با گرفته شدن یقش و هل داده شدنش، پاش پیچ خورد و از روی پله های کوتاه عمارتشون پایین افتاد.
چشماشو از رو درده کمر و پاهاش بست و لرزی بخاطر لباسه نازکی که تو این سرما پوشیده بود کرد.
هنوز صدای بلنده پدرش، کسی که از گوشت و خون خودش بود، توی گوشش میپیچید.
"تو دیگه جایی توی این خونه ندارییی امگاا....از اولشم اضافی بودی....دیگه نمیخوام ریختتو ببینم من به امگای ضعیف و ترسویی مثله تو نیاز ندارم گمشو ازین خونه بیرونننن"
حالا دیگه کاملا تنها بود...اون از دوستای کمش ترد شده بود....از مردم ترد شده بود...حالا هم از خانوادش ترد شد...
جفتش کجا بود....چرا پیداش نمیکرد..البته پیداشم میکرد اونم مثله بقیه تردش میکنه....کی یه امگای ترد شده از همه چیز رو میخواد....به قوله پدرش کی یه امگای ترسو و ضعیفو میخواد...
از روی زمینه سرد بلند و با پاهایی لرزون از عمارتی که دیگه بهش تعلق نداشت خارج شد.
دستاشو دوره بدنه ظریفش که تنها با تیکه پارچه ای نازک و سفید پوشونده شده بود پیچید و تنهاییشو بغل کرد.
نگاهه آخری به خونه قبلیش انداخت و لبخند تلخی روی لبای زیبا اما خشک شدش بخاطر سرما نشست.
چقد با خواهر و برادرش تو اون خونه بازی کردن و اوقاته خوشی داشتن....
اما فقط تا زمانی که نفهمیده بودن اون امگا بود و خواهر برادرش آلفا....حتی همبازی های بچگیش که همون برادر و خواهرش بودن وقتی فهمیدن اون یه امگاست ولش کردن...تنهاش گذاشتن...
YOU ARE READING
L.. L.. LOVE.. E.. E
Romanceهای بیبیز خوش اومدین💜🫀 اینجا من داستانای کوتاه از کاپلای جیمین که یه لحظه ای به ذهنم میرسه رو مینویسم. کوکمین ویمین یونمین ناممین جینمین هوپمین ویکوکمین سپمین نامجینمین و........