با دیدن بکهیون که از اتاق خارج میشد، سمتش رفت و منتظر بهش خیره شد.
بک کلافه آهی کشید.
~ هیچی به هیچی...یا دلایل مسخره میاره یا اصلا چیزی نمیگه
بعد حرف بک دست به کمر ایستاد و نگاهشو به سرامیک دوخت.
~ حالا چکار کنیم؟
نگاهشو به بک داد و مکثی کرد.
_ هیچی، خودم انجامش میدم
بدون حرف دیگه ای دفتر یادداشتی که دست بک بود رو همراه خودکار ازش گرفت و سمت اتاق رفت.
دستگیره درو کشید و بازش کرد.
به محض باز کردن در اتاق بوی سیگار بینیشو پر کرد.وارد اتاق شد و درو بست.
+ بلاخره اومدی بیبی!؟..
سمت عقب چرخید و به مردی که یه دستش با دستبند به پایه میز بسته شده بود و با اونیکی دستش سیگار میکشید نگاه کرد.
سمتش رفت و روی صندلی روبه روش نشست.
دفترچه رو روی میز گذاشت و دست به سینه به مرد روبه روش خیره شد._ خب؟...میشنوم
پک عمیقی از سیگارش کشید و داخله ریه اش نگهش داشت.
+ چیو؟
همزمان که حرفشو زد، دود سیگارو از بین لباش بیرون داد.
_ خودتو به اون راه نزن مین یونگی..
با چشمای سرد و خمارش به چشمای پسرک دوستداشتنیش که الان خیلی جدی بهش نگاه میکرد خیره شد.
+ به اون دستیارِ رو مختم گفتم...یهو دلم خواست اونکارو انجام بدم..و پشیمونم نیستم حقش بود
جیمین تکخند عصبی زد و سرشو پایین انداخت.
دوباره سرشو بالا گرفت و اینبار جدی تر به یونگی نگاه کرد.
_ اینکه یهو دلت بخواد با یکی بدونه هیچ دلیلی همچین کاری کنی اصلا منطقی نیست مین..وقتمو الکی تلف نکن و جوابمو بده
+ دلیلشو بهت گفتم..دیگه اینکه برات منطقی نیستو کاریش نمیتونم بکنم جیمینا
سعی کرد به اسمش که از دهن مرد مورد علاقه روبه روش خارج شد توجه نکنه و حواسشو به کارش بده.
_ میدونی که...تا وقتی اعتراف نکنی همینجا نگهت میدارم
یونگی همونطور که به جیمین خیره بود نیشخندی زد.
+ من که مشکلی با اینکه پیشت بمونم ندارم بیب...
نفسشو با صدا بیرون داد و با پاش رو زمین ضرب گرفت.
لحظه ای سکوت بینشو برقرار شد اما...
با بلند شدن جیمین از رو صندلی اون سکوت شکسته شد.
جیمین از بالا سر به یونگی خیره شد.
_ یونگی این آخرین باریه که میپرسم..چرا بهش شلیک کردی؟
یونگی یه نگا تو چشمای جیمین کرد و بعد نگاهشو به دست جیمین که روی میز گذاشته بود داد.
مکثی کرد و بعد اروم لباشو از هم فاصله داد.
..
.
.
+ داشت بهت نگاه میکرد!...
دوباره به چشمای جیمین زل زد.
+ یا بهتره بگم...داشت به اموالم نگاه میکرد..
جیمین....
جیمین داشت سعی میکرد به پروانه هایی که توی دلش پرواز میکردن اهمیت نده ولی سخت بود.
با صدایی یکم لرزون گفت.
_ شوخیت گرفته؟...بخاطر یه نگاه؟
+ خطه قرمز من اموالمن...
خودشو خم کرد و صورتشو تو دو میلی میتری صورت جیمین قرار داد.
+ مخصوصا اگه اون پارک جیمین باشه...
جیمین به چشمای سرد یونگی خیره شد و کنترل کردن ضربان قلبش دستش نبود.
یونگی با نیشخند به چشما و بعد لبای پر حجم و سرخ جیمین زل زد.
پسر روبه روش براش از هر چیزی تو دنیا سرگرم کننده تر و زیبا تر بود..
لیسی به لباش زد و بوسه کوچیکی روی لبای جیمین گذاشت و خودشو عقب کشید.
_ من...جزء اموال تو...نیستم
جیمین بعد مکث طولانیش و همونطور که پاهاش بخاطر بوسه یونگی سست شده بود گفت.
یونگی نیشخندی زد.
+ اگه نبودی...باید الان منو بخاطر دزدیدن اولین بوست زندانی میکردی
.
.
_ سه ماه یونگی...سه ماه بخاطر اینکه به طرف شلیک کردی ولی زنده موند تو زندان میمیونی
بعد خودکار و دفترشو برداشت و سمت در رفت اما با صدای یونگی ایستاد.
+ تا سه ماهه دیگه...منتظرم بمون جیمینَم
داشت شوخی میکرد؟ مگه میشد منتظرش نمونه؟
مطمئن بود سر یک ماه اول طاقت نمیاورد و با سند، خودش اونو از زندان بیرون میاورد.از در خارج شد و مرد رو توی اتاق تنها گذاشت.
اما جمله اخرش باعث شد لبخند بزرگی روی لبای یونگی بشینه._ منتظرت میمونم
_ یونگی برای آخرین بار میپرسم؛ چرا بهش شلیک کردی؟+ چون داشت بهت نگاه میکرد!...
______________________________
♡ووت و کامنت فراموش نشه بیبیز♡
درخواستی داشتید در خدمتم:)
YOU ARE READING
L.. L.. LOVE.. E.. E
Romanceهای بیبیز خوش اومدین💜🫀 اینجا من داستانای کوتاه از کاپلای جیمین که یه لحظه ای به ذهنم میرسه رو مینویسم. کوکمین ویمین یونمین ناممین جینمین هوپمین ویکوکمین سپمین نامجینمین و........