بیسکوئیت های سنجاب دار

41 9 5
                                    

ظرفهای صبحانه رو با فکر و خیال شست.

امروز دقیقا ده روزی میشد که یکی از بچه های مهد دخترش به اسم تیراز گم شده بود و از این نگران بود که مبادا مسیولین مهد نتونند از بچه ها مراقب کنند اما خب با سرکار رفتن خودش و میو کسی نبود که از دختر چهار ساله اشون مراقبت کنه پس بیخیال ترس و نگرانی شد و تصمیم گرفت بچه رو برای رفتن به مهدکودک آماده کنه.

سریع لباس های عروسکی دختر کوچولوش رو تنش کرد و بعد از شونه کردن موهای کم پشتش، با زبونی که به خاطر تمرکز بیرون اومده بود سعی کرد آروم سنجاق سرهاش رو بزنه.

گالف : خبببب حالا دخترم خوشگل شده و میخواد بره مهد...ولی قبلش باید به پاپا یه قولی بده...

دختر کوچولو که هیچی از حرفهای پاپای فوق جذابش نمی‌فهمید تلاش کرد حوصله سر رفته اش رو با کندن سنجاق ها از سرش نشون بده که گالف بلافاصله دست به کار شد تا حواس دخترش رو پرت کنه.

گالف:باشه باشه...میریم مهد... اونجا دخترم باید قول بده موهای ریلا رو نکشه و با پینج کتک کاری نکنه... نمی‌خوام دوباره خانم پاکور برام و البته برات،وقت مشاوره و روانشناس بگیره که چرا بچه شما عین یه خروس جنگی رفتار می‌کنه...خدای من! تو پس کی میخوای صحبت کنی؟اون لب کوچولو و زبون کوچولو ترت رو تکون بده و بگو پاپا...آفرین بگو پاپا... اینجوری... پ.‌...ا...پ...ا...

دختر بچه که هیچی از رفتارهای عجیب پاپاش نمی‌فهمید بدون هیچ واکنش به تلاش های گالف برای یاد دادن کلمه پاپا خیره موند و در آخر گالف خسته نگاهی به ساعت مچی تو دستش انداخت و هول شده بچه رو زیر بغل گرفت و سمت در رفت تا به سرکارش هم برسه و بچه رو هم به مهد بسپره.

گالف  خب تا ددی دعوا نکرده که چرا پاپا دیر رسیده سرکار بهتره دخترم بره مهد!

بعد از توقف ماشین جلوی در مهد کودک سریع سمت در عقب رفت و یا برداشتن کوله زنبوری شکل کوچیک دخترش رو در آغوش کشید اما با نگاهی که به اطراف انداخت متوجه چیز غیر عادی ای شد.

تمام بچه هایی که با والدینشون به مهد می اومدن دخترکش رو بهم دیگه و حتی به والدینشون نشون میدادند و بعضی از اونها هم با دیدن دخترش به گریه افتاده بودند.

با خودش فکر کرد احتمالا به خاطر اون مو کشیدن و کتک زدن بچه هاست که عادت دخترش شده پس پوف کلافه ای کشید و بچه رو تا دم در مهد برد.

دستی روی موهاش کشید و گفت: خب عزیزم...تا ساعت ۱۲ اینجا میمونی...ددی میاد دنبالت...کار پاپا یکم طول می‌کشه پس دختر خوبی باش و به حرفهای ددی گوش بده...اگه تو هم سر به سر بچه ها نذاری به ددی میگم برات بستنی بخره...حالا برو با بچه ها بازی کن...

دخترش بدون هیچ واکنشی کوله اش رو گرفت و داخل رفت و گالف فکر کرد بهتره تو سریعترین زمان ممکن بچه رو به گفتار درمانی ببره چون پزشکش گفته بود اون هیچ مشکلی تو شنوایی یا حنجره برای تولید صدا نداره فقط یکم تنبله.

با رفتن گالف، دخترک به پسری که گوشه حیاط مشغول باز کردن بسته بیسکوییتش بود نزدیک شد و محکم بیسکوییت رو ازش گرفت.

پسرک نگاه ترسیده اش رو به دختر داد و کم مونده بود گریه کنه ولی دختر دستش رو محکم گرفت و با خودش سمت دستشویی های ته حیاط برد.

پسرک شوکه شده پاهایی که از ترس به زور تکون می‌خوردند رو مجبور به حرکت کرد و با هم به در دستشویی ای که با نقاشی های میکی موس قشنگتر شده بود، رسیدند.

با برگشت سر دختر کوچیک و نگاه ترسناکش نمیدونست چی شد ولی حس کرد شلوارش خیس شده و صدای ریختن آبی که تو شکمش جا خوش کرده بود رو شنید.

ناگهان دختر زبون کوچیکش رو تکون داد ولی همون‌جوری که بقیه بچه ها میگفتن صداش اصلا شبیه صدای یه بچه نبود بلکه صداش شبیه پی هایی بود که هر روز می دید ، شبیه صدای بابا یا آقای سرایدار و ...

دختر: پینج عزیزم... اگه بیسکوئیت های سنجاب دارت رو بهم ندی میتونم یه کاری کنم هیچوقت بیسکوئیت نخوری...یا حتی اونقدر عصبی بشم که باهات همون کاری رو کنم که با تیراز کردم...

و به انتهایی ترین دستشویی اشاره کرد.

سافتها، وانشات ها و هورنی جاتOù les histoires vivent. Découvrez maintenant