ما مُردیم؟!

57 13 2
                                    

صدای قهقهه های بلندشون بین علفزار می پیچید و هردو سرمست از حرکت باد لای موهاشون دور مترسک چوبی وسط مزرعه می‌دویدند .

میو با خنده دنبال گالف می‌دوید و گالف با صدای بلند میخندید و گاهی از شدت ذوق و هیجان جیغ میکشید.

بعد از چند دقیقه بالاخره خسته شدند و هردو کوله هاشون رو روی دوششون انداختند و سمت کلبه حرکت کردند.

هوا گرگ و میش شده بود و نور کم تو آسمون باعث شده بود به جز فانوس تو دست میو، روشنایی دیگه ای هم زمین رو روشن کنه.

دست همو گرفته بودند و میو با شور و شوق ادای آدمهایی که امروز دیدن بودند در می آورد و گالف هم نزدیک بود از خنده غش کنه.

کم کم به کلبه رسیدند ولی کلبه ای وجود نداشت.

محل کلبه کاملا ازبین رفته بود و به جاش علف های هرز قد بلند کرده بودند.

بهم نگاهی انداختند.ترس تمام وجودشون رو گرفته بود.تو یه نصف شب کلبه جنگلیشون با تمام اسباب و اثاثیه نابود شده بود و تو همین چند ساعت اینقدر علف هرز همون جا رشد کرده بود.

تو همین افکار بودند که یهو گالف روی زمین نشست و دستهاش رو محکم روی سرش گذاشت و سرش رو فشار داد.

از درد فریاد می کشید و از میو میخواست کمکش کنه.

میو ترسیده و نگران از گالف حالش رو میپرسید ولی سر درد گالف بیشتر و بیشتر میشد و مابین دردهاش چیزهای مبهمی از ذهنش عبور می‌کرد.

آتیش سوزی، دود، خون، بوی چوب سوخته، فریادهای دردناک، بیهوشی میو، تلاش برای بیدار کردنش و در آخر بیهوش شدن خودش!

انگار تو همین چند ساعت اتفاقاتی افتاده بود.

چند ثانیه بعد سردردش خوب شد و به چشمهای نگران میو و بعد هم به جای پوشیده از علف و گیاه کلبه خیره شد.

کلبه سوخته بود، نابود شده بود، میو بیهوش شده بود ولی کی؟رشد گیاه ها نشون میداد مدت زمان زیادی ازشون گذشته...

میو : بهتر شدی گالف؟

سری تکون داد و میو‌محکمتر از دفعه قبل دست گالف رو تو دست گرفت و با هم به محوطه کلبه رفتند.

میو : مگه اینجا کلبه ما نبود پس چرا خبری ازش نیست؟

و حالا هردو سردرد خفیفی رو احساس کردند و دستشون رو روی پیشونی گذاشتند تا با ماساژ سردرد رو کمتر کنند.

با به یاد آوردن چیزهای ناواضحی هردو بهم خیره شدند.

اونها تو مراسم تدفینی شرکت کرده بودند که دو تابوت درحالیکه نخ قرمز رنگی بهشون متصل شده بود روی دوش مردم حرکت میکرد.
با کنار رفتن در تابوت چهره جنازه ها مشخص شد.

با دیدن چهره جنازه ها ترسیده بهم خیره شدند و آروم و با لکنت لب زدند : ما مردیم؟!

سافتها، وانشات ها و هورنی جاتWhere stories live. Discover now