part 23

8 2 0
                                    

«ای موجود کوچک غریبه من هرگز تو را نخواسته بودم .»
ماری در اتاق خواب را زد ولی من آن را باز نکردم ... صدای پای او ر ا که به آشپزخانه
برمی گشت شنیدم . پس از چند دقیقه مجددا بازگشت و در زد . بالخره در را باز کردم . او
گفت :
- سوپ را برای شما گرم کردم .
- ماری وقتی در انتظار پی یر کوچکت بودی خوشحال بودی ؟
ماری کنار تخت خواب نشست و شرو ع به صحبت کرد :
- طبعا خیر زیرا ازدواج نکرده بودم .
- شنیده ام وقتی که .... منظورم این است که اگر یک نفر بچه نخواهد می تواند ... زنانی
هستند که می توانند کمک کنند .
ماری با تردید و تعجب به من نگریست و آهسته گفت :
- بله .... من هم شنیده ام . خواهرم به یکی از این زنان مراجعه کرد . می دانید که او قبل
بچه های متعددی داشت و نمی خواست باردارشود . پس از آن مدتی طولنی مریض بود .
اکنون دیگر حامله نمی شود و به علوه هرگز سلمتی خود را باز نخواهد یافت . ولی زنان
متجدد مثل مادام تالیین و یا مادام ژوزفین مطمئنا پزشکان خوبی را می شناسند که می توانند
مفید باشند . البته این کار قانونی نیست . ماری ساکت شد . روی تخت خواب دراز کشیده و
دستم را روی شکمم که کمی برجسته بود گذارده بودم . ماری سوال کرد :
- می خواهید سقط جنین کنید ؟
- خیر .
با فریاد بلندی بدون تفکر و اندیشه گفته بودم خیر . ماری با خوشحالی برخاست و با ملیمت
گفت :
- پس بیایید سوپ را بخورید و برای ژنرال هم بنویسید . می دانم که خیلی خوشحال خواهد
شد.
سرم را حرکت داده گفتم :
- خیر . نمی توانم برای او بنویسم . آرزو داشتم می توانستم با او صحبت کنم .
سوپ را نوشیدم سپس لباس پوشیده و نزد آقای مانتول برای درس جدید رفتم .
امروز صبح خیلی متعجب شدم زیرا ژوزفین به دیدنم آمد . تاکنون فقط دو بار نزد من آمده و
هر دو دفعه نیز با ژولی و ژوزف همراه بوده . ولی کسی نخواهد فهمید که ملقات امروز او
کامل غیر طبیعی بوده . لباس زیبایی در برداشت . پیراهن پشمی سفید و ژاکت کوتاه و
قشنگ پوست خز پوشیده بود کله زیبای سیاه رنگی که با پر سفید شتر مرغ تزیین شده بود
به سر داشت . ولی صبح کبود رنگ زمستانی با حال او مناسب نیست وقتی لبخند می زد
چین های ریزی دور چشم او ظاهر می گردید . باید لب های او خشک باشد زیرا وقتی می
خندید ماتیک لبش چروک می خورد .
ژوزفن گفت :
- خانم می خواستم بدانم در نبودن شوهرتان چه می کنید مادونفر در حقیقت بیوه های شوهر
دار هستیم ، ما بیوه های شوهر دار باید بیشتر به یکدیگر نزدیک باشیم .
ماری برای بیوه های شوهر دار شکلت گرم آورد . با فروتنی و ادب سوال کردم :
- مرتبا خیر . بناپارت ناوگان فرانسه خود را در ابوخیر از دست داده و انگلیسی ها خطوطخانم آیا مرتبا از ژنرال بناپارت به شما خبر می رسد ؟
ارتباطی او را با فرانسه قطع کرده اند ، گاه گاه کشتی کوچکی می تواند به فرانسه بیاید .
نمی توانستم چیز دیگری بگویم . ژوزفین پیانو را دید و گفت :
- خانم ، ژولی به من گفت که شما مشغول فراگرفتن موسیقی هستید .
سرم را حرکت داده و سوال کردم :

- شما هم پیانو می نوازید ؟
- البته وقتی شش ساله بودم شرو ع به نواختن پیانو کردم .
- دروسی هم نزد آقای مانتول فرا می گیرم ، نمی خواهم برنادوت سرشکسته باشد . ژوزفین
در حالی که قطعه کیکی به دهان می گذاشت ، گفت :
- شوهر کردن به ژنرال ها آن قدر ساده و آسان نیست . منظورم ژنرال هایی هستند که
همیشه به جبهه می روند ، عدم توافق و بعضی شایعات خیلی زود منتشر می گردد .
باخود اندیشیدم و در سکوت خود با گفته او موافقت کردم . و به یاد مکاتبه بی معنی خود با
برنادوت افتادم و اعتراف کردم و گفتم :
- انسان همیشه نمی تواند منظور واقعی خود را روی کاغذ بیاورد .
ژوزفین گفته ام را تصدیق کرد و جواب داد :
- صحیح است به علوه اشخاص دیگر در اموری که اصول به آنها مربوط نیست دخالت
کرده و نامه های سراسر تهمت و افترا می نویسند .
شکلت خود را نوشید و به صحبت ادامه داد :
- مثل ژوزف خودمان .
سپس یک دستمال ابریشمی از کیف خود بیرون آورده دهانش را پاک کرد و گفت :
- ژوزف قصد دارد به ناپلئون بنویسد که دیروز به دیدن من در مالمزون آمده و «هیپولت
شارل » را در آنجا دیده است . شما شارل همان کنتراتچی خوش سیمای ارتش را به خاطر
دارید ؟ همچنین می خواهد بنویسید که شارل را با لباس خواب در منزل من دیده . تصور می
کنید ؟ در هنگامی که ناپلئون به هزاران مساله رو به رو است ژوزف هم می خواهد به این
وسیله او را رنج و عذاب دهد .
من حقیقتا نمی فهمیدم چرا شارل در ملقات ژوزفین لباس مناسب تری نپوشیده سوال کردم :
- چرا شارل با لباس خواب به مالمزون آمده بود ؟
- ساعت نه صبح بود و هنوز شارل لباسش را نپوشیده بود که ژوزف بی خبر و سر زده
وارد شد .
چشمان ژوزفین از اشک پر شد و گفت :
- من به همدم و مصاحب احتیاج دارم نمی توانم تنهایی را تحمل کنم . در تمام مدت عمرم
تنها نبوده ام و چون ما «بیوه ها ی شوهر دار» باید علیه ژوزف متفق باشیم فکر کردم شما
می توانید به ژولی خواهرتان بگویی که ژوزف را به ترتیبی از نوشتن این نامه منصرف
سازد .
خوب که این طور ... اکنون فهمیدم ژوزفین از من چه می خواهد . در کمال صراحت گفتم :
- ژولی نفوذی در کارهای شوهرش ندارد .
چشمان ژوزفین مانند اطفال وحشت زده به نظر می رسید .
- نمی خواهید به من کمک کنید ؟
- امشب برای مهمانی شب عید به منزل ژوزف می روم ، به ژولی خواهم گفت ولی خانم
شما نباید انتظار زیادی داشته باشید .
ژوزفین ایستاد ظاهرا تسکین یافته بود پس از لحظه ای گفت :
- می دانستم شما موقعیت مرا خواهید فهمید ، چرا شما هرگز به منزل مادام تالیین نمی آیید ؟
او هفته قبل بچه دار شده باید به دیدن او بروید .
بازهم در کنار در اتاق ایستاد و گفت :
- از تنهایی در پاریس خسته نشدید ؟ باید ما هم به زودی به تئاتر برویم . خواهش می کنم به
خواهرتان بگویید که ژوزف طبعا می تواند هرچه می خواهد به ناپلئون بنویسد ولی موضو ع
لباس خواب را گوشزد نکند .
نیم ساعت قبل از موقعی که تصمیم داشتم به منزل ژولی رفتم . ژولی لباس قرمز تازه ای
دوخته که هیچ به او نمی آید زیرا صورت بی رنگش را کامل سفید و مات کرده است .
ژولی با حرارت چند نعل اسب کوچک نقره ای را که با آن میز غذا را آرایش داده و معتقد
است که برای همه ما خوشی و خوشبختی در سال نو همراه خواهد داشت مرتب می کرد .
سپس روبه من کرده و گفت :
- لویی بناپارت را در سر میز غذا کنار شما جا داده ام . این بچه چاق آن قدر مزاحم است که
نمی توانم او را مصاحب اشخاص دیگری سازم .
در جواب گفتم :
- میل دارم از شما خواهشی نمایم . می توانی از ژوزف بخواهی که چیزی درباره لباس
خواب به ناپلئون ننویسد ؟ منظورم حضور هیپولیت شارل با لباس خواب در مالمزون است .
در همان لحظه ژوزف گفت :
- نامه ناپلئون قبل فرستاده شده و بحث بیشتر موردی ندارد .
صدای آمدن ژوزف را به اتاق غذاخوری نشنیدم ولی او کنارگنجه ظروف غذاخوری ایستاده
و برای خودش مشروب می ریخت .
- با شما شرط می بندم که ژوزفین امروز به دیدن شما آمده و خواهش کرده است که شما
وساطت کنید . این طور نیست دزیره ؟
شانه ام را بال انداختم ژوزف بدون توجه گفت :
- نمی دانم چرا به جای اینکه به ما کمک کنید ، میل دارید از ژوزفین پشتیبانی نمایید ؟
سوال کردم :
- منظور شما ازکلمه «ما» چیست ؟
- مثل من و ناپلئون البته .
- این حادثه اصول به شما مربوط نیست ... ناپلئون در مصر چگونه می تواند بفهمد که چه
حادثه ای رخ داده . شما فقط او را غمگین ، ملول و متاثر می سازید . چرا افکار او را
مغشوش می کنید ؟ چرا او را زجر می دهید ؟
ژوزف با توجه به من نگریسته و با تمسخر گفت :
- هنوز عاشق او هستید ؟ چقدر تاثر آور است گمان می کردم که مدتها قبل او را فراموش
کرده اید .
با نگرانی جواب دادم :
- فراموش کرده باشم ؟ هیچ کس نمی تواند اولین عشق خود را فراموش کند ! ناپلئون......
خیلی کمتر به فکر او هستم . ولی آیا می توانم تپش قلبم ، خوشی بی پایانم و رنج و اندوهم را
که به خاطر عشق ناپلئون متحمل شده ام فراموش نمایم ؟
ژوزف که از صحبت ما خوشحال شده بود گیلس دیگری پر کرد :
- با این ترتیب می خواهید از رنج و عذاب او جلوگیری کنید .
- البته زیرا به مفهوم رنج پی برده ام .
ژوزف زیر لب گفت :
- ولی نامه من اکنون در را ه است .
- پس موضوعی ندارد که دراین مورد بحث بیشتری کنیم .
ژوزف در این موقع دو گیلس دیگر پر کرد و گفت :
- ژولی ، دزیره بیایید برای یکدیگر یک سال خوش و مسرت بخش آرزو کنیم و خوشحال
باشیم . مهمانان ما هر لحظه اینجا خواهند رسید .
فقط از نظر اجرای وظیفه گیلس ها را گرفتیم ، هنوز یک جرعه ننوشیده بودم که ناگهان
حالم به هم خورد . کوچولوی داخل شکمم ناراحتم کرد . با عجله گیلس را روی میز
گذاردم . ژولی با فریاد گفت :
- دزیره حالت خوب نیست ؟ صورتت کبود شده .
قطرات عرق روی پیشانیم جمع شده بود . در صندلی افتاده سرم را حرکت دادم .
- نه چیزی نیست غالبا این حالت به من دست می دهد .
چشمانم را بستم صدای ژوزف را شنیدم که گفت :
- شاید در انتظار طفل است ؟ حامله است ؟
ژولی جواب داد:
- غیر ممکن است اگر این طور بود من اطل ع داشتم .
ژوزف مشتاقانه گفت :
- اگر او مریض است باید فورا به ژنرال برنادوت اطل ع دهم .
فورا چشمانم را باز کرده و گفتم :
- به چه جراتی می خواهید برای او بنویسید ؟ می خواهم برنادوت را خوشحال و متعجب
سازم .
ژوزف و ژولی با هم سوال کردند :
- با چه ؟ به چه وسیله ای ؟
با غرور و تکبر گفتم :
- با یک پسر .
ژولی به زانو در آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت :
- شاید دختر باشد ؟
- خیر ، پسر خواهد بود برنادوت دختر نمی خواهد .
برخاستم .
- و حال به منزل مراجعت می کنم ، ناراحت نباشید ، میل دارم به خواب بروم و شب اول
سال نو را در خواب باشم .
ژوزف باز هم برای خود شراب ریخت . ژولی و شوهرش به سلمتی من نوشیدند ، چشمان
ژولی مرطوب بود .
ژوزف با خنده گفت :
- زنده باد سلسله برنادوت .
از این ژست ژوزف خوشم آمد و گفتم :
- بله به سلمتی سلسله برنادوت .
سپس به منزل برگشتم ولی زنگ های کلیسا اجازه ندادند که شب اول سال را بخوابم اکنون
بالخره زنگ ها ساکت شده اند و سال هفتم جمهوری فرانسه شرو ع شده . در محلی در
سرزمین آلمان ژان باتیست با افسران ستادش مشغول نوشیدن شراب هستند و شاید به سلمتی
مادام برنادوت بنوشند . ولی من در تنهایی با سال نو روبرو می شوم . خیر . کامل تنها نیستم
. تو این پسر نازاییده من ، من و تو با هم با سال آینده روبرو خواهیم شد و امید موفقیت برای
سلسله برنادوت خواهیم داشت این طور نیست ؟

فصل چهاردهم

سو ، حومه پاریس 4 ژوئیه ی 1799
هشت ساعت قبل پسری زاییدم .
موهای او مانند ابریشم سیاه است . ولی ماری می گوید این موها خواهد ریخت .چشمانش آبی
است ، اما به عقیده ماری تمام بچه ها با چشم آبی متولد می شوند . آنقدر ضعیف شده ام که
همه چیز در مقابل چشمم می رقصد . اگر کسی بفهمد که ماری مخفیانه دفتر خاطراتم را
آورده است جنجالی به پا خواهد شد . قابله اطمینان دارد که زنده نخواهم ماند . ولی پزشک
امیدوار است نجاتم دهد . خونریزی زیاد بوده و فعل به طریقی پاهای مرا روی تخت خواب
بلند کرده اند تا از خونریزی جلوگیری شود .
صدای ژان باتیست را در اتاق پذیرایی می شنوم . ژان باتیست عزیز .
اکنون قابله هم فکر نمی کند که خواهم مرد . نجات یافته ام . اطرافم را با بالش پوشانده اند .
ماری مرتبا غذاهای مورد علقه ام را تهیه می کند . صبح ها و شب ها وزیر جنگ فرانسه
کنار تخت خوابم می نشیند و ساعت ها در مورد تربیت فرزند ما ن بحث و مطالعه می کند .
دو ماه قبل ژان باتیست بدون انتظار مراجعت کرد . در سال نو مجددا با او شرو ع به مکاتبه
کردم ولی نامه های کوتاه و سرد می نوشتم زیرا بسیار از او دلتنگ و در عین حال خشمگین
بودم . در روزنامه مونیتور خواندم که شهر فیلپسبورک را با سیصد نفر تصرف کرده . این
شهر به وسیله هزار و پانصر نفر دفا ع می گردید . و سپس ستاد فرماندهی خود را در محلی
به نام «ژرمر سهیم» مستقر کرد . از آنجا به مانهیم رفت و شهر را تصرف کرد و فرماندار
ناحیه «هس» شد . با ساکنین آلمان طبق مقررات و قوانین جمهوری ما رفتار و حکومت می
کرد . تنبیه بدنی یعنی شلق زدن را ممنو ع کرد و مجزا زیستن یهودیان را لغو کرد .
دانشگاه های هایدلبرگ و گیسرن نامه ای از تقدیر و تشکر به او نوشتند . گمان می کنم آلمان
ها مردم عجیبی هستند تا وقتی شکست نخورده اند به دلیل بسیار عمیق و غیر قابل قبولی
خود را بزرگترین و شجا ع ترین مردان می دانند ولی وقتی شکست خوردند در سرتاسر آن
سرزمین خواهند گفت که مخفیانه طرفدار دشمن بوده اند .
سپس باراس به او دستور داد به پاریس مراجعت کند . او فرماندهی ارتش را به ژنرال ماسنا
واگذار کرد . یک روز بعد از ظهر در مقابل پیانو نشسته و «مینوه » موزارت را تمرین می
کردم . در نواختن آهنگ بسیار سعی کردم و فقط قسمتی از آن را خوب اجرا کردم . در اتاق
پشت سرم باز شد و بدون آنکه به طرف در برگردم گفتم :
- ماری این آهنگ را آموخته ام تا ژنرال برنادوت از شنیدن آن خوشحال و متعجب گردد .
- بسیار عالی دزیره شنیدن آهنگ های آسمانی مایه بزرگترین خوشحالی و تعجب ژنرال
است .
ژنرال برنادوت با این حرف مرا در آغوش گرفت و دو ، سه بوسه گرم وشیرین که گویی
هرگز از یکدیگر دور نبوده ایم از من گرفت . در حالی که مشغول مرتب کردن میز قهو ه
بودم و سعی می کردم به طریقی به او بفهمانم که در انتظار پسری هستیم . ولی چشمان
تیزبین پهلوان من چیزی را نادیده نمی گذارد . ژان باتیست پرسید :
- دختر کوچولو بگو بدانم چرا برایم ننوشتی که منتظر پسری هستیم ؟
( تصور امکان دختر بودن طفل به مغز او خطور نمی کرد . )
ایستادم و غرشی کرده و سعی کردم خود را غضبناک جلوه دهم .
- برای اینکه نمی خواستم تو را ناراحت کرده باشم زیرا تو خودت وسیله ای فراهم کرده ای
که باعث تعطیل دروس و تعلیم و تربیت من شده است .
سپس به طرف او رفتم و آهسته گفتم :

- شما ژنرال کبیر ناراحت و نگران نباشید . پسر شما در شکم مادرش دروس دقیق معاشرت
را از آقای مانتول فرا می گیرد .
شوهرم دستور داد دروسم را تعطیل کنم و چون نسبت به سلمت من بسیار نگران بود به
زحمت راضی شد از منزل خارج شوم .
در همین موقع در تمام نقاط پاریس درباره بحران داخلی مملکت بحث می شد . اغتشاشات
دامنه دار خطرناکی وجود داشت . مقداری از این اغتشاشات به وسیله سلطنت طلبان که رفته
رفته قدرت می گرفتند سازمان یافته و علنا و بدون پروا با اشرافیان مهاجر مکاتبه می
کردند . اغتشاشات دیگری به وسیله ژاکوبین های معتقد و خشن به وجود آمده بود والبته من
توجه زیادی به این امور نداشتم . گل های قشنگ و سفید درخت بلوط باغ جلوه مخصوصی
داشتند . در زیر شاخه های بزرگ و پر برگ آن نشسته مشغول لبه دوزی بودم . ژولی در
کنارم نشسته و مشغول دوختنن بالش برای پسرم بود . ژولی هر روز به دیدن من می آمد و
امیدوار بود که به درد من مبتل شود . بسیار علقه مند بود که طفلی داشته باشد و خود او
می گفت فرقی ندارد اگر فرزندش دختر یا پسر باشد . هر وقت نزد من می آمد در این باره
صحبت می کرد ولی متاسفانه تاکنون خبری نشده .
بیشتر بعد از ظهر ها ژوزف و لوسیین بناپارت به منزل ما آمده و هر دو مشتاقانه با
برنادوت صحبت می کردند . چنین متوجه شده که باراس پیشنهای به ژان باتیست داده که او
آن را با خشونت رد کرده است . ما البته پنج نفر رهبر و یا هیات حاکمه داریم که باراس
قدرت حقیقی را در دست دارد . اکثر احزاب جمهوری با اتفاق آرا با سران مملکت که کم و
بیش فاسد هستند ، مخالفند . باراس امیدوار است از موقعیت بهره برداری کرده و او از شر
سه نفر از این پنج نفر هیات حاکمه خلص شود . میل دارد امور مملکتی را با همکاری آن
ژاکوبین پیر که سییز Sieyes نام دارد اداره کند .
چون باراس متوحش بود که مبادا طرح کودتایی که تهیه کرده به انقلب تبدیل گردد از ژان
باتیست درخواست کرده بود همکار و مشاور نظامی او باشد . ژان باتیست پیشنهاد او را رد
کرده و گفته بود :«باراس باید قانون اساسی را اجرا کرده و اگر تغییری در دولت لزم می
داند از نمایندگان مجلس درخواست کند . »
ژوزف فکر کرده بود شوهرم دیوانه است و با فریاد گفته بود :
- شما می توانید فردا با واحد ها ی خود دیکتاتور فرانسه شوید .
ژان باتیست در کمال آرامش جواب داده بود :
- کامل صحیح است . ولی باید از آن احتراز کرد . آقای بناپارت گمان می کنم فراموش کرده
اید که من جمهوری خواه معتقدی هستم .
لوسیین گفته بود :
- ولی شاید وجود یک فرد نظامی در راست دولت و یا بهتر بگوییم به عنوان پشتیبان دولت
به نفع جمهوری باشد .
ژان باتیست سر خود را حرکت داده و جواب داده بود :
- تغییر قانون اساسی از مسئولیت های ملت است . ما دو مجلس مشاوره پانصد نفری که شما
یکی از نمایندگان آن هستید داریم و در صورتی که به سن قانونی برسید جزو مجلس مشاوره
سنا خواهید بود . نمایندگان باید در این کارها تصمیم بگیرند نه ارتش و یکی از ژنرال های
آن . گمان می کنم با این صحبت ها خانم ها را ناراحت می کنم ، راستی دزیره آن چیز
کوچک مسخره که مشغول دوختنش هستید چیست ؟
- ژاکت برای پسر شما ژان باتیست

در حدود سه هفته بعد باراس موفق شد همکار خود را مجبور به استعفا نماید اکنون او و
همکارش سییز در راس مملکت قرار دارند . احزاب چپ که برجسته از سایرین بودند
درخواست انتصاب وزرای جدید را داشتند . تالییران به سمت وزیر امور خارجه انتخاب
شد . آقای «کامباسرز» مشهورترین و شکموترین وکیل دادگستری ، وزیر دادگستری
گردید . به هر صورت چون مشغول ادامه جنگ در جبهه های مختلف هستند و چون
جمهوری نمی تواند چنین بار سنگینی را تا موقعی که وضعیت ارتش از هر لحاظ ترقی
نکرده به دوش بکشد همه چیز بستگی به انتخاب وزیر جنگ داشت .
صبح روز پانزدهم ماه مسیدور قاصدی از قصر لوکزامبورگ به منزل ما آمد .ژان باتیست
دستور داشت فورا با دو نفر از رهبران ملقات کند . ژان باتیست به شهر رفت و من تمام
روز را در زیر درخت بلوط نشستم و راستی از خودم بدم می آید . دیشب در یک وعده ، نیم
کیلو گیلس خوردم . و این گیلس ها اکنون در معده من درحرکتند . دلم مالش می رود .
رفته رفته ناراحت شدم . ناگهان دردی در کمرم گرفت گویی چاقویی به من زدند . این درد
فقط بیش از چند لحظه طول نکشید ولی پس از آن تقریبا فلج شده بودم . چقدر این درد مرا
رنج داده بود .
با بی تابی فریاد کردم :
- ماری .... ماری ..
ماری آمد و نگاهی به من کرده و گفت :
- فورا بروید بال و در تخت خواب بخوابید . فرناند را نزد قابله می فرستم .
- ولی این دل درد من در اثر گیلس های دیشب است .
- خیر به اتاق خواب بروید .
ماری دستم را گرفت . بلند شدم . دیگر آن چاقوی برنده در بدنم فرو نمی رفت . تسکین یافته
بودم . با عجله از پله ها بال رفتم . صدای ماری را که فرناند را به دنبال قابله فرستاد
شنیدم . ( فرناند از آلمان با ژان باتیست مراجعت کرده است . ) ماری وقتی که مجددا به اتاق
خواب آمد گفت :
- لاقل این فرناند به درد چیزی می خورد .
سپس سه ملفه روی تخت خواب پهن کرد . با اصرار گفتم :
- چیزی نیست . گیلس های دیشب است .
در همین لحظه مجددا آن درد کشنده به من حمله کرد . آن چاقوی تیز برنده از عقب و سمت
راست به بدنم فرو رفت . فریادم بلند شد . وقتی درد تمام شد شرو ع به گریه کردم . ماری که
می دانستم وحشت زده و مضطرب است آمرانه گفت :
- خجالت نمی کشید ؟ فورا ساکت شوید .
با ناله گفتم :
- ژولی ...ژولی را می خواهم او را خبر کن . ژولی خیلی دلسوزی میکند . به نوازش او
احتیاج دارم . فرناند با قابله آمد و بلفاصله نزد ژولی فرستاده شد .
قابله !! تاکنون چنین مامایی در دنیا وجود نداشته ، در این چند ماه اخیر چندین مرتبه مرا
معاینه کرده بود . اکنون آن ماده غولی که در داستان های پریان گفته اند در نظرم مجسم
گردیده . آن ماده غول دست های پهن قرمز ، صورت بزرگ سرخ و سبیل داشت . چیزی که
بیش از همه در این ماده غول زننده به نظر می رسید ماتیک او بود . در زیر سبیل ها و
روی لبش ماتیک سرخی مالیده و کله سفید ابریشمی روی موهای خاکستریش گذاشته بود .
ماده غول با دقت و حقارت فراوان مرا نگریست . از او پرسیدم :
- آیا لخت شوم و به تختخواب بروم ؟

دزیره  1 ,2            آن ماری سلینکوOù les histoires vivent. Découvrez maintenant