part 22

6 2 0
                                    


- فردا حقیقتا به جنگ می روم .
ژان باتیست می تواند فورا بخوابد و در یک لحظه کامل از خواب بیدار شود باید این عادت
را در سالیان دراز جنگ در جبهه کسب کرده باشد . ژان باتیست به صحبت خود ادامه داد :
- میل دارم درباره چیزی با شما بحث کنم ... دزیره چند مرتبه در این مورد فکر کرده ام ،
روزها چه می کنی دزیره ؟
- چه می کنم ؟ منظورت چیست ؟ دیروز به ماری در تهیه مربا کمک کردم ،پریروز با
ژولی به خیاط خانه مادام بریثیه رفتم ،این زن با نجبا و اشراف به انگلستان فرار کرد ولی
مجددا برگشته ،هفته گذشته من ....
- دزیره چه چیزی مخصوصا مورد توجه تو است ؟
تقریبا با اضطراب اعتراف کردم :
- حقیقتا چیزی توجه مرا جلب نمی کند .
دستش را زیر سرم گذارد و مرا تنگ در بغل گرفت ، گونه ام روی شانه اش قرار داشت .
چه مطبو ع بود زیرا سردوشی های او صورتم را آزار نمی داد .
- دزیره نمی خواهم هنگامی که من نزد تو نیستم روزها به نظرت دراز و خسته کننده باشد .
فکر کردم که تو باید درس بخوانی .
- درس ؟ از سن سیزده سالگی تاکنون درس نخوانده ام .
- منظورم همین است .
- شش ساله بودم که با ژولی به مدرسه رفتم ، خواهران راهبه به ما درس دادند . ولی ده
ساله بودم که تمام صومعه ها را بستند . مادرم می خواست ژولی و مرا خودش تعلیم بدهد
ولی هرگز موفق نشد . ژان باتیست تو چقدر به مدرسه رفتی ؟
- از یازده تا سیزده سالگی ، سپس از مدرسه اخراجم کردند .
- چرا ؟
- یکی از آموزگاران ما با فرناند بد رفتاری می کرد .
- و تو هم هرچه به زبانت آمد گفتی ؟
- فقط مشت محکمی به صورتش زدم .
در حالی که کامل روی شانه او تکیه کرده بودم گفتم :
- فکر می کردم سال ها به مدرسه رفته ای ، خیلی چیز ها می دانی و زیاد کتاب می خوانی .
- اول فقط دروسی را که در مدرسه فرا نگرفته بودم خواندم ، بعدا در دانشکده افسری
مطالعه کردم و درس خواندم ولی اکنون می خواهم خیلی چیزهای دیگر بیاموزم . مثل وقتی
یک نفر به حکومت سرزمین اشغالی منصوب می شود ، نباید اطلعاتی در مورد تجارت ،
سیاست ، حقوق و قانون داشته با شد ؟ ولی دختر کوچولو تو نباید برای این اطلعات به
خودت زحمت بدهی . تو باید درس موزیک ، درس اخلق و آداب معاشرت فرا بگیری .
- درس ؟ رقصیدن ؟ رقص میدانم درمارسی زیاد رقصیده ام مخصوصا در جشن سالیانه
«روز باستیل » در میدان شهرداری رقصیده ام .
- منظورم فقط رقص نیست بسیاری از دختران جوان باید بعضی چیزهارا فرا گرفته باشند
مثل طرز احترام گزاردن ، ژست و حرکتی که به وسیله آن خانم متشخصی مهمانانش را از
یک اتاق به اتاق دیگر دعوت و هدایت می کند .
- ولی ژان باتیست ما فقط یک اتاق غذاخوری بیشتر نداریم !!! احتیاجی نیست که ژست و
حرکت برازنده و دلفریبی برای هدایت مهمانان به اتاق دفتر تو بیاموزم .
- اگر من به سمت فرماندار نظامی یک جایی منصوب شوم شما خانم او آن ناحیه خواهید بود
و باید مهمانان برجسته و عالیقدر زیادی را در سالن پذیرایی خود بپذیرید .
باخشم و غضب گفتم :

- سالن ؟ ژان باتیست باز هم درمورد قصر و کاخ صحبت می کنی ؟
سپس خندیدم و شانه او را گاز گرفتم
- آخ گاز نگیر .
خندیدم و فشار دندان هایم را کمتر کردم . او به صحبتش ادامه داد :
- نمی توانی تصور کنی که اشراف و نجبا ی اطریش و دیپلمات ها ی خارجی در دربار آن
مملکت چگونه با بی صبری منتظر بودند که از سفیر جمهوری فرانسه اشتباهی سر بزند . به
طور قطع و یقین آنها دعا می کردند که من هنگام خوردن ماهی کارد به کار ببرم . ما به
جمهوری خود مقروضیم و اگر آداب معاشرت را مراعات نکنیم سایر کشور ها ما را به چشم
حقارت خواهند نگریست .
پس از لحظه ای سکوت گفت :
- دزیره چه خوب خواهد بود اگر بتوانی پیانو بنوازی .
- فکر نمی کنم انقدرها خوب باشد .
با امیدواری سوال کرد :
- ولی آیا تو به موزیک علقه مند هستی ؟
- نمی توانم موسیقی دان بشوم ولی موسیقی را بسیار دوست دارم . ژولی پیانو می زند ولی
بسیار بد است . راستی هرکس موسیقی را بد بنوازد به آن خیانت کرده است .
- میل دارم موسیقی بخوانی و آواز هم یاد بگیری .
متوجه شدم که میل ندارد با عقیده و فکر او مخالفت شود . به صحبت خود ادامه داد :
- درباره رفیقم رودلف کروتزر ویولونیست با تو صحبت کرده ام ، وقتی سفیر فرانسه در
وین بودم رودلف همراه من به آنجا آمد و یکی از آهنگ سازان وین به نام بهتوون را برای
ملقات با من به سفارتخانه آورد .
آقای بهتوون و کروتزر با هم چندین شب در سفارتخانه برایم موسیقی نواختند . بسیار متاسف
بودم که چرا در کودکی موسیقی فرا نگرفتم ولی ....
ناگهان با صدای بلند خندید و ادامه داد :
- ولی مادرم وقتی آنقدر پول داشت که برایم لباس نو بخرد بسیار خوشحال بود .
متاسفانه حالت جدی به خود گرفت و به صحبت پرداخت :
- من اصرار دارم که موسیقی فرا بگیری . دیروز از کروتزر درخواست کردم یک معلم
موسیقی معرفی کند ، نام او را برایم نوشته و این یادداشت در کشوی میز است . درس
موسیقی را شرو ع کن و مرتبا از پیشرفت خودت مرا مطلع نما .
مجددا دست بی روح ترس و وحشت قلبم را فشار داد . ژان باتیست باز شرو ع به صحبت
کرد .
- برایم مرتبا نامه بنویس .
نامه، فقط نامه و چیزی جز نامه باقی نخواهد ماند . نور کبود و کمرنگ سحرگاهی از خلل
پنجره و پرده وارد اتاق می شد . به پرده خیره شدم چشمانم کامل باز بود . رنگ آبی پرده را
تشخیص می دادم ، کم کم دسته های کوچک گل که در زمینه آبی رنگ پرده بودند تشخیص
می دادم . ژان باتیست مجددا به خواب رفته بود .
ضربه ای به در نواخته شد و سپس صدای فرناند به گوش رسید :
- ژنرال ساعت شش صبح است .
نیم ساعت بعد کنار میز صبحانه نشسته بودیم و برای اولین مرتبه ژان باتیست را در لباس
جنگ دیدم . هیچ علمت و نشان درجه و چیز درخشنده دیگری در لباس او دیده نمی شد .
هنوز صبحانه ام را تمام نکرده بودم که ودا ع غم انگیز من شرو ع شد . اسب ها شیهه می کشیدند . ضربه ای به در نواخته شد . سپس صدای مهمیز به گوش رسید . صدای فرناند
شنیده شد و گفت :
- تیمسار ، افسران حاضرند .
ژان باتیست گفت :
- بگویید داخل شوند .
اتاق ما پر شد. ده ، دوازده ، نمی دانم چند نفر بودند پاشنه ها را به هم چسبانیده و به حالت
خبردار ایستادند .
ژان باتیست با دست به آنها خوش آمد گفت و رو به من کرد :
- این آقایان ستاد مرا تشکیل می دهند .
لبخند سرد ساختگی روی لبم نقش بست . ژان باتیست درحالی که از جای خود پرید و با
محبت و صمیمیت به آنها می خندید ، گفت :
- همسر من از دیدار شما بسیار خوشحال است .
در جای خود ایستاد و گفت :
- آقایان من حاضرم می توانیم حرکت کنیم
و سپس رو به من کرد :
- خداحافظ یگانه عزیز من ، مرتبا برای من نامه بنویسید ، وزارت جنگ نامه های شما را با
پیک مخصوص برایم خواهد فرستاد . خداحافظ ماری از خانم کامل مراقبت کن .
همسرم نزدیک در خروجی بود . افسران ستادش دنبال او حرکت کردند . صدای مهمیز و به
هم خوردن مهمیز شنیده می شد . آرزو داشتم که باز هم او را ببوسم . ناگهان سالن نیمه
تاریک در زیر نور کبود رنگ صبح و نور لرزان شمع بسیار عجبیب در نظرم جلوه کرد .
نور شمع ها می لرزید و پس از لحظه ای همه چیز در نظرم تاریک شد .
وقتی به خود آمدم روی تخت خواب افتاده و بوی سرکه اتاق را فرا گرفته بود و ماری با
وحشت به من می نگریست . ماری گفت :
-اوژنی شما ضعف کردید .
پارچه آغشته به سرکه را از روی پیشانیم به کنارزده و با تاثر گفتم :
- ماری تو میدانی که می خواستم یک مرتبه دیگر او را برای ودا ع ببوسم ؟

فصل سیزدهم

سو، شب اول سال

شرو ع آخرین سال قرن هجدهم

صدای زنگ های شب اول سال مرا از کابوس وحشتناکی بیدار کردند . صدای زنگ های
کلیسا ی سو و آهنگ کلیسای نتردام از پاریس و سایر کلیسا ها مرا از خواب برانگیخت .
خواب می دیدم که در خانه کوچک ییلقی در مارسی نشسته و با مردی که شباهت کاملی به
ژان باتیست داشت صحبت می کردم . می دانستم او ژان باتیست نیست بلکه پسر ما است .
پسرم با آهنگی نظیر همسرم گفت :
- مادر ، درس آداب معاشرت خود را فراموش کردی به علوه در کلس موسیقی آقای مونتل
نیز حاضر نشدی .
می خواستم به او بگویم که به علت خستگی از این دو درس صرف نظر کرده ام ولی در
همان لحظه حادثه ناگواری رخ داده و پسرم در مقابل چشمانم لرزید و کوچک و کوچکتر شد.
آن قدر کوچک شد که تا زانوی من بیشتر نبود . این موجود کوتاه به دامنم آویخت و آهسته
گفت :
- من توپچی هستم ... مادر ، توپچی . به رن حمله خواهم کرد ، شخصا طپانچه را خیلی کم
به کار می برم ولی دیگران تیراندازی می کنند .... دنگ .... دنگ .....
در این لحظه پسرم از شدت خنده مرتعش بود . ترس شدیدی مرا گرفت می خواستم این
موجود کوچک را گرفته و محافظت نمایم ولی او همیشه از من فرار می کرد و بالخره در
زیر میز سفید باغ از نظرم مخفی گردید . به طرف میز خم شدم ولی بسیار خسته و متاثر
بودم . ناگهان ژوزف را که گیلسی در دست داشت کنار خود یافتم او با خنده شیطانی می
گفت :
- زنده باد سلسله برنادوت .
به او نگاه کردم ولی عوض برنادوت ، ناپلئون را دیدم . سپس زنگها به صدا در آمدند و از
خواب بیدار شدم .
اکنون در اتاق دفتر ژان باتیست نشسته ام کتابها و نقشه هایی که روی میز او بود کنار زده و
دفتر خاطراتم را باز کرده ام . از خیابان صدای شعف انگیز خنده و آواز مستانه مردم به
گوش میرسد . چرا در شب اول سال مردم این قدر خوشحالند ؟ ولی من بی نهایت متاثر و
اندوهگینم چرا ....؟
قبل از هر چیز به وسیله نامه با ژان باتیست مشاجره کرده ام ثانیا از این سال نو ترس و
وحشت دارم . یک روز پس از عزیمت ژان باتیست در کمال اطاعت به دیدن معلمی که آقای
رودلف کروتزر معرفی کرده بود رفتم . او مردی کوچک و مثل دوک لغر است . دهانش
بوی عفونت می دهد و در اتاق کوچک محقری در کارتیه لتن زندگی می کند . فورا به من
گفت که فقط به علت این که انگشتانش مریض و ضعیف هستند به تعلیم موسیقی پرداخته در
صورتی که باید مشغول اجرای کنسرت باشد . سوال کرد که آیا می توانم اجرت دوازده درس
را قبل بپردازم ؟ البته پول را پرداختم و سپس در مقابل پیانو نشستم تا نت ها و کلید هر نت
را بیاموزم . وقتی به خانه برگشتم گیج بودم و می ترسیدم که مبادا مجددا ضعف کنم . از آن
زمان تاکنون هفته ای دو مرتبه به کارتیه لتن می روم و یک پیانو اجاره کرده ام تا بتوانم در
منزل تمرین کنم . ژان باتیست می خواست من یک پیانو بخرم ولی گمان می کنم پول خود را
دور می ریزم .
همیشه در روزنامه مونیتور پیشرفت پیروزمندانه ی ژان باتیست در آلمان را می خوانم ولی
با وجودی که هر روز برایم نامه می نویسد از پیشرفت و فتوحات خود چیزی نمی گوید و در
عوض با اصرار سوال می کند که چند درس فرا گرفته ام . در مکاتبه خیلی بد هستم . نامه
ای که برای او می نویسم همیشه کوتاه است و نمی توانم مطالب خود را بپرورانم . می
خواهم به او بگویم که از غیبت او متاثرم ، می خواهم به او بفهمانم که از دوریش رنج می
کشم . ولی نامه های او شبیه نامه های یک پسر عموی مست و پیر است . در نامه هایش
یادآوری می کند که ادامه درس موسیقی و اخلق و آداب دانی اهمیت بسزا دارد . وقتی فهمید
که درس رقص و اخلق و آداب دانی را شرو ع نکرده ام نامه ای برایم نوشت که من عینا در
دفتر خاطراتم نوشته ام :
«اگرچه مدتی طول خواهد کشید که مجددا تو را ببینم ، علقه مندم که تعلیم و تربیت تو را
تکمیل کنم ، تاکید و سفارش می کنم که برای فرا گرفتن دروس رقص و آداب معاشرت نزد
آقای مانتول بروی . زیاد نصیحت کرده ام نامه ام را با بوسیدن لبهایت خاتمه می دهم ، ژان
باتیست عاشق تو .»
راستی این نامه ای است که یک عاشق به معشوق خود می نویسد ؟ عصبانی بودم که در
جواب نامه اش نه تنها از راهنمایی های او یادی نکردم بلکه حتی ننوشتم که دروس خود را با آقای مانتول شرو ع کرده ام . فقط خدا می داند چه شخصی این رقاص معطر بالت را به
ژان باتیست معرفی کرده است . مانتول به من تعلیم می داد که چگونه با دلربایی به بزرگان
ناپیدا احترام بگذارم . در پشت سر من حرکت می کرد و به دقت متوجه بود تا بداند وقتی
برای ملقات یک زن پیر متشخص به جلو میروم حرکاتم چگونه است ، دلربا هست یا خیر .
انسان تصور می کند که آقای مانتول مرا برای ملقات و شرفیابی در دربار تربیت می کند .
من که یک جمهوری خواه معتقد بوده و بزرگترین ضیافتم مهمانی های ژولی و یا نشستن در
کنار باراس است که می گویند دختران جوان را نیشگون می گیرد آداب معاشرت دربارهای
سلطنتی را می آموختم .
چون درباره دروس آداب معاشرت و رقص چیزی برای شوهرم ننوشته بودم قاصدی این
نامه را از طرف ژان باتیست برایم آورد .
«درنامه های خود تذکری از پیشرفت دروس رقص و آداب معاشرت و موسیقی و سایر
چیزهای دیگر نکرده بودید . البته از شما دور هستم ولی بسیار خوشحالم که دوست من درس
مفیدی به شما می دهد . ژ . برنادوت شما »
این نامه یک روز صبح که بسیار ملول و غمگین بودم به من رسید . کوچکترین تمایلی به
برخاستن از تخت خواب در خود حس نمی کردم . تنها در تختخواب وسیع دراز کشیده و میل
نداشتم حتی از ژولی که به دیدن من آمده بود پذیرایی کنم . در چنین حالتی بودم که نامه ژان
باتیست رسید . حتی نامه های خصوصی شوهرم دارای مارک «جمهوری فرانسه »است که
زیر آن کلمات «آزادی - مساوات » نوشته شده . از شدت خشم و غضب دندان هایم را به هم
فشردم چرا من ، دختر یک تاجر محترم ماسی به روش زنان متشخص تربیت شوم ؟ البته
ژان باتیست ژنرال و شاید یکی از «مردان آینده »باشد ولی خود او هم درخانواده ساده ای
متولد شده و پرورش یافته و به هرحال در جمهوری تمام همشهریان مساوی هستند و من
آرزو ندارم بدانم چگونه بعضی مردم مهمانان خود را با ژست و حرکت دلپسند از اتاقی به
اتاق دیگر راهنمایی می کنند .
برخاستم و نامه بلندی برای او نوشتم و درحین نوشتن گریه می کردم و اشک می ریختم و
نامه ام پر از لکه های اشک بود گفتم که من به یک مهماندار پیر شوهر نکرده و بلکه همسر
مردی شده ام که تصور می کردم اسرار درونیم را می فهمد . آن مرد قد کوتاهی که دهانش
بوی تعفن می دهد برای من ورزش انگشت تجویز کرده آن دیگری مانتول معطر دائما ژست
و حرکات دلربا به حلقم فرو می کند. کاش هر دو می مردند تا از شر آنها راحت می شدم .
به اندازه کافی و بیش از حد از هر دوی آنها زجر کشیده ام دیگر کافی است .
نامه را بدون آنکه مجددا بخوانم بستم و ماری را صدا کردم تا نامه را به درشکه چی بدهد و
به وزارت جنگ برساند تا هرچه زودتر به ستاد ژنرال برنادوت بفرستند .
البته روز بعد بسیار نگران شدم زیرا می ترسیدم ژان باتیست واقعا خشمگین شود . نزد استاد
موسیقی رفتم تا درس موسیقی ام را فرا گیرم . سپس دو ساعت در مقابل پیانو نشسته و مینوه
موزارت را تمرین کردم . می خواستم وقتی برنادوت مراجعت می کند از پیشرفت موسیقی
من متعجب شود . اما درونم غمگین تر و ملول تر از باغ خزان دیده و برگ های بی روح
درخت بلوط بود . یک هفته با بی صبری گذشت و بالخره نامه برنادوت رسید :«دزیره
عزیزم هنوز نمی دانم که در نامه ام چه بوده که تو را این قدر ملول و غمگین ساخت . میل
ندارم با تو مثل یک دختر کوچک رفتار کنم بلکه میل دارم مانند همسر فهمیده ای که مورد
پرستش همسرش می باشد رفتار کرده باشم . باید گفتار و عقاید من تو را به این حقیقت
معترف سازد » و سپس شرو ع به بحث درباره پیشرفت تعلیمات کرده و یاد آوری کرده بود
که علم و دانش فقط با کار مداوم و استقامت کسب می شود . و در آخر درخواست کرده بود :
《برایم بنویس و بگو که دوستم داری 》
تاکنون به این نامه جواب نداده ام و اکنون حادثه دیگری رخ داده که نوشتن نامه را مشکل
کرده است . دیروز صبح در اتاق دفتر ژان باتیست تنها نشسته بودم . غالبا این کار را می
کنم ، کره جغرافیایی که روی میز شوهرم قرار دارد چرخانیده و به کشور ها و قاره هایی که
چیزی از آنها نمی دانم می اندیشیدم . در همین موقع ماری داخل اتاق شد و یک فنجان
عصاره گوشت برایم آورد و گفت :
- این را بخورید شما به تقویت احتیاج دارید .
- چرا ؟ حالم بسیار خوب است فقط کمی چاق شده ام . پیراهن ابریشمی زردم کمی تنگ
شده .
با دست فنجان را عقب زدم :
- به علوه این سوپ چرب دلم را به هم می زند .
ماری به طرف در رفت و آنجا ایستاد و گفت :
- شما باید غذا بخورید و خوب می دانید چرا به غذا احتیاچ دارید .
- چرا ؟
ماری لبخندی زد و به من نزدیک شد . دستش را روی شانه ام گذارد و گفت :
- راستی نمی دانید چرا ؟
دست او را کنار زدم و با فریاد گفتم :
- نه نمی دانم .... نمی دانم ... صحیح نیست .... نمی تواند این طور باشد .
با اتاق خوابم رفتم و در را به رویم بستم و در تخت خواب افتادم .
البته می دانستم ولی نمی خواستم قبول کنم . ممکن نیست ، اگر صحت داشته باشد بسیار بد
است . البته عقب افتادن یک ، دو ، سه ماه عادت ماهیانه طبیعی است .
به ژولی چیزی نگفته ام زیرا او اصرار خواهد کرد به پزشک مراجعه کنم . نمی خواهم
معاینه ام کنند . نمی خواهم این موضو ع حقیقت داشته باشد .
خوب ماری هم می داند .... به سقف اتاق نگریسته می خواستم شکل و قیافه طفلم را در
نظرم مجسم کنم . به خود گفتم البته امر طبیعی است و تمام زنان میل دارند بچه دار شوند .
مادرم ..... سوزان و ژولی قبل به دو پزشک مراجعه کرده بودند زیرا می خواستند بچه دار
شوند . ولی حامله نمی شدند .... ولی تربیت کودک مسئولیت وحشتناکی است .... انسان باید
بسیار عاقل و محتاط باشد تا هنگام توضیح مسائل لزم به کودک او را منحرف ننماید . بداند
کودک چه باید بکند و چه نباید بکند . ولی من .... من بسیار نادانم ..... لبد بچه من مثل ژان
باتیست موهای مجعد سیاه خواهد داشت ....
پسر .... این روزها بچه های شانزده ساله را به خدمت ارتش احضار می نمایند .... بچه
کوچکی مثل پسر ژان باتیست .... آنها را زیر پرچم می برند تا آنها را در ایتالیا با آلمان
قربانی کنند و یا پسران مادران دیگر را کشند .
دستم را آنجایی که طفلم بود گذاردم ... یک موجود انسانی جدید در داخل من ....؟
باورنکردنی است . ناگهان متوجه شدم که این موجود کوچک قسمتی از خودمن است ....
کامل خوشحال بودم .... ولی موجود انسانی کوچک «من»به هیچکس به هیچکس تعلق ندارد
چرا باید این طفل کوچک من منظور مرا بفهمد و مطیع من باشد ؟ من قطعا مادرم را قدیمی
و خرافاتی می دانستم . چقدر به مادرم دروغ های شاخ دارگفته ام .... پسر من هم کامل مثل
من رفتار خواهد کرد ..... به من دروغ خواهد گفت و مرا قدیمی و مزاحم خواهد دانست ...
با خشم و غضب گفتم «ای موجود کوچک غریبه من هرگز تو را نخواسته بودم .»

دزیره  1 ,2            آن ماری سلینکوWhere stories live. Discover now