𝐀 𝐁𝐚𝐠 𝐎𝐟 𝐌𝐚𝐫𝐛𝐥𝐞𝐬 24

301 41 35
                                    

پارت بیست‌وچهارم:

در زندگیِ تعداد محدودی از آدم‌ها، دردهایی وجود داره که نه جسمی هستن و نه روحی؛ بلکه درحالی‌که ذره‌به‌ذره‌ی شور و شوقت رو تبدیل به یأس و ناامیدی می‌کنن، باعث ازبین‌رفتن تدریجی سلامت جسمت هم خواهند شد؛ یک درد عمیق و پایان‌ناپذیر که مثل تیری دوشاخه عمل می‌کنه و هم‌زمان روح و جسم رو باهم موردهدف قرار می‌ده.
افرادی که این نوع از درد رو تجربه می‌کنن باید با باقی آدم‌ها تفاوت داشته باشن تا به بیانی دیگه، در اون فهرست محدود اسمشون نوشته بشه و تنها تفاوت اون‌ها چیزی نیست جز کناراومدن با احساسی به نام غم و پذیرفتن یک زندگی خاکستری رنگ، مسئله‌ای که کمتر کسی حاضر به چشیدن طعم تلخشه؛ شاید به دلیل اینکه هیچ‌کس دوست نداره که تا آخر عمر با خاطری آزرده و قلبی آغشته به غم زندگی بکنه، همه‌وهمه لایق تجربه‌کردن یک زندگی شاد و پر از احساسات متفاوت مثل لذت‌بردن از پرتوهای نور خورشید که از لابه‌لای پرده وارد اتاق می‌شن، نگاه‌انداختن به آسمان درحالی‌که ذرات زیبا و منحصربه‌فرد برف روی مژه‌هامون جا خوش می‌کنه، به‌آرامی ذوب می‌شه و یا غلتیدن لابه‌لای شن‌های ساحل و فرار از امواج خروشان دریا.
حقیقت مثل همیشه واضح و بُرنده‌است، اینکه زندگی بدون غم و ناراحتی هیچ معنایی نداره؛ اما بین زندگیِ غمگین و غمگین زندگی کردن فرسخ‌ها فاصله‌است.
آدم‌هایی که غمگین زندگی می‌کنن، کاملا آگاهانه و ارادی  خودشون رو از تمام تجارب جدید و شاید شادی‌آور دور نگه می‌دارن، به این دلیل که فکر می‌کنن لایقشون نیستن؛ اما داشتن یک زندگی غمگین در بیشتر اوقات خارج از اراده‌ست؛ مثل متولدشدن در یک خانواده‌ی سخت‌گیر و یا یک مکان و بازه‌ی زمانی اشتباه.
می‌گن ملوان‌ها و اشخاصی که اکثر عمر خودشون رو داخل دریا می‌گذرونن، بعد از مدتی به طوفان‌های سهمگین و باران‌های تمام نشدنی‌اش عادت می‌کنن و اشتیاقشون رو برای برگشتن به ساحل از دست می‌دن.
اگر زندگی رو یک اقیانوس بی‌انتها فرض کنیم، حس خشنودی و شادی ساحل اون اقیانوسه و این به معناست که آدم‌ها برای سختی‌کشیدن و غرق‌شدن درون اون آفریده شدن؛ اما گه‌گاهی باید شنا کرد تا به ساحل برسی که کمی نفس تازه کنی و روح دریازده‌ات رو به آرامش برسونی. آدم‌های غمگین شبیه ملوا‌ن‌ها هستن و علاقه‌ای به دیدن مجدد ساحل ندارن؛ اما من همون ملوان پیری بودم که برخلاف تمام همکار‌هاش بارها و بارها برای رسیدن به خشکی، امواج وحشی دریا رو به جان خریدم و در آخر بدون دیدن ساحل، در برابر احساس خفگی و سوزش ریه‌هام تسلیم و غرق شدم.
نمی‌خواستم انسان غم‌زده‌ای باشم؛ اما جبر زمان و جغرافیایی که درش زندگی می‌کردم، تمام احساسات خوب و شیرین رو مثل یک سارق از من دزدید و چاره‌ای جز جنگیدن نمی‌دیدم. شاید اگر پنجاه سال بعد به دنیا می‌اومدم زندگی راحت‌تری داشتم و این‌قدر زود پیر نمی‌شدم؛ اما پس تو چی؟
پنجاه سال بعد بازهم سر راه من قرار می‌گرفتی؟
تو! ساحل امنی که در اوج  یأس و ناامیدی مثل یک ماهی‌گیر من رو با قلاب از اقیانوس بی‌انتهای غم بیرون کشیدی و روزهای خوب رو برام به ارمغان آوردی.
همیشه فکر می‌کنم اگر من یک پسر یهودی نبودم و یا حتی توی فرانسه متولد نمی‌شدم، تورو با چه عنوان ملاقات می‌کردم؟ مرد خروشان من در چه جایگاهی به من نزدیک می‌شد؟ یک تاجر نامدار و ثروتمند آلمانی که همه اون رو به جذابیت و چابک‌بودنش می‌شناسن؟ و یا مسئول کتاب‌خانه‌ی مرکزی پاریس که تمام مردم شهر به‌خاطر زیبایی حضورش تبدیل به کتاب‌خون ترین افراد کشور شدن؟ شاید هم یک پیانیستی گمنام که من رو به عنوان اولین‌شاگرد خودش می‌پذیرفت و هزاران موقعیت و جایگاه مختلف؛ اما حالا تو فیلد مارشال یک اردوگاه نظامی هستی و من پسری نوجوان و یهودی.
به عبارتی ما در کور‌ترین و تاریک‌ترین بازه‌ی زمان سر راه هم قرار گرفتیم؛ اما هرچند سخت و طاقت‌فرسا، من لحظه‌ای از احساساتی که نسبت بهت داشتم و دارم، پشیمون نخواهم شد؛ به دلیل اینکه من در پناه تو به تمام هدف‌هام می‌رسم. در پناه تو، من بدبختی و یأس رو شکست  می‌دم، در زندگی با تو، من هرگز به شادی‌های زودگذر قناعت نمی‌کنم.
دقیقاً چند روز قبل از رسیدن به هجده‌سالگی ، بار دیگه زندگی رواز صفر، از زیر صفر شروع کردم؛ چون پشتیبان من تویی! مردی که هرگز ناامید نمی‌شه، هرگز عقب‌نشینی نمی‌کنه، مردی که صبور و پخته‌است. مارشالی که سال‌های سختی رو‌ پشت سر گذاشته و  نشون داده که مثل کوه استواره. تهیونگی که من رو به زندگی بازگردوند.
زیباترین مجهول من! منتظرم بمون، همون‌طور که منتظرت می‌مونم، پا پس نکش، درحالی‌که می‌دونم جز این هم نمی‌کنی. زندگی کن، بدرخش، مشتاق و به‌دنبال زیبایی‌ها باش.
الان درباره‌ی تو و درباره‌ی خودم بیشتر از اون چه که می‌دونستم می‌دونم‌. همینه که می‌دونم از‌دست‌دادن تو مرگ حتمیه. من نمی‌خوام بمیرم، و تو هم بدون اینکه ضعفی نشون بدی، باید خوشحال باشی. باید این راه رو که منتظر ماست، هر قدر سخت و هرچقدر دهشتناک، در پیش بگیرم.
***
بینی‌اش رو به یقه‌ی کت نامجون کشید و به بغضی که گلوش رو می‌خراشید، لعنت فرستاد.
ترس تمام وجودش رو در آغوش گرفته بود و می‌فشرد. می‌‌ترسید، از اتفاقاتی که در آینده قرار بود بیفته، می‌ترسید. از غم‌هایی که انتظارشون رو می‌کشید، می‌ترسید.
بعد از سال‌ها دوری و دلشکستگی فکر می‌کرد با رسیدن مجدد به معشوقش و دادن یک فرصت دوباره، شاید کمی فقط کمی طعم آرامش رو درون زندگی‌ا‌ش بچشه؛ اما گویا درد قصدی برای عقب‌نشینی نداشت.
می‌دونست با وجود اوضاع وخیم جنگ، نه‌تنها هیچ‌چیز درست؛ نمی‌شه بلکه باید کم‌کم برای ازدست‌دادن‌هایی متعدد و بی‌رحمانه خودشون رو آماده می‌کردن، چطور باید آماده می‌شدن؟
آیا آدم‌ها برای خداحافظی‌کردن با افراد مهم زندگی‌شون آماده‌ان؟ در حقیقت هیچ‌کس آمادگی این کار رو نداره و تا آخر عمرش هم آماده نخواهد شد.
فرقی نمی‌کنه تو اون فردی باشی که از دست می‌ره و یا فردی که از دست می‌ده، در هر صورت دل‌کندن غیرممکنه.
گاهی اوقات فکر می‌کنیم رفتن برای آدم‌های مرده کار راحتی محسوب می‌شه و فقط بازماندگان هستن که قلبشون از فرط غم آتش می‌گیره؛ اما واقعیت این هست که ترک‌کردن دنیا برای اون فرد مرده سخت‌ترین کار جهانه که باید از روی اجبار انجام بدن و با عزیز‌ترین‌هاشون تا ابد خداحافظی بکنن، تو یک نفر رو از دست می‌دی و اون چندین نفر.
انگشت شستش رو روی لب‌های جین کشید و سرش رو بالا گرفت.
- ببینم چشم‌های زیبات رو برف کوچولو، داری گریه می‌کنی؟
با نگاه‌کردن به دور و اطرافش، چشم‌هاش رو از مردش دزدید تا مبادا از برق اشکی که می‌درخشید متوجه احوالات نامساعدش بشه.
نامجون که با اخلاقیات معشوقش آشنا بود، بوسه‌ا‌ی سطحی‌ روی گونه‌‌اش کاشت و دو دستش رو دور کمرش حلقه کرد.
- اون اشک‌های پاکت رو نگه ‌ندار، درد می‌شه می‌ره توی قلبت لونه می‌کنه‌ها!
با شنیدن حرف سرجوخه‌ی جوان برای لحظه‌ای طناب بغضش از هم گسیخت و درحالی‌که سرش رو روی شانه‌ی راست نامجون گذاشته بود، شروع به اشک‌ریختن کرد.
- ق... قلبم پر از درده، من رو از چی می‌ترسونی سرجوخه کیم؟
لامپ کم‌جان اتاق هر چند ثانیه یک بار خاموش و مجدداً روشن می‌شد و نور زردرنگش کمی فضا رو گرم‌تر می‌کرد.
به‌آرامی جین رو به سمت تخت فلزی‌ای که گوشه‌ی اتاق جا گرفته بود، هدایت کرد. بعد از نشستن روی تشک، ضربه‌ای به رون پاش زد و گفت:
- بیا اینجا ببینم.
جین لبخند خسته‌ای روی لب‌هاش نشست و همون‌طور که دست‌هاش رو مثل ماری دلربا و زیبا دور گردن سرجوخه‌ی جوان تاب می‌داد، روی پاهاش نشست و سرش رو هم درون یقه‌ی نیمه‌‌باز پیراهنش قایم کرد.
موهای لطیفش رو لابه‌لای انگشت‌هاش به بازی گرفت و ادامه داد:
- غم توی قلب برف من لونه کرد و من خبر ندارم؟
عطر تن مردش رو استشمام کرد و استخوان تیز فکش رو بوسید.
- خبر داری؛ اما گفتن یک‌سری از حرف‌ها فقط همه‌چیز رو سخت‌تر می‌کنه.
معشوقش رو به‌خوبی درک می‌کرد، درست می‌گفت گاهی اوقات حرف‌زدن راه خوبی برای حل‌ مشکلات و برقرارکردن ارتباط نیست. خیلی وقت‌ها باید سکوت حکم‌فرما بشه تا صدای درد به گوش برسه.
چشم‌ها به نمایندگی از تمام اعضای بدن حرف می‌زنن؛ اما تنها در لحظاتی که زبان از بیان احساساتش عاجزه و دست از کارکردن برمی‌داره؛ اونجاست که چشم‌ها شروع به حرف‌زدن می‌کنن و یک نگاه عمیق کافیه تا همه‌چیز برملا بشه.
- پس بیا باهم سکوت کنیم، باشه؟
سرش رو به نشانه‌ی تأیید بالا و پایین کرد و بعد از چند ثانیه انگشت‌هاش رو به سگک کمربند مرد رسوند.
بوسه‌هایی کوتاه اما خیس روی ترقوه‌ی نامجون به‌ جا می‌ذاشت و همین کافی بود تا مرد متوجه خواسته‌ی برف کوچولوش بشه و نیشخند بزنه.
- یک نفر اینجا خیلی دلتنگ به‌نظر می‌رسه!
دستش رو روی لگن جین کشید، با گرفتن گردنش، نگاه عمیقی به چشم‌هاش انداخت و در عرض یک ثانیه با مکشی قوی از لب‌هاش کام گرفت.
(اگر علاقه‌ای به خوندن اسمات ندارید، می‌تونید از این قسمت بگذرید)
سنگینی جسمش رو به روی مرد انداخت. نامجون هم بدون هیچ مقاومتی آرنج دو دستش رو تکیه‌گاه قرار داد و روی تخت دراز کشید.
درحالی‌که کار از یک بوسه‌ی ساده گذشته و مشغول بلعیدن لب‌های هم بودن، پیراهنش رو به‌طور کامل از تنش درآورد و روی زمین انداخت.
سرجوخه‌ی جوان هم متقابلاً دستش به لباس جین رسوند و با بالاگرفتن دست‌هاش بالأخره تن سفید برف کوچولوش رو کاملاً برهنه کرد.
تمام احساساتش رو درون نگاهش ریخت و گفت:
- من در برابر زیبایی تو باید چه‌کار کنم؟
قوس عمیقی به کمرش داد و همون‌طور بینی‌اش رو به بینی نامجون می‌مالید، زمزمه کرد:
- فقط تسلیم شو، همین!
کمرش رو چنگ زد، با بلندکردنش از روی تخت، بوسه‌ای به روی شکمش گذاشت و جاهاشون رو باهم عوض کرد.
کمربندش رو با بی‌قراری باز کرد و شلوار پارچه‌ای‌‌اش رو از پاش درآورد. جین لبخند شیرینی به شور و اشتیاق معشوقش زد و دست‌هاش رو باز کرد.
- بیا اینجا، پسر حواس‌پرت من.
و حالا هر دو شون بدون هیچ لباسی و کاملاً برهنه در آغوش هم می‌لغزیدن و عاشقی می‌کردن.
لگنش رو بالا گرفت و با کشیدن عضوش به شکم مرد، ناله‌ی عمیقی سر داد.
انگشت‌هاش رو به موهای خیس از عرق جین رسوند و کنار گوشش لب زد:
- حواسم به تو پرته.
با گفتن این حرف عطشی که بینشون جریان پیدا کرد بود، بیشتر شد و بوسه‌هاشون سرعت گرفت.
با دست‌هاش وجب‌به‌وجب تنش رو لمس می‌کرد، تا جایی که موهای تن مرد پزشک از فرط لذت سیخ شده بود و فاصله‌ای با ارضاشدن نداشت.
شانه‌های نامجون رو گرفت، اون رو به سمت عقب هل داد، همون‌طور که تنش روی تخت رها شده بود، مجدداً با اغواگری خودش رو به بدن سرجوخه رسوند و جایی درست کمی پایین‌تر از عضوش نشست.
زبانش رو روی شکمش گذاشت و به سمت بالا حرکتش داد، باسنش به‌طور مداوم رون پای نامجون رو موردهدف قرار می‌داد و همین کافی بود تا ناله‌های بمِ مرد سر به فلک بکشن.
- آه... داری بی‌طاقتم می‌کنی برف کوچولو.
بعد از خیس‌کردن سینه و شکمش، کمی به طرف پایین اومد و عضو تحریک‌‌شده‌‌اش رو به دست گرفت، لیسی به سرش زد و وارد دهانش کرد.
همون‌طور که نفس نامجون از دلبری‌های جین بند اومد بود، ناخودآگاه کمرش رو بلند کرد و عضوش رو به سقف دهانش کوبید.
- آ... آه... دیگه نمی‌تونم تحمل ک... کنم.
فاصله‌ای با ارضاشدن نداشت که جین دست از بلعیدن عضوش کشید و به صورت سرخش چشم دوخت.
- مرد صبور من به همین زودی بی‌طاقت شده؟
قطرات بزاق دهانش روی عضو نامجون سُر می‌خورد و دیدن این صحنه هر دو شون رو حریص‌تر می‌کرد.
سرجوخه‌ی جوان با چشم‌هایی قرمز روی تن جین خیمه زد، پاهاش رو تا جایی که می‌تونست بالا گرفت و توی شکمش جمع کرد.
- من رو بی‌طاقت می‌کنی برف کوچولو؟
عضو مرد پزشک رو بین دستش گرفت، شروع به فشردن کرد و بعد از چند ثانیه ناله‌های معترض جین بلند شد.
گردنش رو به اسارت درآورد. همون‌طور که لب‌هاش رو می‌بوسید، با لطافت همیشگی‌اش عضوش رو به روی سوراخش کشید و آهسته نوکش وارد کرد.
با آه‌های دردمند معشوقش که داخل دهانش خفه می‌شد، عضوش رو بیرون کشید، دست راستش رو از روی گردنش برداشت و به سوراخش رسوند.
- درد داری؟ پس بذار اول با انگشت‌هام آماده‌ات کنم.
انگشت وسطش رو وارد دهان جین کرد و بعد از خیس‌شدنش نیشخندی زد و گفت:
- کارت رو خوب بلدی دکتر کیم.
سرش رو پایین گرفت. بعد کشیدن زبانش به روی سوراخ جین، انگشتش رو فرو کرد و همین موضوع باعث انقباض تن معشوقش شد.
- هیش... آروم باش، حواسم بهت هست.
بعد از چند ثانیه انگشت اشاره‌اش رو هم اضافه و با احتیاط باز و بستشون کرد.
- آه، نامجون ز... زود باش.
حالا سوراخش کمی آماده‌تر به‌نظر می‌رسید؛ پس مجدداً به سمت لب‌هاش حمله‌ور شد و بدون هیچ مکثی به‌طور کامل عضوش رو واردش کرد.
جین ناله‌ی بلندی سر داد و موهای نامجون رو کشید و کمرش رو از روی تخت بلند کرد.
- ا... ادامه بده، آه.
از لب‌های مرد پزشک دل کَند. دست‌هاش رو به عنوان ستون روی تخت گذاشت و شروع به کوبیدن عضوش داخل سوراخ ملتهب معشوقش کرد.
لحظه‌به‌لحظه سرعت ضربه‌هاش بیشتر و عمیق‌تر می‌شد و صدای ناله‌هاشون هم بالا و بالاتر می‌رفت.
کمر جین رو بین دست‌هاش گرفت و بدون خارج‌کردن عضوش، اون رو روی پاهاش نشوند و به ضربه‌هاش ادامه داد.
جین که چشم‌هاش از فرط لذت رو به سفیدی رفته بود، سر نامجون رو روی سینه‌اش کوبید و گفت:
- ای... این خیلی عمیقه، داخل شکمم حست می‌کنم.
کمی خودش رو بالا و پایین کرد تا از خستگی مردش کم بکنه و هر دو شون رو به اوج برسونه.
به یک‌باره از روی عضوش بلند شد و دوباره نشست و همین حرکت کافی بود تا فریادشون بلند بشه و هم‌زمان ارضا بشن.
- آه، لعنت بهت جین.
کامش مثل یک فواره روی شکم سرجوخه‌ی جوان ریخته شد و تمام انرژی‌اش در عرض چند ثانیه به پایان رسید.
همون‌طور که کام نامجون سوراخش رو خیس و گرم کرده بود، تنش رو رها کرد و به دست‌های مردش سپرد.
عضوش رو به‌آرامی بیرون کشید، جین رو از روی پاهاش بلند کرد و بعد کاشتن بوسه‌ای درست کنج چشم راستش، اون روی تخت گذاشت.
به‌خوبی مطلع بود که این‌بار برخلاف تمام رابطه‌های سابقشون، خودش و برف کوچولوش به سبب انرژی زیادی که صرف کرده بودن، خسته‌تر به‌نظر می‌رسیدن.
موهای خیسش رو و نوازش داد و محتاطانه لب زد:
- اگر یک روزی کنارت نبودم، مطمئن باش دست از فکرکردن به تو برنمی‌دارم.
(پایان بخش اسمات)
***
آخرین ظرف کثیف رو هم به کف آغشته کرد و شستنش رو به مارشال کیم سپرد.
با اشتیاق پاهاش رو به زمین کوبید و گفت:
- آخ‌جون، بالأخره تموم شد!
تهیونگ لبخند کوتاهی به چشم‌های گرد و درخشنده‌ی آگوست زد و سرش رو پایین انداخت.
جونگ‌کوک که به‌سبب پربودن شکمش قلبش از فرط خوشحالی و هیجان درحال انفجار بود، به تهیونگ نزدیک شد و بدون هیچ ترس و ابهامی، لب زد:
- آقا.
مرد جایی درست گوشه‌ی قلبش، جانش رو فدای لحن زیبای آهوی کوچولوش کرد و جواب داد:
- بله؟
انگشت‌هاش رو درهم گره زد و سرش رو پایین انداخت.
- شما که این‌قدر آشپزی‌تون خوبه، چرا مسئولیت آشپزخونه‌ی اردوگاه رو قبول نمی‌کنید؟
با شنیدن حرف پسر شیر آب رو بست و شروع به خندیدن کرد؛ خنده‌هایی بلند و تمسخرآمیز.
- هیچ شخصی تا الآن جرأت پرسیدن این سؤال از من رو نداشته.
اخم شیرینی روی صورتش نشست و برای نشان‌دادن احساس بدی از که خنده‌های مرد گرفته بود، مشتی به بازوش زد و لب‌هاش رو غنچه کرد.
- حالا که من دارم؛ پس به‌جای مسخره‌کردن، جوابم سؤالام رو بدین.
دست‌هاش رو با رکابی سفید رنگش خشک کرد و دوباره به چهره‌ی سرد همیشگی‌اش برگشت.
نمی‌دونست به چه دلیل اصلاً در برابر اون پسر نمی‌تونست کلمه‌ی «نه» رو به زبان بیاره و خاطر قلب لطیفش رو آزرده بکنه.
پشت چشمی نازک کرد و دندون‌هاش رو روی هم سابید.
- علاقه‌ای به انجام این کار ندارم، اگر دوست داشتم انجام بدم، فیلد مارشال یک اردوگاه نمی‌شدم.
قدم‌های مصممی به طرف تهیونگ برداشت و روبه‌روش ایستاد، به راحتی می‌تونست غم‌ و خستگی رو درون چشم‌های بژرنگش ببینه، صدای فریادهای کهنه‌ای که گوشه‌ی روحش خفته بودن و یک تلنگر کفایت می‌کرد تا کار به انفجار بکشه.
- چ... چرا؟
سرش رو از فرط کلافگی تکون داد و صدای شکستن قلنج گردن دردمندش بلند شد.
- خیلی سؤال می‌پرسی آهوی کوچولو.
جونگ‌کوک که حسابی کنجکاو به‌نظر می‌رسید، خواست حرفی بزنه که دست راستش توسط مارشال کیم به اسارت درآورد و به جلو کشیده شد.
محکم و با صلابت قدم برمی‌داشت و همین کافی بود تا تمام کارکنان اردوگاه شیفته‌ی جذبه‌ی غیرقابل‌توصیفش بشن.
- کجا داریم می‌ریم آقا؟
تهیونگ بدون گفتن چیزی در کمال خونسردی پسر رو پشت خودش می‌کشید و به سمت مقصدی نامعلوم می‌رفت.
آگوست که از اتفاق یک ساعت پیش درس گرفته بود، بیش از این اصراری برای گرفتن جواب سؤالش نکرد و حتی بدن مارشال کیم هم مورد حمله‌ی دندون‌های تیزش قرار نگرفت.
فقط و فقط مطیعانه به‌دنبال مرد گام برداشت تا بالأخره وارد قسمت جدیدی از حیاط اردوگاه شدن.
سگ‌های نگهبان وحشیانه خودشون رو به قفس فلزی‌شون می‌کوبیدن و پارس می‌کردن.
جونگ‌کوک نگاهی به صورت عصبی و ترسناک سگ سیاه‌رنگ انداخت و نفس عمیقی کشید؛ اما بازشدن در قفس کافی بود تا پسر خودش رو در آغوش تهیونگ بندازه و شروع به فریاد زدن بکنه.
- ن... نه! لطفاً! لطفاً! دورش کن آقا.
با تعجب کمر جونگ‌کوک رو بین دست‌هاش گرفت و از روی زمین بلندش کرد تا بیشتر از این با فریاد‌هاش جلب توجه نکنه.
سگ نگهبان که با تهیونگ آشنا بود و به‌خوبی اون رو می‌شناخت، هم‌زمان با بلندشدن دست مرد، روی زمین نشست و سکوت کرد.
سری برای مارشال کیم خم کرد و دمش رو به زمین کوبید.
- آفرین پسر، حالا برگرد داخل قفست.
و در کمال تعجب سگ سیاه‌رنگ به قفس برگشت و آروم گرفت.
درحالی‌که گردن تهیونگ رو با دست‌هاش گرفته بود، نگاهی به صورتش انداخت و از خجالت آب شد.
- عذر می‌خوام آقا.
در سکوت کامل کمرش رو رها کرد و باعث رو جونگ‌کوک مثل یک پتوی نرم، زمین بخوره.
- بلند شو راه بیغته.
می‌دونست زمین حیاط اردوگاه به‌اندازه‌ای سفت نیست که بدن آگوست آسیب ببینه؛ پس با خیال راحت دستش به سمتش دراز کرد و لب زد:
- سریع!
پسر آهو‌نما با تخسی تمام زبانش رو درآورد و مقابل نگاه عصبی مرد به نمایش گذاشت؛ اما چند ثانیه کافی بود تا روی پاهای بایسته و به حرف مارشال کیم گوش بسپاره.
دست جونگ‌کوک رو محکم بین انگشت گرفت و با صدای ملایمی، زمزمه کرد.
- اگر همین‌طور به تخس‌بودن ادامه بدی، کلاهمون بدجوری توی هم می‌ره، متوجه شدی؟
توی دلش کلمه‌ی «من ازت نمی‌ترسم» به زبان آورد اما برای اینکه بیشتر از این اون مرد پیر رو عصبانی نکنه، سرش رو بالا و پایین کرد و جواب داد:
- چشم آقا.
بعد از چند دقیقه کلید طلایی رنگی رو از داخل جیب شلوارش درآورد و در روبه‌روشون رو باز کرد؛ دری که درست گوشه‌ای از حیاط مخفی شده بود؛ اما این‌بار پشت اون در به‌جای جنگلی وسیع و ترسناک، یک اتاق بزرگ و عجیب پنهان بود؛ اتاقی که با بازشدن در قرمزرنگش، بوی تعفن مشامت رو مورد هدف قرار می‌داد.
دست پسر رو رها و با فشردن کلید برق، لامپ اتاق رو روشن کرد.
چشم‌های جونگ‌کوک با دیدن فضای روبه‌روش،‌گرد شد و به سمت عقب قدم برداشت.
تمام دیوارها آغشته به خون‌هایی کهنه و قدیمی و تَرَک‌های عمیق بودن، کف اتاق با لوازم شکنجه پر شده بود و بوی جنازه‌هایی آویزان از سقف، اجازه‌ی نفس‌کشیدن رو به جونگ‌کوک نمی‌دادن.
تهیونگ با صورتی عاری از هرگونه احساس وارد اتاق شد و شروع به حرف‌زدن کرد:
- این‌جا رو می‌بینی؟ تمام این آدم‌ها رو من کشتم؛ حتی اسم‌هاشون رو هم به‌ خاطر ندارم؛ اما یادم هست با چه روشی جونشون رو گرفتم.
خوب نگاه چشم‌تیله‌‌ای، وظیفه‌ی من آشپزی کردن نیست! وظیفه‌ی من کشتن و شکنجه‌دادن آدم‌هاست؛ آدم‌هایی که شاید هیچ گناهی ندارن جز یهودی‌بودن.
به‌طرف گوشه‌ی اتاق قدم برداشت و با بالاگرفتن انگشت اشاره‌اش بدن عریان و سرخ‌رنگ زنی که با طناب دار خفه شده بود رو نشان داد.
- اسم این زن رو به‌ خاطر دارم؛ ژانین. اولین‌فردی که در برابر شکجنه‌های من مقاومت کرد و در آخر از فرط خون‌ریزی شدید، جونش رو از دست داد.
من هم ترجیح دادم بعد از مرگش، حلق‌آویزش بکنم. هرچند فرقی به‌حال خودش نداشت؛ اما اعدام‌شدن مرگ منطقی‌تری به‌نظر می‌رسه.
پسر برای جلوگیری از خفه‌شدنش، ضربه‌ای به قفسه‌ی سینه‌اش وارد کرد و بغضش رو قورت داد.
می‌دونست که انجام این کارها برای یک فیلد مارشال کاملاً طبیعیه؛ اما انگار از مرد خاکستری‌اش انتظار چنین چیزی رو نداشت.
لبش رو گزید و با دیدن خرخره‌ی شکسته‌ی زن و پارچه‌ای که به روی چشم‌هاش گذاشته شده بود، همراه با صدای بلندی شروع به اشک‌ریختن کرد.
بوی بد جنازه‌های قدیمی معده‌اش رو برای پس‌فرستادن محتویاتش تحریک می‌کرد و باوجود لیزبودن زمین، کوچک‌ترین قدمی کافی بود تا بیفته.
همون‌طور که گریه می‌کرد با صورتی رنگ‌پریده و بی‌جان، به‌طرف تهیونگ رفت. سیلی محکمی رو نثار صورتش کرد و فریاد کشید:
- ت... تو چطور می‌تونی این‌قدر خونسرد راجع به کشتن آدم‌های بی‌گناه حرف بزنی؟
تهیونگ با چشم‌هایی به‌خون‌نشسته و عصبی یقه‌ی لباس جونگ‌کوک رو بین دست‌هاش گرفت و متقابلاً داد زد:
- شاید به دلیل اینکه به‌اجبار انجام می‌دم، شاید چون اگر انجام بدم، مهره‌ی سوخته‌ حساب می‌شم و یک نفر دیگه همین‌طور من این آدم‌ها رو کشتم، من رو می‌کشه.
در حین اینکه گلوش به‌خاطر بالارفتن صداش خراشیده شده بود، بغض چندین ساله‌‌ای که درون قلبش می‌جوشید رو رها کرد.
حالا هر دوی اون‌ها اشک می‌ریختن و دیگری رو متهم می‌کرد.
لباسش رو از بین دست‌های تهیونگ بیرون کشید و بعد چند لحظه که کمی آروم‌تر شده بود، زمزمه کرد:
- اما مجبور نبودی که به‌عنوان یک فیلد مارشال وارد این جنگ نفرین‌شده بشی.
مرد با سکوتی کشنده از آهوی کوچولوش دور شد. بعد از خاموش‌کردن چراغ اتاق و بیرون اومدن آگوست، در رو قفل کرد و راه خودش رو پیش گرفت.
جونگ‌کوک سراسیمه به دنبال مارشال کیم پا تند کرد.
- آقا، لطفاً یک لحظه صبر کنید.
اما تهیونگ عکس‌العملی از خودش نشون نداد و قدم‌هاش رو بلند‌تر از قبل برداشت.
بعد از این همه مدت حالا به تمام بی‌توجهی‌های اون مرد و نگاه‌های سردش عادت کرده بود، می‌دونست که نباید اون‌قدر با عصبانیت واکنش نشون می‌داد، اینکه تهیونگ اون اتاق رو بهش نشون داد بود فقط یک دلیل داشت؛ اون هم اعتمادی بود که مارشال نسبت به آگوست داشت و حالا با اون سیلی همه‌چیز ویران شد.
لحظه‌به‌لحظه دورتر می‌شد و جونگ‌کوک با هر قدمی که اون مرد برمی‌داشت، گریه می‌کرد.
بالأخره تمام شجاعتش رو درون قلب مهربانش ریخت. شروع به دویدن کردن و درحالی که مارشال کیم فاصله‌ای با در ورودی اردوگاه نداشت، دست‌های لطیف و زیبای آگوست به دور کمرش حلقه و موهای روشن و خوش‌بوش روی عضلات کتفش کشیده شد.
- لط‌... لطفاً من رو از خودت نرون.
و همین حرف کافی بود تا شانه‌های ستبر مرد مثل صخره‌ای آسیب دیده سقوط بکنه و در برابر آهوی کوچولوش تسلیم بشه.
به‌قدری غمگین و و ناامید بود که انگار داشت با عشق زندگی‌اش برای همیشه وداع می‌کرد، درحالی‌که هر دوی اون‌ها باید برای عشقی آتشین اما پر از سختی خودشون رو آماده می‌کردن.
***
نزدیک صبح شده و جیمین حتی یک ثانیه هم چشم روی هم نذاشته بود تا مبادا اتفاقی برای پرنسس شیرینش رخ بده و آزرده‌اش بکنه.
لب‌هاش رو روی موهای طلاکوب دختر گذاشت و شروع به بوسیدن کرد.
- بوی بهشت می‌دی، کوچولوی من.
ذهنش به شدت مشغولی‌های متعدد داشت. این اواخر این‌قدر اتفاقات زیاد متعددی داخل زندگی‌اش افتاده بود که شاید سال‌ها زمان احتیاج داشت تا اون‌ها رو تفسیر بکنه و باهاشون کنار بیاد.
پتو رو به دور بدن ظریف جولای گره زد و روی پاهاش ایستاد، قدمی به طرف پنجره‌ی گوشه‌ی اتاق برداشت و خواست کمبود اکسیژن ریه‌هاش رو رفع بکنه که با دیدن صحنه‌ی روبه‌روش چشم‌هاش گرد شد و زیرلب زمزمه کرد:
- جون‌‌‌‌... جونگ‌کوک!
پسر درحالی که دست‌هاش رو به دور کمر مارشال کیم قلاب کرده بود، کتفش رو می‌بوسید و اشک می‌ریخت.
اگرچه اوضاع قلب اون مرد سنگ‌دل هم تعریفی نداشت، هر دوی اون‌ها به‌شدت خسته از آسیب‌دیدن به‌نظر می‌رسیدن و این موضوع رو می‌شد از بوسه‌هایی که تهیونگ به روی دست‌های لرزون آگوست به‌جا می‌ذاشت، به‌خوبی فهمید.
***
با خشکی‌ آزاردهنده‌ای که درون گلوش احساس می‌کرد از خواب پرید و رو تخت نشست، سابین با چهره‌ای مملو از آرامش چشم‌هاش رو بسته بود و نفس می‌کشید، لبخندی به جذابیت همسرش زد و با احتیاط از روی تخت بلند شد.
کفش‌های چرمش رو پا کرد و همون‌طور که پتوی نازکی رو به دور خودش می‌پیچید، از اتاق خارج شد تا کمی با قدم زدن حال و هوای روحش عوض بشه.
هنوز یک قدم هم از اتاق فاصله نگرفته که صدای غریبه‌ای توجه‌اش رو جلب کرد.
- خانم سرس؟
هراسان سرش رو به عقب برگردوند و با دیدن سرباز جوانی که برق چشم‌های سبزی درون تاریکی هم قابل مشاهده بود، جلوی دهانش رو گرفت و به سمت عقب قدم برداشت.
پسر با عجله دستش رو بالا آورد و گفت:
- نه...نه لطفاً از من حرف نزنید، من فقط اینجام تا به شما کمک کنم از حال و اوضاع بچه‌هاتون مطلع بشید.
پتو رو محکم بین انگشت‌هاش گرفت و سعی کرد زبانش رو به کار بندازه.
- ت... تو همون سربازی که...
با چشم‌های عجیبش حرف ژاسمن رو تأیید کرد و لب زد.
- بله، الکساندر راشِل!

***
منتظر نظراتتون هستم، ساکنان دنیای تیله‌ای.

چنل من:
@marblesagust

𝐀 𝐁𝐚𝐠 𝐎𝐟 𝐌𝐚𝐫𝐛𝐥𝐞𝐬 - فعلا متوقف شده Where stories live. Discover now