با نگرانی پرسیدم :
- حال؟ چه ساعتی است ؟
- دو صبح .
- چه می خواهد ؟ آیا به ایشان نگفتید که بستری هستم مادام لفلوت ؟
صدای مادام لفلوت می لرزید و بسیار مضطرب بود .
- البته گفتم ولی ملکه هورتنس مراجعت نکرد و درخواست کرده به هر ترتیبی است او را
بپذیرید .
چشمانم را مالیدم .
- هیس ، ساکت ، تمام اهل خانه را بیدار خواهی کرد .
- ملکه هلند بسیار مشوش و مضطرب است و گریه می کند .
مادام لفلوت به من اطل ع داد که هورتنس لباس بسیار قیمتی و زیبایی پوشیده و سر دست
لباسش با پوست گرانبها آرایش شده . ناگهان فکری به مغزم رسید . شاید فوشه پول خیاط او
را می پردازد .
- ماری فورا برای ملکه هلند شکلت گرم ببر ، در تسکین و آرامش او موثراست . مادام
لفلوت به علیا حضرت ملکه اطل ع دهید که حالم برای ملقات ایشان مناسب نیست .
ماری کت خاکستری رنگی را که روی شانه اش و به روی پیراهن خوابی که مانند زنان
دهقانی تا زیرگلویش می رسید انداخته بود . به طرفی پرت کرد و گفت :
- ایوت قبل شکلت گرم برای ملکه هلند برده است . حال دیگر از تختخواب بیرون بیایید .
به ایشان گفته ام که بلفاصله به ملقاتشان خواهید رفت . زود تر بجنبید کمک می کنم که
لباستان را بپوشید او را منتظر نگذارید گریه می کند .
به لفوت گفتم :
- به اطل ع ملکه برسانید که هم اکنون خواهم آمد . .... ماری یک لباس ساده آبی برایم
بیاورید .
- بهتر است کامل لباس بپوشید مخصوصا لباس مناسبی در بر کنید . ملکه از شما درخواست
خواهد کرد که همراه او بروید .
- کجا ؟
- معطل نکن لباست را بپوش قطعا در تویلری به شما احتیاج دارند .
وقتی یکدیگر را دیدیم هنوز گریه می کرد . اشک از دو طرف دماغ باریک و کشیده او
سرازیر بود . دماغش در اثر گریه قرمز شده و حلقه های موی خرمایی رنگش روی پیشانی
ریخته و آشفته بود .
- شاهزاده خانم ، مادرم مرا نزد شما فرستاد تا به او ترحم نموده و فورا نزد ایشان بروید.
در حالی که کنارش نشستم گفتم :
- کمکی از طرف من نسبت به مادر شما مقدور نیست .
- من هم به او همین را گفتم ولی او اصرار کرد که از شما خواهش کنم نزد ایشان بروید .
واقعا مضطرب بودم :
- من ؟
هورتنس در حالی که با گریه فنجان شکلت را به دهانش نزدیک می کرد جواب داد :
- امپراتریس قادر به خواب نیست و جز شما هیچ کس را نمی خواهد ببیند .
آهی کشیدم :
- بسیار خوب مادام همراه شما به آنجا خواهم آمد .
ماری قبل جلو ایستاده و کت و کله مرا در دست حاضر داشت .
قرارگاه امپراتریس تقریبا خاموش بود . نور کم رنگی در راهروها می تابید . سایه های
مشکوک وحشت آوری در راهروها می رقصیدند . در ضمن حرکت با میز و صندلی ها تصادف کردم . ولی وقتی هورتنس درب اتاق خواب امپراتریس را باز کرد . نور بسیار
شدیدی که از اتاق خواب او به خارج تابید ، تقریبا کورم کرد .
روی هریک از میز ها روی بخاری و حتی روی کف اتاق شمعدان دیده می شد . چمدان ها
و صندوق های باز خالی و نیمه پر خیره به ما نگاه می کردند . در گوشه و کنار این اتاق
وسیع پیراهن ، زیر پیراهن ، پالتو ، لباس شب ، پیراهن روز ریخته و پاشیده بود . یک نفر
با عجله جعبه جواهرات ملکه را جست و جو نموده بود . یک نیم تاج الماس زیر صندلی
افتاده و می درخشید . امپراتریس تنها بود . دست هایش از هم باز و روی تختخواب پهن و
وسیع به رو خوابیده بود . شانه های لغر و ضعیف او در اثر گریه خشک حرکت می کرد .
صدای درهم و برهم زن ها از اتاق مجاور به گوش می رسید . شاید در اتاق رختکن مشغول
بسته بندی بودند . ژوزفین به هر حال تنها بود .
هورتنس گفت :
- ماما شاهزاده خانم پونت کوروو را آوردم .ژوزفین حرکتی نکرد فقط ناخن هایش را در
ملفه ابریشمی تختخواب بیشتر فرو کرد و فشار داد .
- ماما شاهزاده خانم پونت کوروو اینجاست .
با قدم های سریع و مطمئن به طرف تختخواب رفته و شانه هایی را که در اثر گریه می
لرزیدند گرفته و ژوزفین را به پشت برگردانیدم . او اکنون به پشت خوابیده و با چشمان
متورم به من نگاه می کرد . با یک نگاه دریافتم که آن ژوزفین قشنگ و فتان دلربا پیرزنی
شده ، بله در همین تنها یک شب پیر شده بود . لبانش حرکت کرد و اشک تازه بی اختیار از
چشمانش به روی گونه های سرخاب نمالیده اش سرازیر شد .
- دزیره !
کنار تختخواب نشستم و سعی کردم دست او را در دست بگیرم . انگشتانش را فورا داخل
انگشتان من قلب کرد . دهان رنگ پریده اش نیمه باز بود فاصله بین دندانهایش را دیدم .
گونه هایش مانند دستمال کاغذی پرچین و چروک بود . در اثر گریه آرایش رنگ و روغنی
صورتش محو و سوراخ های ریز و کوچک روی پوست صورتش نمایان بود .
موهای مجعد کودکانه اش درهم و برهم و مرطوب روی پیشانیش ریخته بود . چانه گرد و
قشنگ دخترانه اش که بسیار زیبا بود قدری به جلو آمده و علیم شرو ع پیدایش ضعف ظاهر
گردیده بود . شمعدان ها با بی رحمی نور شدید خود را به این صورت ضعیف و بیچاره و
تغییر یافته ژوزفین می تابانید . آیا ناپلئون او را بدون توالت و بزک دیده است ؟ ژوزفین در
حال گریه گفت :
- سعی کردم وسایلم را جمع آوری کنم .
- علیاحضرت بیشتر از هر چیز به خواب احتیاج دارند .
سپس رو به هورتنس گفتم :
- خانم شما این شمع ها را خاموش کنید .
هورتنس اطاعت کرد و مانند سایه از شمعی به شمعی می لغزید و بالخره فقط چند شمع
کوچک خواب باقی ماند . اشک ژوزفین خشک شد . حال دیگر سکسکه می کند . این گریه
خشک به مراتب از اشک ریختن بدتر است . در حالی که سعی می کردم برخیزم گفتم :
- علیاحضرت باید بخوابند .
ولی او مرا محکم گرفت و درحالی که لب هایش می لرزیدند گفت :
- امشب باید پیش من باشید . دزیره شما بهتر از همه می دانید که او چقدر مرا دوست دارد ،
هیچ کس را بیش از من دوست ندارد . دوست دارد ؟ فقط مرا .... مرا دوست دارد .
حال فهمیدم چرا می خواست مرا ببیند . می خواست مرا ببیند برای اینکه من بهتر از همه
می دانم که ناپلئون چقدر او را دوست دارد . اگر بتوانم کمکی به او بنمایم ....
- بله .... مادام فقط و فقط شما را دوست دارد . وقتی شما را دید همه را فراموش کرد مثل
من ، راستی به خاطر دارید ؟
لبخند رضایتی در گوشه لبش دیده شد .
- شما گیلسی شامپانی را به طرف من پرت کردید . لکه های شامپانی هرگز پاک نشد .
پیراهن ابریشمی درخشنده ای بود . من باعث رنجش خاطر و غم و اندوه شما شدم ، عمدا
اینکار را نکردم .
دستش را نوازش کردم و اجازه دادم خاطرات شیرین گذشته مایه تسلی او شوند . در آن زمان
ژوزفین چند ساله بود ؟
سن او از سن فعلی من چندان بیشتر نبوده است . هورتنس گفت :
- ماما ، مالمزون را خواهید پسندید ، همیشه می گفتید مالمزون خانه حقیقی شما است .
ژوزفین حرکت شدید غیر ارادی نمود که گویی از خواب پریده است . چه کسی باعث قطع
خاطرات شیرین او گردید ؟ اوه ....بله دخترش ، ژوزفین در حالی که سعی می کرد به
چشمان من نگاه کند لبخند رضایت از لبانش محو گردید و گفت :
- هورتنس در تویلری خواهد ماند .
راستی ، ژوزفین پیر و خسته به نظر می رسید . به صحبت ادامه داد :
- هورتنس هنوز امیدوار است که ناپلئون یکی از پسران او را به جانشینی انتخاب کند . من
نباید هرگز با ازدواج هورتنس با برادر ناپلئون موافقت می کردم . طفلک لذتی از زندگی
نبرد . از شوهرش متنفر از و به پدرخوانده اش ....
ژوزفین باید می گفت «..... و به پدرخوانده اش عاشق ......» ولی بیش از این بی پرده
صحبت نکرد . هورتنس با فریاد خشم و غضب خود را روی تختخواب انداخت . فورا او را
بلند کردم . آیا می خواست مادرش را مضروب کند ؟ هورتنس با ناامیدید شرو ع به گریه کرد
. بلفاصله متوجه شدم که این صحنه نباید ادامه داشته باشد . هورتنس مشغول گریه است .
ژوزفین هم مجددا شرو ع خواهد کرد .
- هورتنس فورا ساکت شو ، آرام باش.
من به هیچ وجه حق نداشتم به ملکه هلند امر کنم . ولی هورتنس فورا اطاعت کرد .
- مادر شما باید استراحت کند . علیاحضرت چه موقع به مالمزون خواهید رفت . ژوزفین
آهسته زمزمه کرد :
- بناپارت می خواهد که من فردا صبح زود عزمیت نمایم . قبل به کارگران دستور داده که
اتاق های مرا ....
بقیه جمله به علت گریه ناتمام ماند . به طرف هورتنس برگشتم :
- آیا دکتر کورویسار شربت خواب برای علیاحضرت فرستاده است ؟
- البته ولی ماما شربت را نخواهد خورد . ماما می ترسد کسی او را مسموم نماید .
به ژوزفین نگاه کردم مجددا به پشت خوابیده و اشک روی صورت متورمش جاری بود . با
ناله گفت :
- او همیشه می دانست که من دیگر نمی توانم صاحب فرزندی شوم به او گفته بودم . زیرا
یک مرتبه حامله شدم ، باراس .....
ساکت شد . سپس با فریادی از خشم و غضب گفت :
- آن باراس دیوانه پزشکی را فرستاد تا سقط جنین کنم . آن پزشک را فرستاد تا مرا
خراب .... خراب و ناقص نماید .
- هورتنس ، بگویید یک نفر فورا چای گرم بیاورد . خود شما هم بروید استراحت کنید . من
اینجا خواهم بود تا علیاحضرت بخوابند . شربت خواب کجا است ؟
هورتنس بین قوطی ها و شیشه ها و جعبه های روی میز توالت جست و جو کرده و شیشه
کوچکی به دستم داد و گفت :
- دکتر کوریسار گفت پنج قطره .
- متشکرم خانم . شب بخیر.
لباس سفید چروک خورده و مچاله شده ژوزفین را از تنش بیرون آوردم ، کفش طلیی را از
پاهای لغرش خارج نمودم . روی او را پوشانیدم . مستخدمه چای آورد فنجان را برداشته و
فورا او را مرخص کردم سپس با دقت شربت خواب را در چای ریختم به جای پنج قطره
شش قطره ریخته شد . بهتر. ژوزفین روی تختخوابش نشست . شربت را با ولع و تشنگی و
با جرعه ای بزرگ سر کشید و گفت :
- این شربت هم مانند همه چیز زندگی من بسیار شیرین ولی آخر آن مزه تلخ و گزنده ای
داشت .
لبخندی زد و با این لبخند ژوزفین سابق به خاطرم گذشت . بعدا به بالش تکیه داده و آهسته
شرو ع به صحبت کرد .
- امروز صبح در مراسم رسمی دربار حاضر نشدید ؟
- خیر فکر کردم که شما ترجیح می دهید در آنجا حضور نداشته باشم .
ساکت شد . تنفس او منظم گردید .
- بله ترجیح می دادم ، شما و لوسیین تنها بناپارتی بودید که حضور نداشتید .
- من بناپارت نیستم ، فقط خواهرم با ژوزف ازدواج کرده ، نسبت من با بناپارت ها از این
بالتر نمی رود .
- او را ترک نکن دزیره .
- منظور علیاحضرت کیست ؟
- بناپارت .
شربت مخدر خواب آور تقریبا حواس او را مختل کرده ولی باعث تسکین او شده بود . بدون
تفکر دست او را نوازش دادم .
بله دستی که رگ های آن متورم و بیرون آمده بود نوازش کردم . بله دست یک زن زیبای
مسن و پیر . باز شرو ع نمود :
- وقتی قدرت خود را از دست می دهد چرا ندهد ؟ تمام مردان مقتدری را که تاکنون می
شناسم قدرت خود را از دست داده اند . حتی بعضی از آنها نه تنها قدرت بلکه سر خود را
نیز باخته اند . مانند همسر فقیدم دوبوهارنه وقتی سر و قدرت خود را از دست داد .....
چشمانش بسته شد . دستش را رها کردم .
- کنار من باشید می ترسم ....
- در اتاق مجاور می نشینم . منتظر می شوم تا علیاحضرت بیدار شوند . سپس همراه ایشان
به مالمزون خواهم رفت .
خوابیده بود ، شمع را خاموش کرده به اتاق مجاور رفتم . تاریکی عمیقی حکمفرما بود . تمامبله .... مایلم ....
شمع ها سوخته و خاموش شده بودند . با احتیاط به طرف پنجره رفته و پرده های سنگین را
به کناری زدم . سپیده یک روز مغموم زمستانی طلو ع کرده بود . در زیر نور رنگ پریده
سحر گاهی یک صندلی بزرگ راحتی پیدا کردم . از شدت خستگی در حال مرگ بودم .
سرم به قدری درد می کرد که شاید می خواست بترکد . کفش هایم را بیرون آورده و دو زانو
روی صندلی نرم نشستم و به عقب تکیه دادم . سعی کردم بخوابم . مستخدمین بالخره بسته
بندی صندوق ها و چمدان ها را خاتمه داده بودند . سکوت در همه جا حکمفرما بود
ناگهان در جای خود نشستم . یک نفر به این اتاق می آمد . نور شمع به روی دیوار منعکس
گردید و صدای مهمیز شنیده شد .
سعی کردم از عقب پشتی بلند صندلی ببینم چه شخصی بدون اجازه به خوابگاه امپراتریس
وارد می شود .
او ، طبعا او .
در مقابل بخاری ایستاد ، شمعدان را روی سر بخاری گذارد و به دقت به اطراف اتاق نگاه
کرد . بدون اراده حرکتی کردم . فورا به طرف صندلی من متوجه شد و با خشم و غضب
گفت :
- کسی آنجاست ؟
- فقط من قربان .
- این من کیست ؟
با لکنت جواب دادم :
- پرنسس پونت کوروو .
سعی کردم پایم را از زیر بدنم بیرون بیاورم تا بتوانم بنشینم و کفش هایم را پیدا کنم . ولی
پایم به خواب رفته بود و به زحمت می توانستم آن را حرکت دهم . بدون آن که گفته مرا باور
کند نزدیک تر آمد .
- پرنسس پونت کوروو ؟
با لکنت زبان گفتم :
- از اعلیحضرت امپراتور معذرت می طلبم پایم خواب رفته و کفشم را نمی توانم پیدا کنم .
استدعا می کنم فقط یک دقیقه ....
بالخره کفشم را پیدا کردم فورا ایستادم و به احترام خم شدم . ناپلئون سوال کرد :
- پرنسس بگویید ببینم در اینجا و در این ساعت چه می کنید ؟
درحالی که چشمانم را می مالیدم آهسته گفتم :
- قربان حتی خودم نیز متعجبم ، علیا حضرت امپراتریس امر کردند که امشب نزد ایشان
باشم ، بالخره خوابیدند .
ساکت بود تصور کردم مزاحم او شده ام لذا به صحبتم ادامه دادم :
- بهتر است بروم و مزاحم اعلیحضرت نشوم . اگر راه خروج این اتاق را پیدا کنم خواهم
رفت . نباید امپراتریس را از خواب بیدا کنم .
- اوژنی مزاحم من نیستید ، بنشینید .
هوا روشن تر شده بود . نور کبود کم رنگ سحر گاهی روی تزیینات سالن تابلو های نقاشی
زردوزی های حاشیه سفید که به دیوار آویخته بودند می تابید . نشستم و برای آن که کامل
بیدار شوم چشمم را مالیدم . ناپلئون بدون مقدمه گفت :
- البته نتوانستم بخوابم . خواستم از این خوابگاه ودا ع کنم . فردا کارگران و نقاشان به این
قسمت قصر خواهند آمد .
سرم را حرکت دادم ، راستی حضور من در این ودا ع بسیار ناراحت کننده بود .
- ببین اوژنی .... او اینجا است . خوشگل نیست ؟
ناپلئون انفیه دان کوچکی که روی آن را با مینیاتور نقاشی کرده بودند از جیب خود بیرون
آورد به آن نگاه کرد و فورا به طرف بخاری رفت و شمعدانی برداشت و عکس را زیر نور
زرد لرزان شمع نگه داشت . تصویر دختر جوانی با صورت گرد و گونه های قرمز و چشم
های آبی روی جعبه انفیه دیده می شد . صورت او بیش از هر چیز مانند گل سرخ قرمز
بود . گفتم :
- مشکل است تصویر این انفیه دانها را قضاوت نمود تمام آنها به نظر من شبیه و یکسانند .
- به من گفته اند که ماری لوئیز بسیار زیبا است .
درب جعبه را باز کرد کمی انفیه به دماغ خود مالید و سپس نفس عمیقی کشید و با بهترین و
برازنده ترین حرکاتی که مصرف کنندگان انفیه دارند دستمالش را جلو صورت و دماغش
گرفت . دستمال و انفیه دان را در جیب شلوارش گذارد و به دقت به من نگاه کرد :
- پرنسس من هنوز نمی فهمم که چطور شما اینجا آمدید ؟
چون ایستاده بود سعی کردم مجددا از جایم برخیزم و بایستم ولی مرا به داخل صندلی فشار
داد و نشانید .
- اوژنی متوجه اضطراب شما هستم ولی اینجا چه می کنید ؟
- علیاحضرت امپراتریس می خواستند مرا ببینند . من خاطره خوشی در علیاحضرت ....
و چون قادر به توضیح کامل نبودم با کلمات بریده و مقطع به صحبت خود ادامه دادم .
- من خاطرات آن روز خوشی را که امپراتریس با ژنرال بناپارت نامزد می شد به یاد ایشان
می آوردم . آن روز بهترین دوران خوشی و شادمانی امپراتریس بوده است . سرش را
حرکت داد و بدون تشریفات روی دسته صندلی من نشست .
- بله ، آن روز یک روز خوش و خرم در زندگی امپراتریس بوده ؛ برای شما چطور
پرنسس ؟
- برای من روز بسیار مغموم و تاثر آوری بود . ولی مدت ها از ان روز می گذرد و تقریبا
فراموش شده و رنج و شکنجه ام التیام یافته است .
بسیار سردم شده بود و آن قدر خسته بودم که فراموش کردم چه شخصی روی دسته صندلی
من نشسته است .
سرم به طرفی خم شد و روی بازوی او افتاد متوحش شده و گفتم :
- اوه ، اعلیحضرت معذرت می طلبم .
- بگذارید سرتان روی بازوی من باشد . لاقل زیاد تنها نخواهم بود . تنهایی را حس نخواهم
کرد .
سعی کرد بازویش را دور شانه ام گذارده و مرا به طرف خود بکشد ولی راست نشستم و
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم .
- اوژنی آیا می دانستید که هابسبورگ قدیمی ترین خانواده سلطنتی دنیا است ؟ ارشیدوشس
اطریش لیاقت همسری امپراتور فرانسه را دارد .
راست نشستم زیرا می خواستم صورت او را ببینم و بدانم آیا جدی صحبت می کند ؟ آیا
شاهزاده خانم اطریشی لیق همسری پسر وکیل دعاوی کرس می باشد ؟
مجددا در فضا خیره شد و سوال کرد :
- می توانید والس برقصید ؟
سرم را حرکت دادم .
- می توانید هم اکنون به من نشان بدهید ؟ در وین شنیدم که همه والس می رقصند ولی در
شونبرون وقت تمرین نداشتم . نشان بدهید ببینم چطور می رقصیدند .
- اینجا و حال نمی شود خیر.
عضلت صورتش در هم کشیده شده و گفت :
- هم اکنون و هم اینجا .... شرو ع کنید .
با ترس و وحشت به خوابگاه امپراتریس اشاره کردم .
- قربان علیاحضرت را بیدار خواهید کرد .
دست بردار نبود فقط صدایش را کمی آهسته تر کرد و گفت :
- شرو ع کنید ! فورا ! پرنسس به شما امر می کنم
برخاستم و گفتم :
- بدون موزیک مشکل است .
آهسته شرو ع به رقص و چرخیدن کردم «یک ، دو، سه ، یک ، دو، سه ، یک ، دو ، سه»
سرش را بلند کرد ، صورت او زیر نور پریده رنگ صبح کبود و پف کرده به نظر می
رسید .
- اوژنی با او بسیار خوش بودم .
- اعلیحضرتا این ازدواج ضروری است ؟
- نمی توانم در سه جبهه بجنگم ، اغتشاشات جنوب را باید خاموش کنم . در جبهه کانال
مانش باید دفا ع نمایم و در جبهه اطریش ....
لب زیرش را جوید و ادامه داد :
- اگر دختر امپراتور با من ازدواج کند خیالم از اطریش راحت خواهد بود . امپراتور اطریش
با من صلح خواهد کرد . دوست من تزار روس مشغول مسلح شدن است . شاهزاده خانم
عزیز وقتی می توانم با دوستم تزار روس دست و پنجه نرم کنم که بالخره با اطریش در
صلح باشم . او گروگان من است گروگان شیرین و زیبا و دلفریب هیجده ساله .
ناپلئون مجددا انفیه دانش را بیرون آورد و به دقت به صورت سرخ مینیاتوری که روی انفیه
دان بود نگاه کرد . ناگهان برخاست و سالن را به دقت نگاه کرد و گفت :
- بله ، همیشه همین طور بوده است .
آهسته با خود زمزمه می کرد . گویی می خواست تمام مناظر این سالن زردوزی های روی
دیوار پرده ها و شکل و طرح مبل ها و کاناپه هایی را که در سالن انتظار خوابگاه ژوزفین
بود . برای ابد در مغز و خاطره خود بسپارد وقتی می خواست از سالن خارج شود و برود
به احترام خم شدم . آهسته دستش را روی سرم گذارد و بدون توجه موها ی مرا نوازش کرد
و گفت :
- آیا می توانم خدمتی برای شما انجام دهم شاهزاده خانم عزیز ؟
- بله اگر اعلیحضرت لطف دارند برایم صبحانه بفرستند ، قهوه تند و سیاه بهتر است .
به صدای بلند خندید . خنده او جوان بود و خاطرات فراموش شده را بیدارمی کرد . سپس با
قدم های سریع درحالی که مهمیزهایش صدا می کردند از سالن خارج شد .
در ساعت نه صبح به همراه ملکه از درب مخفی قصر تویلری خارج شدیم . کالسکه او
منتظر ما بود . ژوزفین یکی از آن سه پوست سمور قیمتی و بسیار عالی راکه ناپلئون از
ارفورت همراه آورده و جزو هدایای تزار روس بود روی شانه اش داشت .
یکی دیگر از این پوست ها ی سمور را ناپلئون در شانه خواهرش پولت انداخته و هیچ کس
از سومین پوست سمور اطلعی نداشت . ژوزفین با دقت زیاد آرایش کرده و زیر چشمش را
پودر زیادی زده بود . صورت او بسیار ملیم و ساکت و فقط کمی بی روح به نظر می رسید
. با عجله از پله ها پایین رفتم . هورتنس قبل در کالسکه منتظر ما بود .
ژوزفین درحالی که کمی به جلو خم شده بود تا پنجره های تویلری را نگاه کند گفت :
- انتظار داشتم بناپارت از من ودا ع کند .
کالسکه حرکت کرد در پشت هر پنجره صورت های کنجکاو کالسکه را نگاه می کردند .
هورتنس گفت :
- امپراتور صبح زود به ورسای رفت و چند روزی با مادرش خواهد بود .
تا قصر مالمزون حتی یک کلمه هم صحبت نکردیم و در سکوت مطلق به سر بردیم .
KAMU SEDANG MEMBACA
دزیره 1 ,2 آن ماری سلینکو
Romansaهر یکشنبه آپ میشود رمان: دزیره نویسنده : آن ماری سلینکو فصل اول و دوم