دومینانت من! همهی اطرافیانم از من میپرسن که چطور اینقدر نسبت به سن و سالت شخص منطقی و عاقلی هستی؟
خب... گاهی اوقات به این فکر میکنم که تا یکزمانی، تمام زیبایی های دنیا توی ذهنم تصور و ثانیهای بعد، جلوی چشمهام ظاهر میشد؛ اما درست از سن شانزدهسالگی به بعد همهچیز وارونه شد!چطور بگم...
همچنان تمام زیباییهای دنیا رو توی قلب و ذهنم تصور میکنم، اما روبهروی چشمهام چیزی جز جنگ و کشتار نقش نمیبنده.
دراصل، تمام خوبیها توی ذهنم، و تمام بدیها جلوی چشمهام قراردارن.
این باعث شد که تبدیل به یکآدم منطقی و واقعبین بشم؛ چون چارهای جز این نداشتم. باید با واقعیت روبهرو میشدم! وقتی طعم اتفاقات زندگی تلخ میشه، بهاجبار باید تن به تغییر بدی تا آسیب نبینی! فرقی نمیکنه شانزدهسال سن داشته باشی یا یکفرد بالغ محسوب بشی.
گاهی با خودم میگم چی اتفاقی میافتاد اگر من بینایی یا شنوایی نداشتم؟
در اونصورت، لازم نبود شاهد ریختهشدن خون هموطنهام و میلیونها آدم دیگه باشم! دیگه گوشهام، میزبان صدای گریهی بچهها و تیر و تفنگ نمیشد؛ اما دیدن لبخندهای زیبای تو و شنیدن صدای جدی و مصمت چی میشد؟
بهخاطر توهم که شده، میجنگم! میجنگم برای خودم، برای تو و برای عشق بینمون تا انسانها آگاه بشن که نهتنها دین، بلکه هیچچیز دیگهای هم مانع دوستداشتن تو نمیشه.
چطور میتونم عاشقت نباشم وقتی پشت تمام اینهیاهوی چشمهای وحشیت، یکروح پر از آرامش، خوابیده؟!
دومینانت من! بیا زندگی کنیم، بیا تا جایی که میتونیم، از وجود همدیگه لذت ببریم؛ نمیدونم الآن کجای ایندنیای بیرحمی؛ لما باید بهت اعتراف کنم من هنوز از داشتن تو سیر نشدم! از بوسیدن لبهای همیشهخشکت، از غرقشدن بین بازوهای قوی و تنومندت...
اطرافیان بهم میگن صبور باش و حال دیگران رو مراعات کن! نمیدونم به کدومدلیل، بايد مراعات كنم؟ باید تن به رعايت چهچیزی بدم؟ برای چی بايد بذارم كه زندگی خودم و كسی كه دوستش دارم مفهومی جز حسرت نداشتهباشه؟ كاش توی جنگل به دنيا اومده بودم و با طبيعت جفت میشدم و آزاد بودم. معتادشدن به اين عادتهای مضحک زندگی و تسليمشدن به اينحد و مرزها واقعا کسل کنندهاست.
دومینانت! بندبهبند وجود من برای نگاههای ابری و تاریکت؛ قلبم روبه ازبینرفتنه! هيچوقت اينطور نشدهبودم؛ اينقدر تلخ و بيهوده. تو رو از من گرفتن! نمیدونم چهكسی و چرا؟ شايد كه من درهرحال، تنها به دنیا اومدهباشم و همهی عشق من به تو چيزی جز جستوجوی کلبهای قدیمی توی یکجنگل بیانتها نباشه... نمیدونم! نمیدونم! فقط لطفاً هرجایی که هستی، برگرد...ماه دسامبر هنوز ادامه داشت و سرما هم سخت همراهیش میکرد، غروب روستای فلاویگنی چیزی فراتر از کلمهی زیبا بود؛ گندمزار هایی که دلبرانه با باد میرقصیدم و از همه زیباتر صدای نمنم بارانی که برخوردش با سنگفرشهای زمین سکوت روستا میشکست.
وقت نهار نزدیک بود و اردوگاه روبه شلوغی میرفت؛ اگرچه تمام اسیرها تحت سلطهی سربازها بودن، اما حرفزدن که جرم محسوب نمیشد! توی ایناردوگاه نفرینشده، فقط اعتقاد به مذهب یهودیت، جرم برشمرده میشد...
ظاهرا بهیادنداشتن که خدای تمام اینمذهبها، یکی و شعارش هم صلح و بخشندگیه؛ تنهاچیزی که اینروز ها غوغا بهپامیکرد، جنگ بود و خودخواهی.
بغض، درون گلوی مرد پزشک وحشیانه میجوشید و سرجوخهی جوان با چشمهایی لبریز از نگرانی، به دستهای گرهخوردهی معشوقش نگاه میکرد.
- میشنوم.
نامجون با چهرهی متعجبش به جین زل زد و گفت:
- چی رو؟
جین سرش رو بین دستهاش گرفت و در حالیکه پای راستش رو با عصبانیت به زمین میکوبید، لب زد:
- چی رو؟ خودت بهتر میدونی چهچیزی رو باید توضیح بدی.
مرد لبخند گرمی به لب نشوند و سعیکرد با گرفتن دستهای جین کمی هم که شده آرامش رو بهش برگردونه؛ اما بهمحضاینکه خواست قدمی سمتش برداره، جین باشتاب، خودش رو عقب کشید.
- خب... خب راستش بعد از کشتهشدن مادرم و اوناتفاقات، توسط اون باند لعنتی تهدید شدم و اونها گفتن اگر بدهی پدرم رو پرداخت نکنم، حق خروج از کشور رو ندارم؛ وگرنه کشته میشم.
صورت نامجون به وضوح ناراحتی رو فریاد میزد، و بیشک جین هم این رو متوجه شدهبود. دستش رو روی پای مرد گذاشت و نگاهی به چشمهاش انداخت.
- ادامه بده گوشم با توئه.
لحن مرد پزشک، حالا نرمتر شدهبود و این، ترس نامجون رو به مراتب کمتر میکرد.
بزاقش رو قورت داد و نفس عمیقی کشید.
- من طی اونمدت هیچپولی نداشتم و تمام درآمدم صرف تحصیلم توی فرانسه میشد؛ بنابراین مجبور بودم بمونم تا به هر نحو ممکن، اونپول رو پس بدم و خودم رو زنده بهت برسونم.
بین موهای براقش دست کشید و با بغض ادامه داد:
- م... متاسفم، فکر نمیکردم اینقدر طول بکشه.
سخت بود! انتخاب بین منطق و احساس، خیلی دشوار بود.
نامجون کاغذ مچالهشده رو بین انگشتهاش فشرد.
- میدونم نیاز به زمان داری؛ اما لطفا به دروغ هم که شده، بهم بگو هنوز هم عاشقم هستی، لطفا...
از روی تخت بلند شد، بعد از گشودنِ در، ابرویی بالا انداخت و با نگاهش نامجون رو بهطرف بیرون هدایتکرد.
- بهتره بری و به کارهات برسی.
اما صبر لبریزشدهی نامجون، توانی براش باقی نمیذاشت تا مدت بیشتری، بدون شنیدن اونجملهی کوتاه، دوام بیاره! پنجسال، زمان کمی نبود.
- بگو هنوز هم دوستم داری تا برم.
- میخوام استراحت کنم، لطفا برو بیرون.
پشت چشمی به معشوقش، نازک و درحالیکه لبش رو تر میکرد، چشمکی زد و از اتاق خارج شد.
ثانیهای از رفتن نامجون نگذشته بود که دستش رو روی قلبش فشرد و لبخند گرمی روی چهرهاش نقشبست.
- هنوز هم دوستت دارم، حتی بیشتر از قبل عاشقت هستم.
دوستش داشت اما هیچوقت دوستداشتن بهتنهایی، کافی نیست! خیلی چیزها از بین رفتهبودن؛ مثل اعتماد، مثل دلگرمی و خیلی چیزهای دیگه که توی رابطه مهمتر از دوستداشتن و عشق بهنظر میرسیدن...
YOU ARE READING
𝐀 𝐁𝐚𝐠 𝐎𝐟 𝐌𝐚𝐫𝐛𝐥𝐞𝐬 - فعلا متوقف شده
Fanfictionکیسهای پر از تیله، روایت داستان پسری نوجوان به نام جونگکوک، که برای فرار از دست سربازهای آلمانی از پاریس غرق در جنگ به دل رشته کوههای آلپ میزنه، اما بی خبر از اینکه پا روی دم شیر گذاشته و فیلد مارشال آلمانی، بیرحم تر از این حرف هاست... Name:...