پارت بیست و دوم:
بارها، بارها و بارها فکر کردم و بابت همین فکرکردنها، بهای سنگینی پرداختم؛ بهایی به ارزش ازدستدادن سلامت روح و جسمم و تمام شبهایی که با ذهنی عاری از هرگونه دغدغه، سرم رو به روی بالشت میذاشتم و خستگی روحم رو به فراموشی میسپردم، بیخبر از اینکه روزهایی خواهند رسید که برای یک دقیقه خوابِ عمیق باید از تمام مقدسات جهان خواهش و تمنا بکنم.
ذهن آدمها مثل یک اتاق متروکهاست که مسئولیت تمام تزئیناتش به عهدهی خودشونه؛ اما گاهی اوقات با افتادن یکسری از اتفاقات، بدون اینکه کنترلی روی ذهنمون داشته باشیم، دیوارهای اون اتاق به رنگ سیاه آغشته میشن و سرمای سوزناکی تمام فضاش رو تسخیر میکنه.
قاعدتاً هیچیک از ما تمایلی به تیرهبودن دیوارهای ذهنمون نداریم و تمام تلاشمون رو میکنیم تا رنگش رو تغییر بدیم… شاید چون تمام احساسات، تصمیمات و عقاید ما از همون اتاق متروکه نشأت میگیرن؛ پس در آخر به این نتیجه میرسیم که اگر ذهنمون تاریک باشه، کمکم با گذر زمان تمام روح و جسممون هم تبدیل به یک سیاهچال عمیق و تاریک میشه؛ سیاهچالی که هیچکس جرأت واردشدن به اون نداره، جز پرتوهای نور خورشید و قطرات پاک باران، که نهتنها درون اون تاریکی دوام میارن بلکه از خودشون یادگار هم به جا میذارن و همین موضوع باعث میشه تا دیدگاه اطرافیان نسبت به اونها کمی بهتر بشه.
ما برای تغییردادن رنگ اتاق نیاز به یک نقاش ماهر و یک رنگ روشن و ماندگار داریم، به عبارتی به یک معجزه.
معجزه در زندگی هر شخصی بهطور متفاوتی اتفاق میافته؛ برای مثال، پیداکردن یک شغل برای یک فرد مثل معجزهاست و برای شخصی دیگه، رسیدن به اهدافش معجزه محسوب میشه.
معجزهی زندگی من چیزی نبود جز آشنا شدن با فیلد مارشال اردوگاه نظامی فلاویگنی و باختن قلبم مقابل چشمهای بژرنگش.
این روزها تمام افکار من خلاصه شدن در یک موضوع واحد و اون هم چیزی نیست جز تو! تو و چشمهات، تو و صورت ماهگونهات، تو و روحِ غرقشده در خاکستر اما خروشانت و در آخر تو و شانههای تکیهگاهت.
نمیخوام اسم معجزه رو برای تو انتخاب بکنم؛ به دلیل اینکه تو برای من چیزی فراتر از اون کلمه هستی.
تو برای من یک نقاش ماهر و جذابی که رنگ تیرهی اتاق ذهنم رو تغییر دادی و فضای سردش رو با گرمای قلبت از بین بردی، بنابراین هیچ کلمه و اسمی لایق به دوشکشیدن وجود باارزش تو نیست و نخواهد بود.
تلخمزهی من! چشمهای زیبات دیوانهوار جذابن، نگاهت وحشی و درنده مثل یک گرگ جوانی که به سبب آتش گرفتن جنگل، برای محافظت کردن از خانوادهاش درحال زوزهکشیدنه.
نسبت به این موضوع اطمینان ندارم اما میخوام ازت تشکر بکنم؛ بابت چه چیزی؟
پس بذار از ابتداییترین چیزها شروع بکنم تا متوجه بشی که چقدر شیفتهی تو و کوچکترین خصوصیاتت شدم.
ازت متشکرم بابت تمام صبوریهایی که در برابر بهانهگیریهای من میکردی و بهجای عصبانیشدن، فقط کنج چشمم رو میبوسیدی و کنار گوشم لب میزدی:
«باز چهچیزی اوقات حلوای قند من رو تلخ کرده؟»
و من هم مثل یک آهوی خسته از فرار، مشتم رو به سینهی ستبرت میکوبیدم و نق میزدم:
«هیچکس، فقط کمی دلم برای مارشال این اردوگاه تنگ شده»
در آخر هم من رو روی پاهات مینشوندی و اینقدر تنم رو میبوسیدی و کنار صورتم حرفهای عاشقانه میزدی تا بالأخره خام زبان نرم و قربونصدقههای از ته قلبت میشدم.
ازت متشکرم، بابت تمام خاطرات تلخ و شیرینی که مثل یک شکوفهی تازهنفس درون ذهن بیتجربهی من کاشتی و با رسیدگیهات بهش جان دادی تا حالا من درختی پربار و سربهزیر باشم.
در همهی مکانها لبهام رو بدون هیچ ترس و ِابایی بین لبهات اسیر میکردی تا عشقت رو بهم ثابت بکنی؛ اگرچه احساساتت اینقدر حقیقی و خالصانه بودن که نیازی به اثبات نداشت و به راحتی میتونستم اون رو از درون چشمهات بخونم.
هنوز یقین ندارم اما میدونم زندگیِ بدون عشق زندگی آسونی نیست، به عبارتی زندگیِ بدون تو چیزی نیست جز حبس ابد توی یک سلول انفرادی.
بیا و مثل یک زندانبان شجاع، دل به دریا بزن و من رو از این سلول انفرادی نجات بده.
YOU ARE READING
𝐀 𝐁𝐚𝐠 𝐎𝐟 𝐌𝐚𝐫𝐛𝐥𝐞𝐬 - فعلا متوقف شده
Fanfictionکیسهای پر از تیله، روایت داستان پسری نوجوان به نام جونگکوک، که برای فرار از دست سربازهای آلمانی از پاریس غرق در جنگ به دل رشته کوههای آلپ میزنه، اما بی خبر از اینکه پا روی دم شیر گذاشته و فیلد مارشال آلمانی، بیرحم تر از این حرف هاست... Name:...