𝑴𝒚 𝒐𝒏𝒍𝒚 𝒑𝒍𝒆𝒂𝒔𝒖𝒓𝒆𝒔 [𝒀𝒐𝒐𝒏𝒎𝒊𝒏]

500 56 6
                                    

+ ممنون

بعد برداشتن لیوان مشروب از داخل سینی،اونو روی میزه جلوش گذاشت و دوباره به جلوش خیره شد.

نگاهشو روی آلفا و امگاهایی که همراه جفتشون میرقصیدن، شادی میکردن و باهم دیگه خوشحالیشونو جشن میگرفتن بدون توجه به دنیای اطرافشون،برد.

ولی چرا اونم نمیتونست بین اون جمع باشه؟
چرا اونم نمیتونست خوشحالیشو همراه شریک زندگی ای که دیگه نداشت جشن بگیره؟
چرا حس میکرد فقط اون تو این زندگی تنها و غمگینه؟
چرا نمیتونست بعد اینهمه سال اونو فراموش کنه و کسه دیگه ای رو جایگزینش کنه؟

آلفاهای خیلی زیادی بودن که بهش پیشنهاد داده بودن و حتی ازش خواستگاری کردن اما چرا نمیتونست یه لحظه هم عشق رو با کسی به جز اون تصور کنه؟

شاید چون هنوز امید داشت یه روز برمیگرده؟
یا شایدم بخاطر پسرش قبول نمیکرد با کسی باشه؟

رایحه اون همه آلفا و امگا حالشو بد میکرد اما با دور بودن ازشون میتونست تحملش کنه.

بلاخره نگاهشو از اون آدمای شاد و مست گرفت و به تنها شخصه توی زندگیش که از جونشم براش مهم تر بود داد.

پسرش.....
پسر آلفاش....
جالب این بود که اون پسر بینهایت شبیه پدره الفاش بود..
همون الفای بیرحمی که ولشون کرد..
ظاهر و اخلاق پسرش کاملا به آلفاش رفته بود..
جذاب..جدی..قوی..پر ابهت..وحشی و یکمی هم عصبی
از پشت که میدیدش حس میکرد یونگیش اونجا ایستاده..

با شنیدن صدای خنده های بم و جذاب پسرش که همراه رفیقاش خوش میگذروند، لبخند محوی روی لباش شکل گرفت.
حتی خنده های لثه ای و صدای بمش به اون رفته بود..

لیوانشو برداشت و اونو نزدیک لبای پرحجم و سرخش کرد.
با پیچیدن بوی شدید الکل زیر بینیش، چینی بهش داد و لیوانو تا تَه سر کشید.

با سوزش شدیدی که گلوش کرد آهی کشید.
هنوزم گلوش به چیزای الکی حساس بود اما نمیتونست جلوی خودشو بگیره و نخوره، بهش نیاز داشت.
نیاز داشت تا یکم از واقعیت دور شه و بدبختیاشو فراموش کنه.......حداقل شده یکم...

شیشه شراب و باز کرد و لیوانشو دوباره پر کرد.

با حس کردنه بالا رفتن دمای بدنش، دوتا دکمه پیرهن سفیدشو باز کرد و نفس عمیقی کشید.

سرشو بالا گرفت و چشمای کشیده و زیباشو که قابلیت غرق شدن ادم داخلشون رو داشت، بست تا یکمم شده سردرد خفیفشو خوب کنه.

مدت زیادی نگذشته بود که با حس کردن حضور یه نفر کنارش لای پلکاشو اروم از هم باز کرد.

با دیدن هیون سرشو بلند کرد و بدنه ظریفشو تکون داد.

_ جیمین...بهت گفته بودم نیا باهاما گوش نکردی الان مجبوری اینجوری بشینی یه گوشه تنها

آهی کشید و با اخم خیلی محوی به پسرش نگاه کرد.

L.. L.. LOVE.. E.. EDove le storie prendono vita. Scoprilo ora