_کریس این اصلا ایده خوبی نیست
+میگی چیکار کنم میا؟ من فقط یک روز وقت فکر کردن داشتم و همین یک ساعت پیش گفتن باید برم توی اون برنامه تلوزیونی کوفتی و جواب پس بدم ، پس عین یه دختر خوب باهام میای و هر چیزی ک بهت گفتم رو به تلوزیون میگی فهمیدی؟
_لعنت به اون مرتیکه ژاپنی ... باشه بریمهر دو با لبتند کوچیکی داخل استودیو شدن و روی صندلی های انتظار نشستن تا با خونده شدن اسم هاشون داخل شن
صدای مجری به وضوح به گوششون میرسید که داشت راجب موضوعات متفرقه صحبت میکرد . صندلی روبرو ایشون تاچیبانا هیده نشسته بود و با صورت جدی به اونها نکاه میکرد .
میا بدون توجه به اون سمت کریس چرخید : این مرد یه چیزایی میدونه
کریس مثل هیده با جدیت بهش خیره شده بود : درسته میدونه اما نه یه سری چیزا احتمالا خیلی چیزا رو میدونه و ما احمقانه هنوز نمیتونیم جاسوس رو پیدا کنیمبلاخره بعد نیم ساعت مجری با صدای بشاشی شروع به صحبت کرد : امروز طبق انتظار ما دو مهمون ویژه داریم اقای تاچیبانا و خانوم و اقای وو ... اون سه نفر به سمت مجری رفتن و با صورت های جدی روی صندلی های قراره داده شده روبروی هم نشستن
مجری ادامه داد: خیلی ممنون که امروز وقتتون رو بهمون دادید ، مطمئنم از موضوع با خبر هستین اقای وو پس ازتون میخوام بدون مقدمه چینی توضیحاتتون رو راجب شایعه های این مدت بگید
کریس با لبخند مودبانه ای سلامی کرد : حقیقتا وقتی این چند مدته شایعه هارو شنیدم واقعا شکه شدم ، هر کجای فضای مجازی که بگردید داستان های مختلفی رو میشنوید که هیچ صحتی ندارن . داستان اصلی از این قراره که یه روز که منو همسرم توی اسمون سوم در حال قدم زدن بودیم دختری رو دیدیم که داشت از دست افرادی فرار میکرد وقتی میا اون دختر رو دید متوجه شد اون دوست دوران بچگیشه که مدت طولانی بود گم شده بود ، قبل اینکه ما بتونیم جلوی اونرو بگیریم از کنارمون دویده بود پس من به سرعت دست به کار شدم و یکی از افرادی که دنبال اون دختر میکرد رو گرفتم ، اون پسر بعد یه هفته اعتراف کرد که از یکی از گروه های خلافکار هستن و اون دختر یکی از برده های عمارتشونه
کریس کمی مکث کرد : از اونجایی که همسر من بعد از مرگ برادر و پدرش توی تصادف وضعیف بدی داشت تصمیم گرفتم کمی راجب اون دختر اطلاعات جمع کنم ، قرار بود این موضوع فقط اطلاعات جمع کردن باشه اما با بد شدن حال همسرم دکترش گفتن که اون بارداره و این ناراحتی ها برای خودش و بچه اش مضر هستش پس من تصمیم بچگانه ای گرفتم تا اون دختر رو در عوض پسری که گرفته شده پس بگیرم که متاسفانه عواقب بدی برام داشت و مجبور شدم امروز راجبش بهتون توضیح بدم .
مجری سری به تایید تکون داد : خانوم وو میتونید راجب اون دختر بیشتر برامون بگید ؟
میا بغضی رو فیک کرد : بله ... اون دختر دوست صمیمی من توی دوران راهنمایی بود اخرای سال به طور ناگهانی دیگه سر کلاس ها حاضر نمیشد ، پدر و مادرش به پلیس خبر دادن اما پلیس نتونست اونرو پیدا کنه ، والدین اون دختر همون سال از دوری تنها دخترشون سکته کردن ، الیزا مورفی اسم اون دختر بود ... اون روز که دیدمش واقعا تموم فکرم این شدش که اونرو نجات بدم پس به کریس گفتم که اونرو پیدا کنه
YOU ARE READING
skyfall season2
Fanfictionنمیبینمشون ... کجان ؟ تنهام گذاشتن ، بازم تنها موندم . یعنی چون نمیتونم حرف بزنم رفتن؟ یا شایدم منتظرن من صداشون کنم که برگردن ولی اخه من که نمیتونم چیزی بگم پس چرا به قولشون عمل نکردن و پیشم نموندن Couples : chanbaek , kaisoo , hunhan Genre: a...