Part 6

45 6 3
                                    

- ژنرال با این بچه تا به حال کجا بودید؟


ولی ما به خوبی متوجه شدیم که ژوزف و او به کلی ما را فراموش کرده بودند. با وجود

آنکه صندلی و مبل های بزرگ و وسیع تری وجود داشت . هردو روی نیمکت کوچک کنار

یکدیگر نشسته بودند و دست یکدیگررا در دست داشتند . تصورمی کنم که آنها گمان می

کردند کسی درتاریکی غروب متوجه آنها نخواهد بود .

هر چهارنفر به منزل مراجعت کردیم . هردو برادر گفتند که باید هرچه زودتر مراجعت

نمایند ولی اتیین گفت :

صرف نمایند . پس ازمدت مدیدی این اولین فرصتی بود که توانستم درچنین بحث شیرینی من و مادرم بسیار مفتخرخواهیم شد اگرهمشهری ژنرال و ژوزف بوناپارت شام را با ما

شرکت کنم .

ژولی درضمن صحبت با نگاهی توام با احترام و محبت به ژنرال نگاه می کرد و اصول

توجهی به ژوزف نداشت .

من و ژولی با عجله به اتاقمان رفتیم تا موهایمان را مرتب کنیم ژولی گفت :

- خدا را شکر . مادرو اتیین ازاین دو برادر خوششان آمده .

- باید بگویم که ژوزف بزودی ازشما خواستگاری خواهد کرد....

ساکت شدم قلبم به شدت می تپید سپس ادامه دادم :

- البته بیشتر به خاطر جهیزیه ی شما است .

صورت ژولی ازخشم و غضب سرخ شده بود با وحشت گفت :

- چطورجرات می کنی چنین کلمات نفرت انگیزی را برزبان بیاوری ؟

سپس دو گل مخملی مشکی روی موهایش سنجاق کرد در جواب گفتم :

- ژنرال به من گفت که فامیل او چقدر فقیر و بی چیز هستند و ژوزف نمی تواند با دختر

بدون جهیزی ازدواج نماید . ژوزف حقوق ناچیزی از دولت می گیرد و باید به مادر و

برادران کوچکترخود نیزکمک کند تصورمی کنم این نهایت لطف و مرحمت او باشد وال ....

ژولی صحبتم را برید و گفت :

- اوژنی اجازه نمی دهم دائما سرخاب مرا مصرف کنی .

سوال کردم :

- آیا به تو گفت که می خواهد با تو ازدواج کند ؟

- نمی دانم چطور این فکردرمغز تو راه پیداکرده است . ما فقط راجع به مطالب کلی بحث

کردیم او از برادران و خواهرانش صحبت میکرد.

وقتی که ازپله ها به طرف اتاق غذاخوری که همه دراطراف این دو مهمان جوان ما جمع

دزیره  1 ,2            آن ماری سلینکوDonde viven las historias. Descúbrelo ahora