part 19

9 2 0
                                    

فصل یازدهم
پاریس ، چهار هفته بعد .
*****
خوشترین روز زندگی من در پاریس مانند روزهای دیگر شرو ع شد . پس از صبحانه آبپاش
کوچکی برداشتم و دو درخت نخل را که ژولی از ایتالیا آورده و در گلدان در اتاق غذاخوری
گذارده آب دادم . ژولی و ژوزف معمول در موقع صرف صبحانه دور از هم می نشستند
ژوزف مشغول خواندن نامه ای بود و من فقط به قسمتی از آنچه او گفت گوش کردم .
- دیدی ژولی .. او دعوت را پذیرفته است .
- محض رضای خدا .... هنوز برای این مهمانی تهیه ای ندیده ام و غیر از او چه کسی را
دعوت خواهید کرد .؟... آیا جوجه تهیه کنم خوب است ....؟ چطور است غذای اول ماهی
باشد ؟ راستی این روزها ماهی بسیار گران است و کمیاب شده ، ژوزف قبل باید به من
اطل ع می دادید .
- مطمئن نبودم که دعوت مرا خواهد پذیرفت ، فقط چند روزی است به پاریس آمده و تقریبا
تمام وقت او با دعوت و پذیرایی گرفته شده است . هرکسی می خواهد شرح حوادث وین را
از زبان خود او بشنود .
برای پر کردن آب پاش از اتاق خارج شدم . این درختان نخل به آب زیادی احتیاج دارند .
وقتی مراجعت کردم ژوزف می گفت :
- برای او نوشتم که رفیق برجسته ی من باراس و برادرم ناپلئون بسیار از کارهای برجسته
ی شما تعریف و تمجید کرده اند و من بسیار خوشحال و سرافراز خواهم بود که او را در
منزل با غذای ناقابلی پذیرایی نمایم .
ژولی با صدای بلند تقریبا تندی گفت :
- توت فرنگی و کرم برای دسر مناسب است ؟
-... او دعوت مرا پذیرفته . راستی می فهمی یعنی چه ؟ با وزیر جنگ آتیه فرانسه تماس و
رابطه نزدیک دارم و میل و آرزوی ناپلئون اجرا گردیده . باراس علنا گفت که او را به سمت
وزارت جنگ منصوب خواهد کرد . وزیر جنگ سابق شرر تقریبا مانند موم در دست ناپلئون
بود و اراده ای از خود نداشت ، ولی چیزی درباره ی وزیر جدید نمی دانیم ....ژولی غذا باید
مخصوصا عالی و خوب باشد و ....
- دیگر چه کسی را دعوت خواهیم کرد .
گلدان گل سرخ را از روی میز غذا خوری برداشته و به آشپزخانه رفتم تا آب آن را عوض
کنم . وقتی برگشتم ژوزف می گفت :
- یک مهمانی خودمانی که با صمیمیت توام باشد بهتر است . برای اینکه من و لوسیین می
توانیم بدون مزاحمت با او صحبت نماییم . بله ... با این ترتیب ژوزفین ، لوسیین ،
کریستین ، شما و من خواهیم بود .
نگاهی به من کرد و به صحبت خود ادامه داد :
- چقدر این مهمانی خودمانی رنج و عذابم می دهد
ژوزف عاشق این ضیافت هاست . غالبا ژنرال ها ، نمایندگان و سفرا را به شام خانوادگی
دعوت می کند تا بفهمد که در پشت پرده ی سیاست چه می گذرد . تا به اسرار سیاسی واقف
شود و در ضمن نامه های بلند بال بوسیله پیک مخصوص به ناپلئون که در مصر است می
فرستد . تا کنون ژوزف پست سفارت تازه ای را نپذیرفته و یا به او پیشنهاد نکرده اند .
ظاهرا میل دارد در پاریس " مرکز منافع سیاسی " زندگی نماید . ژوزف در آخرین انتخابات
جزیره ی کرس انتخاب گردید . زیرا فتوحات ناپلئون طبعا باعث شد که مردم این جزیره به
فامیل بناپارت افتخار نمایند .
علوه بر ژوزف لوسیین هم کاندید انتخاب از جزیره ی کرس بود و او هم به سمت نماینده ی
مجلس پانصد نفری انتخاب شد . چند روز قبل ، پس از عزیمت ناپلئون ، لوسیین زنش را به
پاریس آورد .
مادام لتیزیا منزل کوچکی برای آنها پیدا کرد تا بتوانند با حقوق کم نمایندگی زندگی کنند .
لوسیین به جناح چپ فامیل بستگی دارد . وقتی به او اطل ع دادند که ناپلئون دستور داده است
زنش را طلق دهد با خشم و غضب گفت :
- برادر نظامی من دیوانه است . چه چیز کریستین را دوست ندارد ؟
ژوزف سعی کرد منظور ناپلئون را به او بفهماند و گفت :
- از قهوه خانه ی پدر زنت خوشش نمی آید .
- پدرمان و مادرمان نیز در کرس زارعی بیش نبوده اند .
لوسیین ناگهان با ابروهای گره خورده به ژوزف نگریست و گفت :
- ناپلئون عقاید و افکار قابل توجهی نسبت به یک جمهوری خواه دارد .
نطق لوسیین تقریبا همه روزه در تمام روزنامه ها درج می شود ، این جوان لغر مو
خرمایی که چشمان آبی او هنگامی که عصبانی است و یا تحریک گردیده می درخشد . ناطق
هنرمندی است . نمی دانم لوسیین از شام صمیمانه فامیلی که همه سعی دارند به وسیله ی آن
روابط حسنه برقرار کنند لذت می برد یا خیر ؟ شاید فقط برای اینکه ژوزف و ژولی دلگیر
نشوند در مهمانی های آنان شرکت می نماید .
هنگامی که مشغول پوشیدن لباس ابریشمی زرد رنگم بودم ژولی وارد اتاق شد و طبق معمول
گفت :
- خدا کند همه چیز به خوبی برگزار شود .
و کنار تخت خوابم نشست و گفت :
- آن روبان حریر را به موهایت ببند ، خیلی خوشگل است و به تو می آید .
درحالی که با دقت شانه و روبان هایم را جستجو می کردم گفتم :
- حیف است خراب می شود ، بعلوه کسی اینجا نمی آید ، چه شخصی ممکن است توجه مرا
جلب نماید .
-ژوزف شنیده است که وزیر جنگ آتیه اظهار نظر کرده و گفته است نبرد مصر دیوانگی
محض بوده و دولت نباید به ناپلئون اجازه حرکت می داد .
حوصله نداشتم ، خلقم تنگ بود ، بالخره تصمیم گرفتم که روبان به سرم نبندم و موهایم را
بالی سرم با دو شانه آرایش نمایم . زیر لب غرغر کرده و گفتم :
- این دعوتهای سیاسی به طور غیر قابل تصوری مایه ی زحمت و عذاب من است .
ژولی گفت :
- ژوزفین هم اول نمی خواست به این مهمانی بیاید ولی ژوزف برای او توضیح داد که
آشنایی و رابطه نزدیک ناپلئون و وزیر جنگ آتیه اهمیت زیادی دارد . ژوزفین که چندی قبل آن خانه ی ییلقی مالمزون را خریده تصمیم داشت با چند نفر از رفقایش برای پیک نیک به
آنجا برود ناچار صرف نظر کرد .
- حق دارد ، راستی هوای دل انگیز و مطبوعی است .
از پنجره به آسمان تاریک و آبی کم رنگ نگریستم . عطر بهار نارنج دررفضا موج می زد
ورروحم را نوازش می داد . راستی رفته رفته از این مهمان عالیقدر ناشناس متنفر می شدم ،
صدای درشکه از دور شنیده شد و در مقابل منزل ایستاد . ژولی با جمله عادی " خدا کند
خوب برگزار شود " از اتاق خارج گردید .
در خود کوچکترین تمایلی برای پایین رفتن و خوش آمد گویی به مهمانان عالیقدر حس نمی
کردم و تا آخرین لحظه که صدای صحبت و گفتگو به حداکثر رسید و مطمئن شدم که تمام
میهمانان آمده اند پایین نرفتم . بعدا متوجه شدم که ژولی منتظر من است تا بتواند مهمانان را
به سالن غذاخوری هدایت کند .
نزد خود اندیشیدم بهتر است بگویم سردرد دارم و به تخت خواب بروم ولی قبل از اینکه این
فکر را اجرا نمایم خود را در اتاق پذیرایی یافتم . در این لحظه حاضر بودم آنچه در دنیا
دارم را از دست بدهم و با سردرد شدید درتخت خواب خود افتاده باشم . اگرچه پشت او به
درب ورود اتاق پذیرایی بود ولی فورا او را شناختم . آن مرد عظیم الجثه که اونیفورم سرمه
ای دربر داشت و سردوش های بزرگ طلیی او در زیر شمع می درخشید در آنجا ایستاده
بود . دیگران هم ، ژوزف ، ژولی ، ژوزفین ، لوسیین و همسرش به شکل نیم دایره در مقابل
او ایستاده و گیلس های کوچکی در دست داشتند . اگر در جای خود فلج گردیده و وحشت
زده بدان شانه های وسیع خیره شده بودم تقصیری نداشتم .بلکه مدعوین چنان رفتار مرا غیر
عادی دیدند که ژوزف از روی شانه ی مهمانانش به من نگریست و سایرین نگاه او را تعقیب
نمودند و در نتیجه آن مرد بلند قد عظیم الجثه متوجه شد که یک وضعیت غیر عادی در پشت
سر او رخداده .
صحبت خود را قطع کرده و به عقب برگشت .
چشمان او از اضطراب و نگرانی گشاد شد . به زحمت می توانستم تنفس کنم . قلبم به شدت
می تپید . ژولی گفت :
- دزیره بیا اینجا منتظر شما هستیم .
نتوانستم او را نگاه کنم . گویی خواب می دیدم . چشمانم به یکی از دکمه های طلییش خیره
شد و فقط متوجه گردیدم که دست مرا بوسید . سپس صدایی از دور و خیلی دور گفت و البته
این صدا از ژوزف بود :
- ژنرال عزیز صحبت ما قطع شد می گفتید که ...
- کامل فراموش کردم چه می گفتم .
این صدا را بین هزاران صدا تشخیص می دهم . این صدایی بود که در زیر باران سیل آسا
وروی پل رودخانه ی سن شنیده بودم که از گوشه ی تاریک درشکه در آن شب وحشتناک
پاریس مرا خطاب قرار داده بود . صدایی بود که در آستانه ی در خانه کوچک کوچه ی باک
از من درخواست جواب پیشنهاد ازدواج کرده بود .
ژولی گفت :
- به اتاق غذا خوری تشریف بیاورید .ژنرال حرکتی نکرد . ژولی مجددا تکرار کرد :
- خواهش میکنم به اتاق غذاخوری تشریف بیاورید .
در این موقع ژولی به طرف او رفت ، بالخره ژنرال بازوی خود را در اختیارخواهرم
گذارد . ژوزف ، ژوزفین ، لوسیین و زنش و من دنبال آنها حرکت کردیم .
این مهمانی فامیلی که به علل سیاسی برپا شده بود با دیگر پذیرایی ها که ژوزف در انتظار
آن بود اختلف فراوان داشت . ژوزف طوری پیش بینی کرده بود که ژنرال برنادوت بین ژولی و همسر ناپلئون قرار می گرفت ، لوسیین آن طرف دیگر میز و در مقابل ژوزفین
واقع می شد و ژوزف مقابل ژنرال برنادوت قرار می گرفت . ژوزف تصور می کرد که با
این ترتیب قادر خواهد بود صحبت را مطابق میل خود هدایت نماید .
ولی ژنرال برنادوت تقریبا بدون توجه با ماهی قزل آلی گران قیمت سرگرم بازی بود .
ژوزف ناچار دو مرتبه گیلسش را بلند کرد تا برنادوت متوجه شد . دریافتم که او سرگرم
حل مسئله ای است ، تصور می کنم سعی می کرد به خاطر آورد که در مهمانی ترز تالیین
در شب نامزدی ناپلئون به او چه گفته اند ! " ناپلئون نامزد متمولی در مارسی دارد و خواهر
این دختر همسر برادر بناپارت است ، ناپلئون این دختر و جهیز او را فدای ازدواج با
ژوزفین کرده است ."
ژوزف ناچار شد سه مرتبه به ژنرال برنادوت یادآوری نماید که همه ی ما منتظر هستیم که
به افتخار او بنوشیم . برنادوت با شدت به طرف ژولی برگشت و گفت :
- آیا خواهر شما مدت زیادی است که در پاریس بوده ؟
سوال او آن قدر غیر منتظره بود که ژولی تقریبا دست و پای خود را گم کرد و سوال او را
نفهمید . ژنرال مجددا با تاکید گفت :
- هر دوی شما اهل مارسی هستید این طور نیست ؟ این را می دانم ولی خواهر شما برای
مدت مدیدی در پاریس بود ...؟
ژولی مقاومت از دست رفته خود را بازیافت و گفت :
- خیر . دزیره فقط چند ماهی است که در پاریس می باشد . و این اولین سفر او به اینجا است
. دزیره پاریس را خیلی دوست دارد ، این طور نیست ؟
مثل یک دختر مدرسه که درس خود را جواب می دهد گفتم :
- پاریس شهر قشنگی است .
چشمان ژنرال گرد و تنگ شد و جواب داد :
- بله مخصوصا وقتی باران هم ببارد .
کریستین دختر قهوه چی سنت ماکزیم مشتاقانه شرو ع به صحبت کرد .
- پاریس حتی وقتی که باران هم ببارد زیبا است ، راستی گمان می کنم مانند شهر پریان است
.
ژوزف صبر و حوصله خود را از دست داده بود . آن نامه ی متملقانه را برای بحث در
مورد هوای دل انگیز پاریس و زیبایی شهر پریان به ژنرال ننوشته بود .
ژوزف تقریبا بدون منظور گفت :
- دیروز نامه ای از برادرم ناپلئون داشتم ....
ولی چنین به نظر می رسید که برنادوت اصول توجهی ندارد . ژوزف به گفته خود ادامه
داد :
- برادرم نوشته است که سفر او طبق طرح پیش می رود و تاکنون با ناوگان انگلستان تحت
فرماندهی نلسون برخوردی نکرده است .
برنادوت با خوش رویی و درحالی که گیلسش را بلند کرده بود گفت :
- پس برادر شما اقبال درخشانی دارد ، به سلمتی ژنرال بناپارت بنوشیم ، من حقیقتا به
ژنرال بناپارت مقروضم .
به راستی ژوزف نمی دانست رنجیده خاطر یا خوشوقت باشد . به هر صورت شک و
تردیدی نبود که برنادوت خود را هم درجه و هم مقام ناپلئون می داند . درست است که
فرماندهی عالی جبهه ایتالیا به بناپارت واگذار گردید ولی در همان هنگام نیز برنادوت سفیر
فرانسه در اطریش بود و بعلوه می دانست که در آتیه وزیر جنگ خواهد شد
در ضمن خوردن جوجه متوجه شدم که ژوزفین ، بله ، ژوزفین همسر ناپلئون با کنجکاوی
شدیدی به من و سپس به ژنرال برنادوت نگاه می کند . تصور نمی کنم که هیچ کس مانند
ژوزفین از احساسات و کشش و همچنین کوچکترین ارتعاشات قلب زن و مرد آگاه باشد . در
تمام مدت ژوزفین ساکت بود ولی وقتی ژولی گفت " این اولین سفر دزیره به پاریس است "
ژوزفین ابروهای باریکش را بال کشید و یک لحظه با دقت به برنادوت نگریست . بسیار
ممکن است که حضور برنادوت را در آن دعوت بعد از ظهر ترز تالیین به خاطر آورده باشد
. ژوزفین بالخره موقعیتی به دست آورد که به صحبت های سیاسی ژوزف خاتمه داده و
گفتگویی را که بیشتر مورد توجهش بود پیش بکشد .
سر بچه گانه اش را آهسته به طرفی خم کرد و چشمکی به برنادوت زد و گفت :
راستی ژنرال از نبودن یک خانم و شاید یک همسر در سفارتخانه در زحمت و نگرانیباید ماموریت سفارت اطریش واقعا برای شما مشکل بوده باشد ، چون شما مجرد بوده اید .
نبودید ؟
برنادوت با تصمیم چنگالش را روی میز گذارد و جواب داد :
- ژوزفین عزیز ! واقعا چقدر صحیح و به جا فکر کردید و آیا می توانم شما را مانند دوران
گذشته ژوزفین خطاب کنم ؟ و راستی نمی توانم به شما بگویم که از تنهایی و تجرد چقدر در
زحمت بوده ام .
به طرف سایرین برگشت و به صحبت خود ادامه داد :
- ولی از شما .... خانم ها و آقایان سوال می کنم چه باید بکنم ؟
هیچ کس نمی دانست که آیا او مسخره می کند و یا منظور خاصی دارد همه ناراحت و ساکت
بودند .
- ژنرال تصور می کنم هنوز آن خانم مناسب و شایسته را پیدا نکرده اید .
- بله خانم ... من آن زن شایسته را پیدا کردم ولی به سادگی از دستم فرار کرد و ناپدید شد .
و حال....
شانه هایش را به طور مسخره و با ژست مضحک بال انداخت و به من نگریست . تمام
صورتش خنده بود . کریستین از موضو ع صحبت بسیار لذت می برد و به طور کلی آن را
غیر عادی نمی دانست . زیرا در بالخانه قهوه خانه سنت ماکزیم فراوان به گفتگوها و
داستان های عاشقانه ی جوانان دهقان مست گوش کرده بود . کریستین با فریادی از شعف و
شادی گفت :
- و حال شما باید او را پیدا کنید و از او درخواست ازدواج بنمایید .
برنادوت با لحنی جدی گفت :
با این گفته تقریبا از جای خود پرید و صندلی خود را عقب زد و با ژوزف شرو ع به صحبتخانم گفته ی شما کامل صحیح است باید از او درخواست ازدواج بنمایم .
کرد :
- آقای ژوزف بناپارت افتخار دارم که درخواست ازدواج خواهر زن شما مادموازل دزیره
کلری را بنمایم .
در کمال سکوت و آرامش نشست و به صورت ژوزف نگاه می کرد .
سکوت مرگباری درفضای اتاق حکمفرما بود و فقط صدای تیک تاک ساعت شنیده می شد .
اطمینان دارم همه مدعوین صدای ضربان و تپش قلب مرا نیز می شنیدند . با ناامیدی به
رومیزی سفید می نگریستم . صدای ژوزف را که سوال کرد شنیدم .
- ژنرال من کامل نمی فهمم آیا پیشنهاد شما جدی است ؟
- کامل جدی است .
باز هم سکوت خسته کننده ، ژوزفین گفت :

- گمان می کنم باید به دزیره وقت بدهید تا درباره ی این افتخاری که نصیب او می شود
قدری فکرکند .
- خانم بناپارت به او وقت داده ام .
صدای ژولی که از شدت تهییج می لرزید شنیده شد :
- ولی شما اولین مرتبه است که او را دیده اید .
سرم را بلند کردم و گفتم :
- ژنرال بسیار خوشحال و مسرور خواهم شد که با شما ازدواج کنم .
آیا این صدای من بود ؟ یک نفر با تعجب و وحشت از جای خود پرید ، یک صندلی از عقب
به زمین افتاد . قیافه های وحشتزده برایم قابل تحمل نبود . نمی دانم چگونه از اتاق غذاخوری
خارج شدم . فقط خود را در اتاق و روی تخت خوابم گریان دیدم .
سپس در اتاق باز شد و ژولی وارد گردید ، مرا تنگ در آغوش گرفت و گفت :
- اگر نمی خواهی ازدواج نکن عزیزم .... ساکت باش گریه نکن .... گریه نکن .
درحالی که از شدت گریه به زحمت می توانستم صحبت نمایم گفتم :
- اما نمی توانم گریه نکنم . نمی توانم ... آن قدر خوشحالم که باید گریه کنم .
سپس صورتم را در آب سرد شستم و با عجله صورتم را پودر زدم ، وقتی مجددا وارد سالن
پذیرایی شدم ژنرال برنادوت فورا گفت :
- باز هم که گریه کردید مادموازل دزیره !!!!
ژنرال برنادوت در کنار ژوزفین روی یک نیمکت چرمی کوچک نشسته بود به محض
ورودم ژوزفین برخاست و گفت :
- دزیره باید کنار ژان باتیست بنشیند .
در کنار برنادوت نشستم و همه برای رفع اضطراب خود با عجله شرو ع به صحبت کردند .
ژوزف شامپانی را که سر میز غذا ننوشیده بودم آورد و ژولی به هرکدام ما یک بشقاب
کوچک داد و گفت :
- دسر را فراموش کردیم .
به این ترتیب مشغول صرف توت فرنگی با کرم شدیم ، توت فرنگی در آن لحظات
اضطراب و وحشت کمک شایانی به ما کرد . پس از آن برنادوت که کوچکترین اضطراب و
نگرانی نداشت و بلکه بسیار خوشحال بود در نهایت ادب از ژولی سوال کرد :
- خانم اگر درخواست نمایم که با مادموازل دزیره کمی گردش کنیم مخالفت خواهید کرد ؟
ژولی سر خود را با موافقت تکان داد و گفت :
- البته خیر ژنرال عزیز ، چه وقت ؟ فردا بعد از ظهر ...؟
- خیر هم اکنون .
ژولی کامل وحشت زده بود زیرا برای یک دختر جوان مناسب و شایسته به نظر نمی رسدولی هوا کامل تاریک شده .
که با یک مرد غریبه در هنگام شب به گردش برود . با تصمیم راسخ برخاستم و گفتم :
- فقط یک گردش کوتاه ، زود باز می گردیم .
با این حرف با عجله از اتاق خارج شدم به طوری که برنادوت به زحمت توانست از دیگران
خداحافظی نماید .
درشکه او در خارج منزل ایستاده ، سقف آن باز بود . ما در میان عطر بهار نارنج و شب
نیمه تاریک بهاری حرکت کردیم . ولی هرچه به مرکز شهر نزدیکتر می شدیم نور چراغ ها
آن قدر زیاد می شد که ما قادر نبودیم ستارگان زیبای آسمان را ببینیم . تا آن موقع حتی یک
کلمه بین ما رد و بدل نشده بود . وقتی به کنار رودخانه سن رسیدیم برنادوت درشکه چی را
صدا کرد . درشکه ایستاد . برنادودت گفت :

دزیره  1 ,2            آن ماری سلینکوWhere stories live. Discover now