنج دقیقهی دیگه، به ایستگاه فلاویگنی، میرسه، لطفا شما نگران نباشید.
لبخندی به ترسو بودن مرد زد و جلیقهی مشکیرنگش رو با دقت صاف کرد، حتی اونلحظه هم باورش نمیشد که یکروز پسر عموی احمق و احساساتیش، تبدیل بشه به فیلد مارشال اعظم؛ حقیقتا باور این اتفاقات، نیاز به ساعتها گپ زدن با تهیونگ رو داشت.
VOUS LISEZ
𝐀 𝐁𝐚𝐠 𝐎𝐟 𝐌𝐚𝐫𝐛𝐥𝐞𝐬 - فعلا متوقف شده
Fanfictionکیسهای پر از تیله، روایت داستان پسری نوجوان به نام جونگکوک، که برای فرار از دست سربازهای آلمانی از پاریس غرق در جنگ به دل رشته کوههای آلپ میزنه، اما بی خبر از اینکه پا روی دم شیر گذاشته و فیلد مارشال آلمانی، بیرحم تر از این حرف هاست... Name:...