Part 8

26 3 0
                                    


ناپلئون از پنجره برگشت یک لحظه ساکت و بی حرکت ایستاد .

گویی مجسمه سنگی بی روحی کنار در ایستاده است بازوهایش را روی سینه قرار دادهصورت او مانند گچ سفید بود. در باز شد . ماری و سربازان وارد اتاق شدند . ماری گفت : 

- مادام کلری ....سربازان صحبت او را قطع کرده گفتند : 

- ژنرال بوناپارت در منزل شماست ؟چنین به نظر می رسید که نام ناپلئون را از حفظ است زیرا با سرعت و بدون لکنت نامژنرال را ادا کرد .ناپلئون در نهایت سکوت و آرامش از کنار پنجره به جلو آمد و به طرفاو رفت سرباز پاشنه های خود را محکم بهم کوبید و سلم داد و گفت :

 - دستور توقیف همشهری ژنرال بوناپارت را همراه دارم .درهمین لحظه ورقه ای را به او داد ناپلئون کاغذ را نزدیک چشم خود برد . من از جاپریدم : 

- الان برای شما شمع می آورم .

 - متشکرم عزیزم ! من احکام را خوب می دانم .سپس کاغذ را رها کرد . کاغذ در هوا چرخید و روی زمین افتاد . ناپلئون به دقت سرباز رانگریست و مستقیما به طرف او رفت و با انگشت روی دکمه ی او زد : 

- حتی در یک شب گرم تابستان دکمه ی اونیفورم یک گروهبان ارتش جمهوری فرانسهبایستی طبق مقررات بسته باشد .در همان لحظه که سرباز نگران و مغشوش مشغول بستن دکمه لباسش بود ناپلئون با صدایبلند گفت : 

- ماری ، شمشیر من در سرسرا است آن را لطفا به گروهبان بده .در حالی که خم شده بود به مادرم گفت : 

- ببخشید مادام کلری شما را ناراحت کردم .مهمیز ناپلئون صدا کرد و گروهبان پشت سر او به راه افتاد . کوچکترین حرکتی از ما سرنزد . مجددا در خارج از منزل صدای قدم سربازان شنیده شد . سپس رفته رفته در سکوت وتاریکی محو گردید . بالخره اتیین سکوت را شکست: 

- کاری از ما ساخته نیست بهتر است غذایمان را تمام کنیم .قاشق ها در ظرف سوپ حرکت کرد. مشغول صرف کباب بودم که اتیین مجددا به صدا درآمد :

 - دراولین وحله به شما نگفتم این مرد حادثه جویی است که می خواهد در پناه جمهوری بهشغل و مقام برسد ؟وقتی دسر می خوردیم اتیین باز شرو ع کرد :

 - ژولی ، بسیار متاسفم که با نامزدی و ازدواج تو و ژوزف موافقت کردم .پس از غذا از درب عقب منزل خارج شدم . اگر چه مادرم بارها فامیل بوناپارت را دعوتکرده ولی مادام لتیزیا هرگز این مهمانی را پس نداده و به زحمت می توانم بفهمم چرا اینفامیل در فقیر ترین و پست ترین قسمت شهر در پشت بازار ماهی فروشان زندگی می کنند .مادام لتیزیا محققا خجالت می کشد که ما را به چنین محلی دعوت نماید ولی اکنون من بهطرف این منزل می روم . باید به او و ژوزف بگویم چه حادثه ای برای ناپلئون رخ داده وببینم چه می توان کرد. 

دزیره  1 ,2            آن ماری سلینکوحيث تعيش القصص. اكتشف الآن