- مادام تالیین شما بسیار مهربان و دوست داشتنی هستید تازه از جبهه مراجعت کرده ام وطبق معمول هر سرباز ناچیزی که از جبهه به مرخصی بیاید باید به محفل سحر انگیز ومجلل ترز پناه بیاورد.
- طبق معمول سرباز ناچیز مشغول تملق گویی است و همدمی هم در پاریس یافته است .چشمان سیاهش به مطالعه سراپای من پرداخت . سعی کردم حرکتی شبیه به تعظیم نمودهباشم پس از آن نگاهش را از من برگرفت و با ملایمت بین من و ژنرال ایستاد و گفت :
- بیایید ژان باتیست باید با باراس ملاقات کنید . باراس با آن ژرمن دو استانل وحشتناک دراتاق سبز تنها مانده است . می دانید منظورم کیست ؟ دختر «نکر» پیر را می گویم همان کهدائما داستان می نویسد . باید رهبر را از چنگ او خلاص کنیم . خیلی بجا خواهد بود اگرشما ....سپس پشت خود را به من کردند و رفتند. آنگاه پارچه ابریشمی زرد شبیه به چادر را دیدم کهاز پشت کامل لخت مادام تالیین آویخته بود .
مهمانان دیگر بین من و آنها قرار گرفتند و من خودم را در سالن بزرگ و خیره کننده مادامتالیین تنها یافتم .خود را در پناه پنجره ای که به این سالن بزرگ و عظیم باز می شد کامل مخفی کردم و هرچه به اطراف نگریستم اثری از ناپلئون ندیدم . راستی اونیفورم زیادی در سالن پذیرایی دیدمکه هیچ کدام به فرسودگی و ژندگی لباس نامزد من نبود .هرچه بیشتر آنجا ایستادم بیشتر خود را به کنار پنجره فشردم و مخفی شدم . نه تنها لباسمبسیار بد بلکه کفشهایم زننده و مسخره بودند .
خانم های پاریسی واقعا کفش نمی پوشند فقطتخت نازکی با پاشنه ی بسیار کوتاه به پا دارند . این تخت کفش ها ، با بند های نازک طلاییبه پاشنه متصل شده و میخ های پاشنه به رنگ طلیی یا نقره ای رنگ شده قوزک پای خانمها به طور کلی دیده می شود . در یکی از اتاق های مجاور شخصی ویولن می نواختمستخدمین با لباس قرمز و سینی های بزرگ مشروب و اغذیه های لذیذ در سالن گردش میکردند و از مدعوین پذیرایی می نمودند. جرعه ای شامپانی نوشیدم ولی از آن خوشم نیامدزیرا بسیار تهییج و تحریک شده بودم .
دو نفر مرد به طرف من آمده در کنار پنجره پهلوی من ایستادند و بدون آنکه متوجه من باشندبا یکدیگر مشغول صحبت شدند. می گفتند مردم پاریس بیش از این تحمل بالارفتن ارزشقیمت زندگی و اجناس را ندارند و اغتشاش مردم غیر قابل احتراز است . یکی از آنها باسستی و بی حالی در ضمن استعمال انفیه گفت :
- فوشه عزیز اگر من به جای باراس بودم در نهایت سادگی این اغتشاش و انقلاب را بهگلوله می بستم .دیگری جواب داد :
- ولی اول باید شخصی که مایل به کشتن و فرونشاندن انقلاب باشد جستجو نماید.آن دیگری پس از دو عطسه متوالی گفت که امروز بعد از ظهر ژنرال برنادوت را در بینمدعوین دیده است ولی مردی که نام او فوشه بود سر خود را حرکت داد و گفت :- آن مرد را می گویید ؟ هرگز در زندگی چنین کاری نخواهد کرد .پس از لحظه ای سکوت مجددا گفت :
YOU ARE READING
دزیره 1 ,2 آن ماری سلینکو
Romanceهر یکشنبه آپ میشود رمان: دزیره نویسنده : آن ماری سلینکو فصل اول و دوم