ببخشید دیر برگشتم...

37 10 2
                                    

روی تکه سنگ صیقلی ای نشسته بود و زیر چشمی به گالفی نگاه میکرد که هنوز میشد شور و شوق دیدن رودخونه رو تو چشمهای برق زده اش دید.

میخواست بالاخره قفل زبونش رو باز کنه و خودشو معرفی کنه.

حتم داشت هم خودش به گالف احساس داره و هم گالف به اون! اینو تو این مدت که گالف رو دیده بود، فهمیده بود.

اما نمیدونست با فهمیدن ماجرای عجیب زندگیش، چه واکنشی نشون میده.شاید باور نمی‌کرد اصلا اما بالاخره مصمم تصمیم گرفته بود راز هزار ساله زندگیش رو برای عشقش تعریف کنه.

هوا کاملا تاریک شده بود و فقط نور کم ماه و نور کمی بیشتر چراغهای ماشین فضای رودخونه رو روشن کرده بود و سهون رو یاد اون شب انداخت.

دستش رو دور گردن گالف انداخت و همین باعث شد گالف نگاه ذوق زده اش رو از رودخونه بگیره و با لبخند به چهره میو نگاه کنه.

میو سرش رو به سر گالف تکیه داد و به آرومی سعی کرد رازش رو برملا کنه: یه روزی تو همین زمینی که ما راه میریم، یه پسر راه می‌رفت که قرار بود بعد پدرش پادشاه بشه... اما خب اوضاع قصر هیچوقت اونجوری که ما از بیرونش نگاه می‌کنیم نیست...اون پسر عاشق شده بود...عاشق یه پسر به زیبایی ماه نورانی کننده این رودخونه و خورشیدی که اگه نباشه بالاخره یکی هست که از ماه، شب و تاریکی خسته بشه...خبر عشق ولیعهد به اون پسر خیلی زود تو کل پایتخت پخش شد و هیچکس دوست نداشت همچین اوضاعی رو... پس یهو امپراتور تصمیم گرفت لکه ننگی که دامنش رو گرفته پاک کنه...

حالا صدای بغض دار میو به راحتی به گوش گالف می‌رسید و گالف هم، هم پای میو اشک می‌ریخت.

میو ادامه داد: یه شب مثل امشب، ولیعهد تن تبدار معشوقش رو تو بغل گرفت و طولی نکشید که سم کار خودش رو کرد و پسرک تو بغلش از دنیا رفت...گالفی من از دنیا رفت ولی قبلش تو حال بدش بهم گفت زودی برمیگرده و منو تو این وضعیت تنها نمی‌ذاره...درسته سالیان طولانی ای گذشت ولی خوشحالم که الان کنارمه...

گالف چشمهای اشکیش رو به صورت گریون میو داد و به آرومی صداش زد: پی میو! ببخشید دیر برگشتم....

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 17, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

سافتها، وانشات ها و هورنی جاتWhere stories live. Discover now