برگشت...

47 13 4
                                    

شاخه گل رز سرخ رو تو دست گرفته بود و با همون لباسهای مندرس و پاره اش زیر بارونی که حالا شدیدتر شده بود راه می‌رفت و به هر عابری که می‌رسید، میپرسید: گالفی رو ندیدین؟ پسرک منو ندیدین؟

عابرا هم بدون ملاحظه، مرد موسفیدی که شاخه گل رو محکم گرفته و تیغها تو دستش فرو رفته بود رو از خودشون میروندند.

براشون تازگی نداشت.این مرد سالها بود که با همین سرو شکل هر روز هفته با یه شاخه گل رز سرخ تازه تو خیابون های بانکوک منتظر پسری به اسم گالف بود و از هر کسی درمورد دیدن یا ندیدنش میپرسید.

عادت هر روزش شده بود.

هنوز هم آخرین حرفهای معشوقه اش یادش بود.

گالفیش درست همونجا که برای اولین بار دیده بودتش، زیر نور آفتاب و تو بغلش برای همیشه چشماش رو بست ولی تو لحظات آخر بهش گفت یه روزی یه جایی پیداش می‌کنه و دوباره پیشش برمیگرده.

خسته با دل گرفتگی روی پله مجتمع بزرگی که نزدیکترین مکان بهش بود، نشست و زانوهایش رو بغل گرفت تا کمتر خیس بشه.

ژاکت و کفش های پاره اش نمیتونست در مقابل سرما و بارون ازش محافظت کنه ولی گالف مهم تر بود.باید پیداش میکرد...

چند دقیقه ای نگذشته بود که حس کرد کسی داره بهش نزدیک میشه و بعدش متوجه شد قطرات بارون روی سرش نمیریزه.

سرش رو بلند کرد و با دیدن چهره آشنایی به چشمهای فرد مقابل خیره شد.

گالف کت شلوار پوشیده خیلی شیک چتری رو بالا سرش گرفته بود و با لبخند بهش نگاه میکرد.

گالف : حالت خوبه ؟ خیلی خیس شدی میو... چند بار گفتم وقتی هواشناسی اعلام می‌کنه هوا بارونیه با خودت چتر ببری؟

میو : خودتی؟

گالف : بالاخره پیدات کردم...

میو کمی بلند شد و تونست چندتا تارموی سفید رو هم رای موهای مشکی و لخت گالف پیدا کنه.

میو : این مدت کجا بودی ؟ بهم گفتی میگردی تا پیدام کنی ولی چند سال گذشت...می‌دونی چقدر دنبالت گشتم تا پیدات کنم...اما...اما تو اینجا بودی...درست بغل گوشم...

گالف با بغض: نذاشتن بیام...

میو با دلهره و تعجب : کیا؟ کی نمی‌ذاره تو بیای؟

همون موقع یه آقا و خانم به سمتشون دویدند و سریع رو به گالف گفتند: اینجا بودی ؟ می‌دونی چقدر دنبالت گشتیم...بیا برگردیم خونه...

گالف نگاه مستاصلش رو به چشمای متعجب میو داد.

زن به گالف کمک کرد تا تو ماشین بشینه ولی گالف همچنان با اون نگاه خیره و مظلومانه اش به میو خیره شده بود.

مرد نگاهی به میو کرد و گفت : ببخشید... پسرمه درست ۱۵ سال پیش دچار سانحه شد و به کما رفت...حالا که بیدار شده فکر می‌کنه یه آدم دیگه است و باید دنبال فردی به اسم میو بگرده...هرچی ما بهش میگیم نه تو اسمت گالف نیست و میویی رو نمیشناسی به خرجش نمیره... ببخشید آقا اگه براتون مزاحمت ایجاد کرد...

و رفت.

میو هاج و واج به گذشتن ماشین گالف از کنارش خیره شد.

اون به وعده اش عمل کرده بود.برگشته بود.
اون همیشه تو وعده و وعیدش صادق بود، مثل الان، بعد ۱۵ سال!

سافتها، وانشات ها و هورنی جاتTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon