𝐀 𝐁𝐚𝐠 𝐎𝐟 𝐌𝐚𝐫𝐛𝐥𝐞𝐬 23

319 58 22
                                    

پارت بیست‌وسوم:

آدم‌ها در کنار تمام شجاعتی که در وجودشون رخنه کرده، پر از ترس‌های کهنه و مخفی هستن؛ ترس‌هایی که گاهی اوقات خودشون هم از حضور اون‌ها بی‌خبرن.
برای رو‌به‌روشدن با ترس‌های قدیمی به تنهاچیزی که احتیاج داریم یک جرقه‌ا‌ست تا دوباره تمام اون‌ها وارد عرصه بشن.
ما از بدو تولد تا زمان مرگ به‌طور دائم درحال تجربه کسب‌کردن در زمینه‌های مختلف هستیم و بی‌شک خیلی از تجربه‌‌اندوزی‌ها کاملاً خارج از اراده و خواست خودمون صورت می‌گیرن؛ مثل خیلی از چیزهایی که باعث شکسته‌شدن قلب و روح انسان‌ها می‌شن بدون اینکه حتی کوچک‌ترین تقصیری در افتادن اون اتفاق‌ها داشته باشیم.
به‌وجود‌اومدن ترس باعث ضعف و ناتوانی می‌شه و کم‌کم شیره‌ی روح رو هم می‌بلعه تا روزی که برای پیش‌پاافتاده‌‌ترین مسائل هم انرژی و حوصله‌‌ای که باید رو نداشته باشیم؛ اما برای روبه‌روشدن و غلبه‌کردن به این ترس‌ها فقط و فقط باید این‌قدر جنگید و شکست خورد تا بالأخره یا تسلیم بشی و یا پیروز.
شاید هم تنهاراه خروج از این خلأ و برگشتن به زندگی واقعی، عاشق‌شدن یا به عبارتی درمان توسط دست‌های معشوق باشه؛ راهی که بی‌شک برای هر فرد عاشقی بی‌ثمر نخواهد بود. أصلاً کسی وجود داره که توانایی مقابله‌کردن با نگاه‌های پر از مهر معشوقش رو داشته باشه؟ نگاهی که از ابتدا تا انتهاش مملوء از عواطف صادقانه و به دور از هرگونه ترحم و ریاست، جایی برای نافرمانی‌کردن باقی می‌ذاره؟
من هم مثل تمام افراد این جهان با هزاران ترس و تاریکی دست و پنجه نرم می‌کردم، بعد از نبرد‌های مختلف و شکست‌های متعدد، فاصله‌‌ای با تسلیم‌شدن در برابر تند‌بادی که تنم رو به طرف پرتگاه مرگ هدایت می‌کرد نداشتم تا زمانی که دست‌های درمانگر تو، پسرِ صبور و دلیر من، تمام درهای ناامیدی رو به روی زندگی تلخ و خاکستری من قفل و کلمه‌ی معجزه رو برام معنا کردی.
تو دوای درد‌های منی! مرهم زخم‌هام؛ زخم‌هایی از فرط کهنگی حتی به چشم‌ هم نمی‌اومدن؛ اما تو دیدی. برخلاف باقی آدم‌ها گذر نکردی، شجاعانه ایستادی و مقابل من و تلخی‌هام صبورانه جنگیدی.
گاهی اوقات یک نوشیدنی تلخ رو با خروارها شکر هم آمیخته بکنی طعمش نه‌تنها تغییر نمی‌کنه بلکه دیگه قابل‌خوردن هم نیست، یک‌سری از چیز‌ها رو نمی‌شه تغییر داد و باید همون‌طور که هستن بپذیری‌شون؛ برای مثال قهوه به‌‌خاطر مزه‌ی تلخش هست که بین مردم به‌عنوان یک نوشیدنی با‌اصالت و جذاب شهرت پیدا کرده، تعداد کمی هم پیدا می‌شن که داخل فنجان قهوه‌شون شکر بریزن و معمولاً اکثر افراد اون رو کاملاً تلخ سِرو می‌کنن.
توهم من رو دقیقاً همون‌طور که بودم پذیرفتی و برای تک‌به‌تک اجزای روح و جسمم عشق رو به ارمغان آوردی، بدون ذره‌ای گله و سعی برای تغییر اخلاق‌های عجیب و گاهی آزاردهنده‌ام.
حلوایِ‌قند من! درون قلب زیبا و بی‌آلایشت چه ‌چیزی پنهان داشتی که این‌قدر خالصانه جای خودت رو درست وسط قلب من باز کردی که برای تو تبدیل به دلنشین‌ترین تلخ‌مزه‌ی دنیا شدم و لابه‌لای امواج موهای روشنت مثل یک ماهی چاوک شناکردن رو یاد گرفتم؟
همیشه از خودم می‌پرسیدم چرا من اون فردی باشم که تمامِ شکنجه‌های این وضعیت پرمسئولیت و مبهم رو به دوش بکشم؟ چرا به‌عنوان مثال من نباید کمدی توی اتاق تو باشم که وقتی تو به روی مبل یا پشت میز می‌شینی؛ یا وقتی دراز می‌کشی و به خواب می‌ری مستقیماً تو رو نظاره کنم؟ چرا من اون کمد و یا هرشی ٕ ‌دیگه‌ای که در کنار تو قرار داره نیستم؟
اما بعد از لمس تن بکر و دست‌نیافتنی‌ات به حال تمام اشیاء و کمد داخل اتاقت عاجزانه اشک ریختم. چقدر گذشتن از زیبایی‌های تو می‌تونه آزاردهنده و سخت باشه؛ اما من شب‌به‌شب سنگینی سرت به روی سینه‌ام رو به جان می‌خرم تا تو مثل یک آهوی کوچولو آسوده و راحت چشم روی هم بذاری و تمام ساعات روز هم میزبان گله‌‌کردن‌های شیرین و معصومت می‌مونم تا غم داخل قلب درخشانت موندگار نشه و روحت رو کدر نکنه.
تو هرشب قبل از پنهان‌کردن تیله‌های دو رنگت، لاله‌ی گوشم رو می‌بوسیدی و مى‌گفتی «شبت بخیر جان من» و بيشتر از به‌خیربودن شب، ‏فکر اينكه جان تو‌ام ‏درون من ريشه مى‌كرد و سبز می‌شد.
***
باوجود سردرد وحشتناکی که حالا به اجزای صورتش هم رحم نکرده بود، بعد از قطع‌شدن صدای سرباز ابروهاش رو درهم تنید. بدون اینکه دست آسیب‌دیده‌ی آگوست رو رها بکنه روی پاهاش ایستاد و با صدای رسایی گفت:
- دست‌نوشته‌ها رو روی میز قرار بده، دفعه‌ی آخرهم باشه بدون اجازه و این‌قدر گستاخانه مزاحم فضای خصوصی من می‌شید.
سرباز طبق روال و قوانین همیشگی اردوگاه پای راستش رو به زمین کوبید و دستش رو کنار سرش قرار داد.
- چشم قربان.
انگشت‌هاش رو مشت کرد و خشمش رو با فشردن دندون‌هاش به هم به دست گذر زمان سپرد.
عمیقاً خواهان خردکردن خره‌خره‌ی اون سرباز مابین دست‌های قدرتمندش بود؛ اما به‌خاطر موقعیت شغلی و نظامی‌اش وجدانش اجازه‌ی مرتکب‌شدن به قتل رو نمی‌داد.
کلید رو داخل قفل در چرخوند و ادامه داد:
- مرخصی.
- امر، امر شماست مارشال کیم.
و درست چند ثانیه بعد پسر جوانی که لباس نظامی به تن داشت، مثل یک سایه‌ی شبانگاهی غیب شد.
مجدداً روی تخت کنار پسر نشست. برای هزارمین‌بار دمای تن خسته‌اش بررسی کرد و لابه‌لای زیبایی‌های صورت معصومش غرق شد.
حالا با گذر زمان گرمای وجودش از طریق لمس‌های گاه‌‌و‌بی‌گاهش به روح سرمازده‌ی جونگ‌کوک منتقل شده بود و خوابش هم عمیق‌تر از لحظات گذشته به‌نظر می‌رسید.
پلک‌هاش هرچند دقیقه یک‌بار روی هم می‌افتادن دیدش رو تار می‌کردن؛ اما می‌دونست به‌خواب‌رفتنش مساویه با کابوس‌های شبانه و نشستن قطرات عرق‌ روی بدن تراشیده‌اش؛ پس جعبه‌ی فلزی سیگار رو از روی میز برداشت و بالأخره بعد از دل‌کندن از اون آهوی کوچولو دستش رو محتاطانه روی تخت رها کرد، نگاه گذرایی به فضای اطراف انداخت و از اتاق خارج شد.
ما‌ه‌ها و شاید سال‌ها می‌شد که از لذت یک خواب عمیق محروم بود و مثل یک مرده‌ی متحرک تن خسته‌اش رو با دشواری به دوش می‌کشید.
یقیناً بی‌خوابی رو به‌تنهایی باعث و بانی تمام بدخلقی‌ و تلخ‌کامی‌های خوفناکش می‌دونست و درواقع دلیل همه‌ی پرخاشگری‌هایی که بین تمام ارتش نازی و سرباز‌های آلمانی زبان‌زد بودن.
همراه با روشن‌کردن سیگار، سرش رو به طرف آسمان شب گرفت. ماه رو به‌عنوان مقصد نگاه‌های خسته اما بُرنده‌اش انتخاب کرد و لب زد:
- هرچند پر از کم و کاستی هستی؛ اما مثل همیشه درخشنده و بی‌نقصی.
‌بی‌درنگ صورت آگوست درون ذهنش پدیدار شد و لبخند محوی که روی لب‌هاش نشسته بود، رنگ بیشتری گرفت.
حتی فکر‌کردن به اون پسر هم مانع ورود دود به ریه‌های کهن‌سالش می‌شد. چه اتفاقی برای قلب سرد و بی‌حس فرمانده‌ی آلمانی افتاده بود که این‌طور وحشیانه و پرمدعا می‌تپید و عاجزانه، بودن در کنار جونگ‌کوک رو درخواست می‌کرد؟
با خیس‌شدن نوک بینی‌اش سرش رو پایین آورد. بعد از کمی دقت متوجه ریزش قطرات اشک‌ ابرهای خاکستری شد و آتش سیگارش رو زیر بوت‌های چرمش تبدیل به خاکستر کرد.
دستش رو به سر دردناکش کشید و خواست برای استراحت به اتاق مخفی برگرده که صدای گرفته و خواب‌آلودی کنار گوشش زمزمه کرد:
- من گرسنه‌ام.
عصبی و کمی هراسان به‌طرف صدا برگشت؛ اما با دیدن چهره‌‌ی شیرین و خسته‌ی آگوست، همون‌طور که سعی داشت نیشخندش رو پنهان کنه، ضربه‌ی نسبتاً محکمی با انگشت اشاره‌‌اش به گونه‌ی پسر وارد کرد و گفت:
- عجب زمان اشتباهی رو برای گرسنه‌شدن انتخاب کردی.
کلافه اخم کرد و درحالی‌که تنش رو با دست‌هاش محاصره کرده بود، روی زمین‌های سرد حیاط اردوگاه نشست.
- یعنی شما برای گرسنه‌شدن هم زمان معینی دارید؟
و بازهم آهوی کوچولو و لجبازی‌های گاه
وبی‌گاهش! لجبازی‌هایی که در عین آزاردهنده‌بودن، شیرین و قابل درک به‌نظر می‌رسیدن.
آه غلیظی کشید و نگاه بی‌تفاوتی از بالا به اون پسر خواب‌آلود اما گرسنه انداخت.
چه چیزی درون این آهوی خسته از فرار وجود داشت که باعث می‌شد مارشال کیم به روی تمام خط قرمزهای چندین‌ساله‌اش پا بذاره و ازشون گذر بکنه؟
- گویا این آهوی درنده، چندین روزه که لب به هیچ غذایی نزده، به چه دلیل؟
اسید معده‌اش درحال بلعیدن اجزای داخل بدنش بود و رنگ صورتش از فرط گرسنگی کوچک‌ترین تفاوتی با قرصِ سفید ماه نداشت.
اگر کمی فقط کمی دیگه این بحث ادامه پیدا می‌کرد، بی‌شک مشت سرد و خسته‌اش رو به روی صورت جدیِ مرد روبه‌روش فرو می‌آورد.
- جواب این سوال رو می‌تونید از آشپز‌های اردوگاهتون بپرسید.
دستش رو به‌طرف صورت آگوست گرفت و لب زد:
- قبل از هرچیزی از روی زمین بلند شو تا بیشتر از این تنت رو آزرده نکردی.
نگاهی به دست پانسمان‌شده‌اش انداخت و در عرض چند ثانیه چشم‌هاش از حدقه به بیرون راه پیدا کرده و درد معده‌اش رو از خاطر برد.
- د... دست من رو شما...
مارشال جوان عجولانه رشته‌ی کلام پسر رو به دو نیم تقسیم کرد و گفت:
- بله من این کار رو انجام دادم، توهم الآن کاری که گفتم رو انجام بده!
دستش به انگشت‌های کشیده‌ی تهیونگ سپرد و بالأخره از روی زمین بلند شد. در سراسر بدنش از فرط سرما، بی‌حسی بود که خودنمایی می‌کرد و این رو می‌شد به خوبی از سرخ شدن نوک انگشت‌هاش فهمید.
مچ آگوست رو با عصبانیت ناشی از دلواپسی سمت خودش کشید و زیرلب زمزمه کرد:
- کاش کمی به حرف‌های دیگران گوش می‌دادی.
بغض دوباره مثل یک بختک روی گلوی جونگ‌کوک خیمه زد و راه تنفسی‌اش رو مسدود کرد، حتی برای اشک‌ریختن هم ذره‌ای انرژی داخل بدنش وجود نداشت و این اوضاع رو بدتر کرده بود.
- خب، الآن کجا دارید می‌رید؟
تهیونگ بدون هیچ حرفی، محکم و بی‌رحمانه دست جونگ‌کوک رو می‌کشید و کمی جلوتر از اون گام برمی‌داشت.
- هیش!
لب‌هاش رو غنچه کرد و در حین اینکه پاش رو به زمین می‌کوبید، فریاد کشید:
- آخه چرا جواب سوالات من رو نمی‌دید؟
با شنیدن فریاد آگوست خونی که در رگ‌هاش جریان داشت در عرض چند ثانیه تبدیل به گدازه‌های آتش شد. درست مثل خود پسر صدای دورگه‌اش رو بالا برد و جواب داد:
- ظاهراً درک‌کردن معنای کلمه‌ی «هیش» خیلی برای تو کار دشواری به‌نظر می‌رسه. به‌هیچ‌عنوان ایرادی نداره، کاری می‌کنم که تا آخرین‌لحظات عمرت هم معناش رو از یاد نبری!
همین جمله‌ی کوبنده کافی بود تا جونگ‌کوک بدون به‌زبان‌آوردن کوچک‌ترین کلمه‌‌ی دیگه‌ای، مطیعانه شانه‌به‌شانه‌ی اون مرد تلخ‌مزه قدم برداره.
کلمه‌ی «هیش» مداوم داخل ذهنش تکرار می‌شد و لب پایینش می‌لرزید.
بعد از چند دقیقه سکوت تمام شجاعتش رو درون روح تخس و سرکشش جمع کرد و با استفاده از دندون‌های تیزش به جان دست‌ مارشال کیم افتاد.
با فرورفتن دندون‌های نیش جونگ‌کوک داخل ماهیچه‌های ساعدش، اخم تندی روی صورتش نشست و بالأخره دست از راه رفتن برداشت.
- آخ، موجود عجیب‌الخلقه!
دستش رو عقب کشید. با این حرکت، فک جونگ‌کوک بسته شد و صدای اصابت‌کردن دندون‌هاش به گوش مرد رسید.
سرش رو بالا گرفت و با چشم‌های براقش به صورت جدی و عصبی مارشال کیم زل زد، تهیونگ هم بعد از چند ثانیه که التهاب دستش بهتر شد، یقه‌‌ی پسر رو بین انگشت‌هاش گرفت. با بُرندگی نگاهش برای رفتارهای گستاخانه‌ی پسر خط و نشان کشید و لب زد:
- پس از این راه می‌خوای پیش بری... خیلی‌خب!
دست‌هاش دور کمر باریک آگوست قلاب شدن و بعد از به‌اسارت‌درآوردن دست و پاهایی که تقلا می‌کردن، بدن جونگ‌کوک رو روی شانه‌اش انداخت و دوباره راه‌رفتنش رو ادامه داد.
آگوست هم بالأخره بعد از چند ثانیه دست از تقلاکردن برداشت و سرش رو به روی کتف تهیونگ گذاشت.
پلک‌های خسته‌اش فاصله‌ای با بسته‌شدن نداشتن که تهیونگ ایستاد و بدن پسر مثل یک ماهی از لابه‌لای دست‌هاش سُر خورد.
در کنار اخم شیرینی که هنوز هم روی صورتش حضور داشت، نگاه موشکافانه‌ای به اطرافش انداخت و خیلی بی‌سروصدا زمزمه کرد:
- آشپزخونه؟!
یک محیط کاملاً سرد و خلوت که پر از ظروف و وسایل فلزی بود و از فرط تمیزی، برق می‌زد.
تمام اردوگاه به واسطه‌ی خواب خدمه و اسرا درون دریایی سیاه و تاریک غرق شده بود و گویا هیچ فردی به‌جز شکارچی و آهوی کوچولو داخل آشپزخانه حضور نداشت.
بدن جونگ‌کوک رو روی سطح فلزیِ کنار ظرف‌شویی گذاشت. همون‌طور که هنوز هم عصبی و بی‌حوصله به‌نظر می‌رسید، بدون به‌زبان‌آوردن چیزی خم شد و کشوی پارچه‌ها رو بیرون کشید.
قلبش مثل یک گنجشک می‌تپید. هیچ حدسی در رابطه با حرکات بعدی اون مرد نداشت، به دیوار پشتش تکیه کرد و زانوهاش رو به شکمش چسبوند.
لب‌های خشکیده‌اش رو با زبانش مرطوب کرد و آماده‌ی حرف‌زدن شده بود که تهیونگ با برداشتن پارچه‌ای نازک از داخل اون کشو، سرش رو بلند کرد و مقابل جونگ‌کوک ایستاد.
خودش عقب کشید و هراسان لب زد:
- می... می‌خوای چه‌کار کنی؟
درنهایت بی‌تفاوتی دست‌هاش رو دو طرفش قرار داد. صورتش رو به گردن پسر نزدیک برد، نفسش رو جایی درست کنار لاله‌ی گوشش پخش کرد و گفت:
- ازاین‌به‌بعد با روش من پیش می‌ریم.
- اما...
انگشتش رو روی لب جونگ‌کوک گذاشت و همون‌طور توی چشم‌های غرق شده بود، ادامه داد:
- و تو! کلمه‌ای جز چشم ازت نشنوم.
استخوان فکش رو بین انگشت‌های دست راستش گرفت و با پیچیدن پارچه‌ای نازک، لب‌های رنگ‌پریده و لرزونش رو محاصره کرد.
این‌قدر گرسنه بود که نای مقاومت‌کردن هم نداشت؛ پس مجدداً به پوزیشن قبلی‌اش برگشت توی دلش غر زد:
- دیگه هیچ‌چیزی برای ازدست‌دادن وجود نداره، نه؟
درحالی‌که شلوار سرمه‌ای و رکابی سفیدرنگی که به تن داشت، اون مرد رو بیش از هر لحظه‌ای گیرا‌تر کرده بود، با بسته‌شدن اون پیش‌بند راه‌راه به دور کمر تراشیده‌اش، تمام پیش‌بینی‌های آگوست مثل یک کشتی درون دریا وارونه و غرق شد.
- هنوز هم گرسنه‌ای؟
سرش رو به نشانه‌ی تأیید بالا و پایین برد و به حرکات تهیونگ چشم دوخت.
به‌طرز ماهرانه‌ای بند‌های پیش‌پند رو گره زد. با بازکردن کابینت‌های آشپزخانه تمام وسایل مورد نیازش رو پیدا کرد و روی ٱپن گذاشت.
ماهیتابه‌ی خاکستری رنگ‌ رو روی گاز قرار داد، درحالی‌که صدای داغ‌شدنش روغنش به گوش می‌رسید، فیله‌های یخ‌زده‌ی ماهی رو با چندین‌ادویه‌ی مختلف مخلوط کرد و داخل ماهیتابه گذاشت.
جونگ‌کوک هر چند ثانیه یک‌بار چشم‌هاش رو باز و بسته می‌کرد تا از حقیقی‌بودن اتفاقی که مقابل نگاهش درحال رخ‌دادن بود، اطمینان پیدا بکنه و با هر پلکی که می‌زد مرد روبه‌روش جذاب و جذاب‌تر می‌شد.
شعله‌ی گاز رو روی کمترین حالت ممکن تنظیم کرد و اجازه داد تا فیله‌ها به‌خوبی مغز پخت بشن.
درحالی‌که ماهی‌ها درون روغن سرخ می‌شدن، ظرف شیشه‌ای روغن زیتون رو بین انگشت‌هاش گرفت و شروع به درست‌کردن یک سس عجیب و مخصوص کرد.
آهوی کوچولو هم همون‌طور که سرش رو به سمت راست خم کرده بود، به دست‌های هنرمند و کشیده‌ی مارشال کیم نگاه می‌انداخت و لب‌هاش هم با زیرکی تمام به زیر اون پارچه‌ی نازک می‌خندید.
بعد از گذر نیم ساعت، حرارت رو به صفر رسوند. ماهی‌های طلایی‌رنگ رو از ماهیتابه بیرون کشید و داخل یک بشقاب قدیمی اما زیبا گذاشت و اون سس عجیب هم کنارش قرار داد.
دستی به موهای تیره‌اش کشید و گره‌های پیش‌بند رو باز کرد.
- اگر با دندون‌های تیزت من رو شکار نمی‌کنی، غذا آماده‌‌است.
ظرف‌های کثیف رو توی ظرف‌شویی گذاشت و خواست شیر آب رو باز بکنه که ذهنش بسته‌بودن دهان پسر رو یادآوری کرد.
با نگاهی سرد دستش رو به‌طرف صورت جونگ‌کوک برد و پارچه رو از روی لب‌های گل‌گونش برداشت.
آگوست هیجان‌زده و کمی مضطرب از روی اُپن بلند شد. کنار مارشال کیم ایستاد و در حین اینکه دست‌هاش رو به هم می‌کوبید زیرلب گفت.
- من ظرف‌ها رو می‌شورم آقا.
- ن...
صورتش رو نوازش‌وار به بازوی تهیونگ کشید و با لحنی دلنشین، تمنا کرد:
- لطفاً، باشه؟
بشقاب غذا رو به دست چپ جونگ‌کوک داد و گفت:
- باشه؛ اما قبل از انجام هرکاری، غذات رو بخور.
بازوش رو از زیر صورت پسر به بیرون کشید و باعث به‌هم‌خوردن تعادل آگوست شد. همون‌طور که پوزخند موزیانه‌ای روی لب‌هاش نشسته بود دستش رو روی گردنش گذاشت و شروع به ماساژدادن کرد.
نگاهی به بشقاب غذا انداخت و با دیدن تزیین بی‌حوصله اما جذاب تهیونگ، بلند خندید و لب زد:
- پس خودتون چی؟
- میل ندارم، تو می‌تونی بخوری.
کمی این‌پاواون‌پا کرد و ادامه داد:
- اگر این غذا رو مسموم کرده باشید چی؟
تهیونگ عصبی از لجبازی‌های جونگ‌کوک چند قدمی به پسر نزدیک شد و بشقاب غذا رو از لابه‌لای انگشت‌هاش ربود.
- هیچ مشکلی نیست! می‌تونی نخوری.
با گام‌هایی بلند و استوار به طرف سطل زباله‌‌ای که گوشه‌ی آشپزخانه قرار داشت، رفت و به‌قصد دورریختن ماهی‌ها درش رو باز کرد.
- ن... نه، این کار رو نکنید، دوست دارم دست‌پخت شما رو امتحان کنم.
انگشت اشاره و شستش رو دو طرف صورت آگوست قرار داد و با فشار، لب‌هاش رو از هم باز کرد.
فیله‌های سرخ شده‌ی ماهی رو با کمک‌گرفتن از دم و بازدم‌های ریه‌اش فوت کرد و داخل دهان پسر گذاشت.
- آفرین آهوی کوچولو.
آگوست غذا رو مابین دندون‌ها مزه‌مزه کرد و چشم‌هاش از فرط نرم و خوش‌طعم بودن ماهی‌ها گرد شد.
فوق‌العاده بود؛ درست مثل مارشملو روی زبان آب می‌شد و به‌هیچ‌عنوان هم مزه‌ زهم نمی‌داد.
- نظرت چیه؟
روی نوک پاهاش ایستاد و سعی کرد مقابل چشم‌های تهیونگ مقاومت بکنه؛ پس با دلبری تمام بینی مرد رو کشید و گفت:
- یک چیزی فراتر از عالیه، متشکرم آقا!
مارشال کیم دست پسر رو از روی بینی‌اش برداشت. در کمال تعجب بدون هیچ واکنش تندی، سرش رو تکون داد و متقابلاً بینی آگوست رو کشید.
- خواهش می‌کنم.
***
تمام پنجره‌ها باز بودن. باد سرد بی‌رحمانه وارد اتاق می‌شد و پرده‌ها رو به رقص درمی‌آورد.
بعد از پذیرفته‌شدن درخواستش از طرف همسرش فورا موسیو رو از هم خواب بیدار و تمام داستان رو موبه‌مو برای اون هم تعریف کرد بود.
حالا هرسه روی یک تخت نشسته بودن و عمیقاً فکر می‌کردن. سابین هم هر چند دقیقه یک‌بار پهلوی ژاسمن رو نوازش می‌داد.
موسیو وبستر سیگاری از داخل جیب کتش درآورد و گفت:
- حرف ژاسمن رو قبول دارم، درحال حاضر این بهترین راهه اما...
زن، عصبی وسط حرفش پرید و لب زد:
- اما چی؟
کبریت رو روشن کر، مقابل سیگارش قرار داد و کام عمیقی ازش گرفت.
- اما مطمئنید که با پول می‌تونید اون جاسوس رو بخرید؟
بعد از شنیدن حرف‌های ورنر بغض تمام حنجره‌اش رو بلعید و اشک‌های تلخش شروع به ریختن کرد.
- مطمئن؟ موسیو ما از زنده‌موندن خودمون هم مطمئن نیستیم؛ اما تنهاراه ممکن برای نجات‌دادن فرشته‌هامون همینه.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- اسم جیمین رو داخل لیست ندیدم؛ اما شا... شاید برادرزاده‌ی توهم توی همون اردوگاه اسیر شده باشه.
سابین رشته‌ی کلام همسرش رو به دو قسمت تقسیم کرد و گفت:
- باید هرطور شده این کار رو انجام بدیم ورنر، این به نفع همه‌ی ماست.
سرش رو تکون داد و درحالی‌که چیزی به تمام شدن سیگارش باقی نمونده بود، اون رو از پنجره به بیرون انداخت.
هرسه‌ی اون‌ها خسته و غمگین بودن؛ اما وقتی هم برای تسلیم شدن نداشتن و غصه‌خوردن نداشتن؛ هرچند کمی خطرناک و پر از ریسک به‌نظر می‌رسید.
- ژاسمن، می‌دونی اون جاسوس الآن کجاست؟
- حدس می‌زنم که یک سرباز باشه، محل استراحت سرباز‌ها هم سالن زیرزمینه.
لبخند دلگرم‌کننده‌ای روی لب‌هاشون نمایان شد. ژاسمن خودش در آغوش گرم همسرش غرق کرد و موسیو وبستر هم به امید دیدار دوباره‌ی جیمین، پلک‌هاش رو روی هم گذاشت.
چند دقیقه بعد از به‌خواب‌فرورفتن ورنر و از بین رفتن اون فضای متشنج و نگران‌کننده، بوسه‌ی پر حرارتی روی لب‌های سابین کاشت. سرش رو درست وسط قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت و کنار گوشش زمزمه کرد:
- دلم برای خونه‌ی خودمون تنگ شده.
سابین هم کمر ژاسمن رو فشرد و در حین اینکه موهاش رو نوازش می‌کرد، جواب داد:
- من هم همین‌طور عزیزم، کمی صبوری کنی خودم همه‌چیز رو درست می‌کنم، باشه؟
- من بهت اعتماد دارم، بیشتر از چشم‌هام.
بی‌خبر از اینکه جاسوس ناجیِ داستان درحالی‌که پشت در اتاق کشیک می‌داد، ریزبه‌ریز حرف‌های اون سه نفر رو هم شنیده بود.
گویا تلخی زندگی مقابل سرنوشت خانواده‌ی سرس قصد کوتاه‌اومدن نداشت.
بی علت نبود اگر تمام آدم‌های دنیادیده می‌گفتن «سرنوشتِ انسان‌ها رو جغرافیا رقم می‌زنه» و این حرف در عین تلخ‌بودن، حقیقت محضه.
شاید اگر خانواده‌ی سرس داخل یک شهر و یا یک کشور دیگه زندگی می‌کردن، نیاز به متحمل‌شدن این میزان از رنج و سختی نبود؛ اما چه می‌شد کرد که از ابتدای تولد تا آخرین‌روزهای عمر آدم‌ها با حسی عمیق و دردآورد به نام «غم» آمیخته شده بود.
***
انگشت اشاره‌اش رو کف بشقابِ خالی از غذا کشید تا مبادا آثاری از اون ماهی‌های خوش‌طعم باقی بمونه.
تهیونگ با زورگویی تمام ظرف رو از بین دست‌های جونگ‌کوک کشید و داخل ظرف‌شویی انداخت، پیش‌بند رو هم مقابل صورت گرفت و گفت:
- دیگه کافیه، دور دهنت رو تمیز بکن و ظرف‌های کثیف رو هم بشور.
برای جونگ‌کوک غذاخوردن رابطه‌ی مستقیمی با احساس خوشحالی داشت. به همین دلیل بدون کوچک‌ترین گله‌ای پیش‌بند رو از دست‌های مارشال کیم گرفت و به طرف ظرف‌شویی پا تند کرد.
- چشم آقا.
«چشم» کلمه‌ای بود که شنیدنش از زبان اون آهوی کوچولو باعث نرم‌شدن جسم و روح تهیونگ می‌شد.
مارشال کیمی که به‌عنوان یک فرمانده‌ی بالارتبه روزی هزاران بار اون کلمه رو از آدم‌های مختلف می‌شنید و ذره‌ای احساس خوشنودی نمی‌کرد، حالا قلبش به‌آغوش‌کشیدن آگوست رو فریاد می‌کشید.
سیلیِ محکمی نثار افکار عجیبش کرد و کنار پسر ایستاد.
- تو ظرف‌ها رو بشور، من آب می‌کشم.
آگوست دست آغشته به کفِش رو به صورت تهیونگ کشید. درست مثل بچه‌های خردسال شروع به خندیدن کرد و ناخواسته رگ‌های قلب مرد درهم فشرد.
نگاهی به صورت خندان و زیبای جونگ‌کوک انداخت و لب زد:
- که این‌طور...
و بعد از چند ثانیه ظرف پر از آبی رو به روی سر پسر خالی کرد و متقابلاً خندید.
اون مرد خندید؟ سوالی که به یک‌باره تمام ذهن آگوست رو به خودش مشغول کرد و باعث تعجبش شد.
دستش رو روی موهای خیسش کشید و طبق عادت همیشگی‌اش لب‌هاش رو غنچه کرد.
می‌خواست برای خیس‌شدن مجدد لباس‌هاش مثل یک ابر بهاری اشک بریزه؛ اما صدای خنده‌های دلنشین مرد غمگینش جایی برای ناراحتی نذاشته بود.
جونگ‌کوک پسری با چشم‌های دورنگ و تیله‌ای حالا با دیدن لبخند زیبا و نادر مارشال کیم تمام غم‌های زندگی‌اش رو به فراموشی سپرده بود؛ گویا در تمام این مدت که درون جذبه‌ی مردانه‌ی تهیونگ دست‌وپا می‌زد، انتظار خورده‌شدن یک مهر تأیید به روی احساسات نوشکفته و خروشانش رو می‌کشید؛ مهری که حالا جوهرش با نهایت قدرت کاغذ روح آگوست رو موردهدف قرار داده و چیزی نبود جز خنده‌های کشنده‌ی دلنشین‌ترین تلخ‌مزه‌ی دنیا.
- الآن ش... شما خندیدید؟
مارشال کیم خندیده بود و حالا به‌نظر می‌اومد از امروز به بعد باوجود اون می‌تونست هر چیز ناگواری رو تحمل کنه و خم به ابرو نیاره) هرچیزی به جز از‌دست‌دادنش.
سریعاً خنده‌هاش رو متوقف کرد و سرش رو پایین انداخت، چه اتفاقی افتاده بود؟
حتی خودش هم باورش نمی‌شد که این‌طور شجاعانه و بی‌پروا مقابل نگاه‌های اون پسر خندیده و ظرفی پر از آب رو به روی بدنش خالی کرده بود.
با سکوتی کشنده ظرف‌های کثیف رو زیر شیر آب گرفت و اخم‌های همیشگی‌اش رو جایگزین لبخندش کرد.
جونگ‌کوک که به‌خوبی متوجه معذب‌شدن مرد شده بود، روی پاهاش پرید و با لحنی خجالت‌زده اما خوشحال زمزمه کرد:
- لطفاً بیشتر بخندید آقا.
و همین حرف کافی بود تا تمام عضلات قلب تهیونگ دچار فروپاشیِ عمیقی بشن و ذهن خسته‌اش شروع به فکر کردن راجع به اون آهوی کوچولو بکنه:
حلوایِ‌قند من، تو معجزه‌‌ای.
روزگار درازی می‌گذره از وقتی‌که همه‌چیز از من دور شده بود. فکر می‌کردم که عشق، هرگز دیگه به خونه‌ی من نمیاد فکر می‌کردم که حس خوشحالی، برای همیشه من رو ترک کرده؛ مثل پرنده‌ای که دیگه روی شاخه‌های درخت‌ لونه نمی‌سازه. فکر می‌کردم که تنهایی، قصد گرفتن جان من رو داره و دیگه روح من رو ترک نخواهد کرد.
با طلوع تو، عشق هم برگشت. حس شادی دوباره شکوفه کرد و پرنده‌ها بال‌زنان برگشتن. تنهایی و خستگی تبدیل به خاکستر شد.
کنار تو، خودم‌ رو پیدا کردم و به زندگی برگشتم. از امروز به بعد هیچ‌وقت هیچ‌چیز در پیرامون من از تو زیباتر نخواهد بود.

***
حواسم هست نظر نمی‌دید، آپ نکنم؟

چنل من:
@marblesagust

𝐀 𝐁𝐚𝐠 𝐎𝐟 𝐌𝐚𝐫𝐛𝐥𝐞𝐬 - فعلا متوقف شده Where stories live. Discover now