𝐀𝐁𝐊 𝐁𝐚𝐧𝐝 [𝐘𝐨𝐨𝐧𝐊𝐨𝐨𝐤𝐌𝐢𝐧]

435 60 12
                                    

= خوش آمدید ارباب

نگاهی به خدمتکار انداخت و با صدایی بم و جدی گفت: آگوست دی هستش؟

= بله ارباب..داخل اتاقشون منتظرتونن

بدون هیچ حرفی سریع سمت پله های عمارت رفت.
پشت در اتاق ایستاد، دری زد و سریع وارد شد.

اگوست دی با دیدن کیلِر بانی سریع بلند شد و سمتش اومد، تو بغلش گرفتش و بوسه ای به موهاش زد.

جونگکوک بعد از جدا شدن از اگوست دی بلاخره بغضه چند وقتَش شکست و گذاشت اشکاش صورتشو خیس کنن.
با صدایی لرزون و خش دار گفت: نیستش هیونگ..نیست..همه جارو گشتم، کله سئولو زیرو رو کردم حتی بوسان هم رفتم نیستتت که نیستت...انگار آب شده رفته تو زمین...چکار کنیم هیونگ

یونگی با چشمایی غمگین به کوک نگاه کرد و دستی به پیشونیش کشید.

باید چکار میکردن دیگه...چجوری باید جوجه کوچولوشون رو پیدا میکردن..کجارو باید میگشتن که نگشتن...بیبیشون...عشقشون...دو هفتس که غیبش زده و هیچ اثری ازش نیست...انگار محو شده از روی زمین..

جونگکوک با بدبختی سمته میز چوبی گرون قیمت جلوش رفت و دستشو محکم روش کوبید.
سرشو پایین انداخت و مقاومتی در برابر اشکاش نکرد.

با صدایی غمگین و آروم گفت: اگه...اگه ا..اتفاقی براش افتاده باشه چی؟

سرشو با عجز بالا آورد و به هیونگش که اونم وضع بهتری از خودش نداشت نگاه کرد و ادامه داد: اگه چیزیش شده باشه چی؟....دیوونه میشم هیونگ...دیگه باید چکار کنیممم؟!

جمله آخرشو داد زد، سرشو رو میز کوبید و گذاشت زجه زدناش توی اتاق بپیچه.

یونگی هم وضع خوبی نداشت...اونم میخواست زجه بزنه، داد بزنه، همه چیو بشکنه...دلش میخواست خون به پا کنه....
ولی نه....الان نه...الان وقته کم آوردن و جا زدن نبود.

نه تا وقتی که هنوز یه راهی بود...نه تا وقتی که آخرین حدسشو انجام نداده بود.

سریع از افکارش خارج شد و سمت جونگکوک که هنوز داشت گریه میکرد رفت.
شونه هاشو گرفت و از رو میز بلندش کرد.
همونطور که شونه هاشو گرفته بود، به صورت قرمز از فشار و گریش نگاه کرد.
یکم تکونش داد و تو چشای خیسش زل زد و گفت: جونگکوک...جونگکوک بس کن به خودت بیا..الان وقت کم آوردن نیست هنوز یه جا دیگه هست که نگشتیم، گریه نکن

جونگکوک دست از گریه کردن برداشت و سریع صورتشو پاک کرد و با صدایی گرفته و بم گفت: چی گفتی هیونگ؟....کجا...کجا رو نگشتیم آخه؟

یونگی شونه هاشو ول کرد، یه قدم عقب رفت و بعد سریع گوشیشو از جیبش درآورد و همونطور که دنبال چیزی داخلش میگشت گفت:

~ یادته یه ماه پیش برای معامله با جکسون رفته بودیم شرکتش یکی تعقیبمون میکرد؟

_ خب؟

L.. L.. LOVE.. E.. EWhere stories live. Discover now