تمام تلاششو کرده بود بفهمه حس میکرد با حرف زدن اروم تر میشه
ولی نتونسته بود با کسی حرف بزنه
نه با النا، نه کاترین ، نه الیزا
انگار به یه فرد دیگه نیاز داشت
از طرفی از روزی که استایلز اونو بهش گفته بود احساس خفه بودن بهش دست میداد
سنگینی چیزی رو توی قلبش حس میکرد
که هرلحظه میخواست بترکه
ولی نمیتونستموبایلشو برداشت
اول به ساعت نگاه کرد
ساعت ۱۲ شب بود
+امیدوارم خواب نباشه
شماره رو گرفت
بوق اول، بوق سوم، بوق چهارم ، بوق پنجم
نکنه خوابه؟!
صداش اومد
_الو؟لبخند مضطربی زد
با اینکه قرار نبود از پشت موبایل اونو ببینه
+هی منم لیدیا_کارت؟
ودف
نه سلامی نه علیکی
پسره بی ادب+ببخشید که این موقع مزاحمت شدم ولی نمیتونستم تا فردا صبر کنم
مضطرب دور اتاقش راه میرفت
سعی میکرد با صدای پایین صحبت کنه تا مبادا النا بیدار نشه_میشنوم!
+چند روز پیش گفتی توی خودم نریزم و یه راهی پیدا کنم من فکر میکنم اون راه حرف زدن و داد زدن باشه ولی...ولی نتونستم با کسی حرف بزنم، من...من دارم خفه میشم، دارم روانی میشم، احساس میکنم یکی گلومو فشار میده، من دیگ نمیتونم تحمل کنم
حرفاشو سریع و پشت هم گفت_میام دنبالت
و تماس قطع شدهمین؟
ینی واقعا میخاد بیاد دنبالم؟
اصن کجا بریم؟
با گیجی به صفحه موبایلش خیره بود
اصلا این موقع شب چجوری از خونه برم بیرون؟
النا بفهمه خفم میکنهبدرک
دیگ نمیتونم
حتما استایلز راهی داره که میاد دنبالم
تاپشو به یه تیشرت عوض کرد
یه شلوار راحتی پوشیداروم و بی سر و صدا از اتاق بیرون رفت
برق اتاق النا خاموش بود
پس خوابه
پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفتاز خونه بیرون رفت
همون موقع استایلز رسیدبا دیدن لیدیا توی اون لباسا خندش گرفته بود
به شدت مزه شده بودبا قدم های تند سمتش رفت
کلاهو ازش گرفت
+بزن بریم
پشت استایلز نشست و دستاشو دورش حلقه کردبعد از رسیدن به مکان امن استایلز
از موتور پایین اومد
کلاهو به استایلز دادبا دست اشاره کرد تا لیدیا جلوتر راه بره
خودش هم پشت سرش راه میرفتبعد از رسیدن به اونجا روی چمن ها نشست
پاهاشو توی شکمش جمع کرد و سرشو روی زانوهاش گذاشتاستایلز هم بی سرو صدا کنارش نشست
منتظر موند تا هرموقع خود دختر خواست حرف بزنهده دقیقه توی سکوت گذشت
همچنان چیزی نمیگفت
استایلز هم قصد نداشت مجبورش کنه