Part 16

11 4 0
                                    

دوفو ناگهان به هوش آمد . 

صدای حرکت او را شنیدم . در کنارش زانو زدم و سرش را با دست هایم گرفته و بلندکردم . به من نگاه می کرد و باز هم نگاه می کرد. نمی دانست کجا است . گفتم : 

- ژنرال شما در رم هستید ، در رم منزل بناپارت سفیر فرانسه .لبانش را حرکت داد . کف قرمزی از گوشه دهانش خارج شد با دست دیگرم صورتش راپاک کردم تا بتواند آهسته صحبت کند . 

- ماری .... می خواهم نزد ماری بروم .ماری کجا است ، زود بگویید ماری کجا است ....؟چشمان او برویم خیره شد و مرا شناخت . هنوز نگاه او حالت استفهام داشت . مجددا تکرارکردم :

 - شما در رم هستید در شهر اغتشاش رخ داد شما زخمی شدید گلوله ای به شکم شما اصابتکرده .سر خود را حرکت داد ، او گفته مرا فهمیده بود افکارم مغشوش و درهم بود و نمیتوانستمکمکی به این ژنرال بنمایم . اما شاید ماری .... با عجله در گوش او گفتم :- نام فامیل ماری چیست و کجا زندگی می کند ؟نگاهش نگران و مضطرب بود . لبان او حرکت کرد و خیلی آهسته گفت : 

- نگویید ، به بناپارت نگویید ...- قول می دهم که چیزی نگویم ولی اگر نقاهت شما طولنی شود باید او را مطلع کنیم . بایدبه ماری بگوییم این طور نیست ...؟ ناپلئون بناپارت هرگز از این ماجرا مطلع نخواهد شد .با اطمینان به او لبخند زدم :

- خواهر زن برادر 

- من باید با اوژنی خواهر زن برادر ناپلئون ازدواج نمایم ...و بازحمت ادامه داد : 

- ناپلئون .... پیشنهاد کرده ....بقیه کلمات او را نفهمیدم پس از لحظه ای با کلمات روشن وواضح شرو ع به صحبت کرد . 

- ماری عزیز .... تو باید متوجه این موضو ع باشی ... همیشه .... مراقب تو و ژرژ کوچولو.... خواهم بود عزیزم .... ماری عزیز .....دست او به پهلویش افتاد سعی کرد بازوی مرا ببوسد . تصور می کرد من ماری هستم ، اودقیقا همه چیز را به ماری گفت و به او فهماند که چرا او و فرزند کوچکش را ترک می کندو می خواهد با خواهر زن برادر ناپلئون ازدواج نماید . این ازدواج یعنی درجه ، ارتقایرتبه ، به حقیقت پیوستن آرزوها و رویای شیرین ....سر او روی دستم از سرب سنگین تر بود کمی سرش را بلند کردم و درحالی که سعی میکردم به چشمان بی روح او نگاه کنم پرسیدم :

 - آدرس ماری چیست ؟ فورا او را مطلع می کنم .در یک لحظه کوتاه کامل به هوش آمد و گفت : 

- ماری مونیه ، کوچه لپون ..... شماره 6 ....پاریس . 

سرانجام دماغ او تیر کشید ، چشمانش تیرکشید ، چشمانش گود رفت ، نفسش خفیف تر شد ،عرق سرد مرگ به پیشانی او نشسته بود . آهسته گفتم : 

- زندگی ماری و ژرژکوچک به خوبی تامین خواهد شد . قول می دهم .دیگر چیزی نمی شنید ، چشمان او به نقطه ای نامعلوم ثابت و دهانش منقبض شد .از جای پریده و به طرف در رفتم . نفس عمیقی که از گلوی او بیرون آمد در فضای سرد وبی روح اتاق طنین انداخت و سپس ساکت شد . مرده بود . 

دزیره  1 ,2            آن ماری سلینکوNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ