"شب | 8:13 "
بعد نگاه آخری به آینه و مثل همیشه از جذابیت خودش تعریف کردن از اتاق خارج شد و پیش پدر مادرش داخل حیاط عمارت رفت.
جینا با هیجان اومد سمتش و همونطور که به کت و شلوارش دست میکشید گفت:
÷ خدای من مثل همیشه جذابیتت آدمو کور میکنه پسرمملبخندی بهش زد که سهون گفت:
# بیاین بریم اقای پارک گفت حتما باید برای قبل شام باشیم.بعد حرفش سمت راننده رفت و نشست مادرمم کنارش و منم عقب نشستم و حرکت کردیم به سمت خونه پارک.
مادرم با ذوق دستاشو بهم کوبید و همونطور که تو جاش مثل یه بچه سه ساله تکون میخورد گفت:
÷ واییییی پسرممم میخوادد از سینگلییی در بیاددددد
باورم نمیشه قراره بلاخره عروس داشته باشممم بعدشم نوه هامممم حیحیحیحی.سری به چپ و راست تکون داد و همونطور که به دور زدن پدرش نگاه میکرد گفت:
_ مامان عروسو به دخترا میگن باید بگی دوماد بعدشم هنوز هیچی نشده از نوه حرف میزنی.مادرش اخم فیکی کرد و همونطور که از آینه وسط ماشین به پسرش نگاه میکرد گفت:
÷ اولن هیچ فرقی نمیکنه دختر پسر...امگا عروسه و آلفا دوماد بعدشم معلومه که به فکر نوه هامم هفته بعد که عروسی کردین من دو هفته بعدش نوه میخوام باید تو شکم عروسم باشه فهمیدی؟سهون همونطور که سعی میکرد جلو خنده هاشو از کیوتی همسرش بگیره گفت:
# عزیزم اونا خیلی جوونن و باید از لحظه های دونفرشون لذت ببرن هنوز برا بچه خیلی زوده بزار چند سال بگذره بعد اونموقع یه فکری میکنن.جینا یکم لبشو جلو داد و بعد گفت:
هوم راست میگی خودمونم دیرتر بچه دار شدیم.چشم غره ای به پدر مادرش رفت و گفت:
_ اصلا هنوز هیچی معلوم نیست شاید اصلا ازش خوشم نیومد مجبور بشم طلاق بگیرم.جینا سریع گفت:
÷ خوشت میاد عاشقش میشی من مطمئنم.# رسیدیم.
مکالمشون با صدای سهون تموم شد و از ماشین پیاده شدن و به عمارت زیبای روبروشون نگاه کردن.
جین همراه با جینای ذوق زده و سهون خوشحال به سمت در عمارت رفتن و زنگ زدن.
کمی بعد خدمتکاری درو براشون باز کرد و با خوشرویی اونارو دعوت به داخل شدن کرد.
YOU ARE READING
L.. L.. LOVE.. E.. E
Romanceهای بیبیز خوش اومدین💜🫀 اینجا من داستانای کوتاه از کاپلای جیمین که یه لحظه ای به ذهنم میرسه رو مینویسم. کوکمین ویمین یونمین ناممین جینمین هوپمین ویکوکمین سپمین نامجینمین و........