فصل سوم
مارسی .
شرو ع ماه مه یا به گفته ی مامان ماه عشق
نام او ناپلئون است
صبح وقتی ازخواب بیدارشدم درحالی که چشمانم را بسته متفکربودم تا ژولی تصورکند کهخوابم سنگینی بارعشقم قلبم را می فشرد . هرگزنمی دانستم چگونه عشق سراپای انسان رافرا می گیرد و مانند شعله ای انسان را می سوزاند . عشق سراپایم را فرا گرفته و قلبم رافشارمی دهد .
بهتراست آنچه را رخ داده بنویسم .
از بعد ازظهر روزی که برادران بوناپارت به منزل ما وبه دیدن ما آمدند شرو ع می کنم .
همان طوری که با ژوزف بوناپارت قرار گذارده بودم بعدازظهر روز بعد به ملاقات ما آمدند . اتیین معمول در این وقت روز درمنزل نیست ولی آنروز زودتر از معمول مغازه را تعطیل کرده و با مادرم در سرسرای عمارت منتظر آنهابودند تا این دو جوان در اولین برخورد متوجه شوند که خانه ی ما بدون سرپرست و مردنیست
در تمام روز هیچکس بیش از چند کلمه با من صحبت نکرد و من متوجه بودم که هنوز آنهابه علت رفتارنامناسب من رنجیده خاطر هستند ژولی پس از صرف نهار با عجله به طرفآشپزخانه رفت . با وجود عدم موافقت مادرم او تصمیم داشت کیک بپزد . مادرم هنوز تحتتاثیر گفته ی برادرم بود و فکرمی کرد این دو برادر"حادثه جویان کرسی " هستند .
قدم زنان به طرف باغ رفتم پیش آهنگ بهار قشنگ و زیبا در هوا و فضا دیده می شد . اولینجوانه های درخت یاس خودنمایی می کردند . باخود گفتم بهتر است حاضر باشیم . به همینعلت از ماری یک گرد گیر گرفته به گرد گیری اتاقهای تابستانی پرداختم . وقتی کارم تمامشد و با گردگیر به آشپزخانه رفتم ژولی را درحالی که قالب کیک را از فر آشپزخانه بیرونمی آورد دیدم . صورت او از حرارت می سوخت پیشانی او از عرق خیس شده بود وموهایش ژولیده بود.آهسته گفتم :
- ژولی اشتباه کرده ای .
- چرا ؟ من دستورالعمل مادر را در پختن کیک به کاربردم خواهی دید که مهمانان از دستپخت من لذت خواهند برد.
- منظورم کیک و دست پخت تو نیست . منظورم صورت و موی و لباس تو است . وقتی کهمهمانان آمدند تو بوی آشپزخانه و غذا خواهی داد . پس از لحظه ای تامل ادامه دادم :
- ژولی خواهش می کنم ازکیک صرف نظر کن . برو دستی به صورتت بکش ظاهر تو بیشاز پختن کیک اهمیت دارد .ژولی با خشم و غضب جواب داد :
- ماری تو به حرفهای این بچه گوش می کنی ؟ماری قالب کیک را ازدست او گرفته و گفت :
- مادموازل ژولی اگر از من سوال می کنید این بچه حق دارد و صحیح می گوید .
درحالی که من کنار پنجره ی اتاقمان ایستاده بودم و افق را تماشا می کردم ژولی با دقتموهایش را آرایش می کرد و کمی سرخاب به گونه هایش مالید . ژولی با تعجب از من سوالکرد:
BINABASA MO ANG
دزیره 1 ,2 آن ماری سلینکو
Romanceهر یکشنبه آپ میشود رمان: دزیره نویسنده : آن ماری سلینکو فصل اول و دوم