پارت ششم:
صورتپنبهای من! وقتی که روی گونههای خیس از اشکت دست میکشم و تو با لطافتی بیرحمانه، لبخند میزنی، درست همونلحظه تمام روحم خواهان به آغوش کشیدن تو میشه.
در گذشته احساس میکردم گویا دیگه نمیتونم قلبا از چیزی خوشحال باشم؛ چیزی از دنیای بیرون برای اشتیاق و نیروبخشیدن به من وجود نداشت؛ تمام ادمها کسلکننده بودن!
با خودم میگفتم، بهزودی عادت میکنم و با صراحت زیادی این جمله را تکرار میکردم؛ اما در آخر سوالی که ذهنم رو به اسارت درآورد این بود که به چهقیمتی عادت میکنم؟
به قیمت پرخاشگر بودن؟ یا به قیمت آسیب زدن به روح خودم و قلبم اطرافیانم؟
اما صورتپنبهای من! تمام دنیای قربانی لبخندهای مثل ماهت! تویی که روح زخمی من رو تیمار و آرامش سرتاسر وجودت رو به من هدیه کردی.
چشمهای تو، زیباترین چشمهایی هستن که انسان میتونه ببینه و نگاهت همهی آفتابهای یک کهکشان تاریکه! سپیدهدمِ تمام ستارههاست.
لبهای تو، آیینهایه که از ظرافت روحت حرف میزنه و روحت روح وقار و متانته.
اما... اما تصور نکن که من تو رو برای زیباییهات، تنها برای چشمهای بینظیر و برای نگاهت که پر از عشق و عاطفهاست دوست دارم. دلیرِ زیبای من! تو بیشتر برای قلبت دوستداشتنی هستی، تو رو برای این دوست دارم که "خوبی". برای اینکه تو، جمع زیبایی روح و تن منی...
من تو رو ملاقات کردم و فهمیدم که تمام عالم هستی، در روح پر از آرامش تو خلاصه شده، تویی که برای من یک اسطورهای شجاع و عاشق هستی، من رو ترک نکن، بذار کمی هم که شده در آغوش غرق در عطرت، گم بشم...
من دوستت ندارم، من... من مثل یک گدا، محتاج بودن تو هستم، بندبهبند وجودت رو به من هدیه کن، چه بلایی سر من آوردی صورت پنبهای؟! عاشقت هستم... عاشق!
اما... لطفی در حقم کن و زیاد دوستم نداشتهباش
از آخرینباری که زیاد دوست داشتهشدم به بعد
کمترین محبتی ندیدم، صورت پنبهای، من فقط میترسم، همین...
***فلش بک:
بعد از کوبیدهشدن در توسط نامجون، مارشال جوان سرش رو بین دستهاش گرفت و نفس عمیقی کشید، حق با پسر عموش بود؛ این اواخر بیش از حد پرخاشگر و عصبی بهنظر میرسید.
بعد از مرتب کردن لباسهای تنش و دست کشیدن بین موهای حالتدارش، از اتاق خارج و به محض خروج تهیونگ، خدمتکار برای نظافت اتاق مارشال جوان، وارد اون چهاردیواری پر زرق و برق شد.
قدمهای محکم و استواری برمیداشت و با جذبهی تمام همونطور که دست راستش رو جایی بین پارچهی جیب شلوار سبزرنگش پنهان کردهبود، به اطراف نگاه میکرد.
تمام افراد حاضر در اردوگاه با شنیدن صدای قدمهای مارشال کیم، گوشهای کِز و دست و پای خودشون رو از فرط ترس جمع کردن.
در حقیقت تهیونگ عاشق این بود که اطرافیانش ازش حساب ببرن و ظاهراً در اینباره به موفقیت رسیدهبود.
لبخندی عصبی زد و با دیدن بستهبودن در اتاق بازجویی، اخم ریزی روی صورتش نشست. کمی مکث کرد و با تغییر جهت راه رفتنش، صدای برخورد کف کفشهای چرمش با سطح لیز راهرو، در تمام اردوگاه پیچید.
با خشم بیسابقهای طرف اتاق موردنظر قدمبرداشت. با دیدن نامجون که مشغول صحبت با پسر روبهروش بود، زبانش رو روی لب پایینش کشید و دستش رو به سمت دستگیره در هدایت کرد؛ گرچه در باز بود اما کمی ترسوندن افراد حاضر در اتاق، سرگرمکننده بهنظر میرسید.
فاصلهای تا رسیدن به خواستهاش نموندهبود و صدای مزاحمی طنینانداز شد.
- قربان عصرتون بهخیر، خواستم اطلاع بدم وقتش رسیده برای مراسم آماده بشید.
تهیونگ به سرعت بهطرف سرباز برگشت و نگاهی به سرتا پای فرد روبهروش انداخت؛ دختر زیبایی که لباسهای نظامی در کمال تعجب بهش میاومدن و در کنار چشمهای آبیرنگ و جدیش، لبخند خاص و متینی روی لبهاش خودنمایی میکرد.
اَبروش رو همراه با یک پوزخند محو، بالا انداخت و گفت:
- مگه مراسم فردا نیست؟
دختر، ترسیده از صدای خشدار و جدی مارشال کیم، بزاقش رو قورت داد.
- قربان امروز مراسم کوتاهی صرفا برای معرفی شما به عنوان فیلد مارشال، برگزار و رژه و مراسم اصلی از فردا شروع میشه.
تهیونگ کلافه از اتفاقات اخیر، چشمغرهای به دختر رفت.
دختر سرباز نگاهی به درجهی تهیونگ انداخت و تا متوجه بههمریختگیشون شد، بیخبر از حساسیت مارشال، دستش رو به طرف لباس مرد برد و تا خواست تغییری به جهت اون جسم فلزی بده، مچ دستش توسط تهیونگ گرفتهشد. تابی به دست دختر داد، در حین اینکه محکم بین انگشتهاش میفشرد، چونهاش رو گرفت و زمزمه کرد:
- خیلی جسور بهنظر میرسی زیبارو! اما دفعهی بعد سعی کن در مسیر من قرار نگیری؛ وگرنه استخوانهای دستت خرد میشن.
با عصبانیت تمام، جسم دختر رو به طرف عقب هل داد. بدون توجه به چشمهای نمدارش، با تیلههای تیرهرنگش به صورت سرباز گلولههای آتش پرت کرد و فریاد کشید:
- گورت رو گم کن و به اون سرباز های کمعقل بگو تا پنج دقیقهی دیگه خودم رو میرسونم.
دختر با عجله به سمت در خروجی دوید و تهیونگ بعد از نفس عمیقی، با دست کشیدن روی شانهی راستش، به درجهاش نظم داد.
کنکجکاویش رو سرکوب کرد و مجددا برای آماده شدن به مقصد اتاقش راهش رو پیش گرفت.
ESTÁS LEYENDO
𝐀 𝐁𝐚𝐠 𝐎𝐟 𝐌𝐚𝐫𝐛𝐥𝐞𝐬 - فعلا متوقف شده
Fanficکیسهای پر از تیله، روایت داستان پسری نوجوان به نام جونگکوک، که برای فرار از دست سربازهای آلمانی از پاریس غرق در جنگ به دل رشته کوههای آلپ میزنه، اما بی خبر از اینکه پا روی دم شیر گذاشته و فیلد مارشال آلمانی، بیرحم تر از این حرف هاست... Name:...