20

34 3 10
                                    

خودشو روی مبل پرت کرد
سرشو به پشتی مبل تکیه داد و چشماشو بست
گرسنش بود و سردرد کمی داشت
کلافه و خسته بود،پوفی کشید و چشامشو باز کرد
سمت میز خم شد و یه رول وید درست کرد
روشنش کرد و باز روی مبل ولو شد
پوک عمیقی از ویدش گرفت و دودشو کمی درون ریه هاش نگه داشت و دود رو بیرون فرستاد
ذهنش درگیر بود، ولی یه درگیری خوب شایدم یه درگیری ترسناک
تمام لحظاتی که با لیدیا گذرونده بود توی سرش مثل فیلمی عبور میکرد، تمام لحظات شیرینی که داشتن
حتی اون بوسه، حس لمس لب های نرمش
خیلی چیزهای دیگ بود که میخواست حسش کنه مثل حس موهای اون کله هویجی بین انگشتاش بود، حس بوسه گذاشتن روی تمام بدن زیبا و بی نقصش

با سوزش شدید انگشتش هیسی کشید و ته وید رو روی میز انداخت
کنار انگشتش که سوخته بود رو توی دهنش برد
اونقدر توی افکارش با اون کله هویجی گم شده بود که متوجه به اخر رسیدن رول ویدش نشده بود
دستی به چشماش کشید، شیشه ویسکی روی میز برداشت ، حوصله اوردن لیوان رو نداشت پس همینجوری کمی از ویسکی توی بطری رو سر کشید
_فک کنم داری عاشق میشی استیلینسکی

****

شب کلی با خودش کلنجار رفته بود که به لیدیا پیام نده و حالشو نپرسه و موفق هم شده بود جلوی خودشو بگیره
ولی تا صبح یه خواب راحت نرفته بود
امیدوار بود توی مدرسه لیدیا رو ببینه و حالشو بپرسه
سوار ماشین شد و سمت مدرسه روند
توی سالن کنار لاکر لیدیا منتظر ایستاده بود ولی خبری از لیدیا نبود

با صدا زده شدن اسمش چرخید
کاترین بود
کاترین:هی حالت خوبه؟

تکیشو از لاکر گرفت
_هی، خوبم

کاترین از صبح استایلز رو اینجا دیده بود اولش فکر کرده بود همینجوری ایستاده ولی وقتی برگشت و دوباره استایلز رو همونجا دیده بود حدسزده بود منتظر لیدیاس
کاترین: اگر منتظر لیدیایی امروز نیومده

ابرو بالا انداخت و "اوه"ی گفت
_ممنون،فعلا
سریع ازاونجا دور شد و سمت کلاسش رفت
اوکی الان بدتر شده بود، بیشتر نگران شده بود
نمیدونست قراره چطور تا زنگ اخر دووم بیاره
خدای من این منم؟ گاد کله هویجی چه بلایی سرم اوردی تو؟!
روی صندلیش نشست ، تمام ساعت های کلاس اندازه یه عمر براش میگذشت
بین قلب و عقلش دعوا به راه بود
عقلش میگفت این تو نیستی و بهش اهمیت نده ، قلبش نگران و دلتنگ اون دختر بود و میخواست زودتر بهش برسه
میتونست کلاسارو بپیچونه و بره ولی بعد یادش افتاد اگر کلاسارا بپیچونه با یه کله هویحی عصبی روبرو میشه و تدریس اون معلم کوچولو بیشتر میشه ، البته بدش هم نمیومد اونو در حال حرص خوردن ببینه ولی خب... دوست هم نداشت کارشو بیشتر کنه

بعد از اخرین کلاس سریع از مدرسه بیرون زد و سمت خونه لیدیا روند
ماشین رو جلوی خونه پارک کرد و پیاده شد
زنگ در زد و منتظر موند
در باز شد و النا با لبخند روبروش ایستاد
النا: هی، خوش اومدی

AGAPE[stydia]Where stories live. Discover now