پرسن با چاپلوسی وچرب زبانی جواب داد:
- بسیارمیل دارم که آن ورقه ی اعلامیه ی حقوق بشر را که آقای کلری به منزل آوردهبودند به من بدهید البته می دانم که این درخواست بی معنی است .البته درخواست اوبی معنی بود زیرا پدرم این اعلامیه را همیشه روی میز کوچکی که درکنار تختخواب او جا ی داشت میگذارد وپس از مرگ او این اعلامیه را من برای خودمبرداشتم .پرسن گفت:
- مادموازل این اعلامیه رامانند گنجی حفظ خواهم کرد وهمیشه به آن مراجعه خواهم نمود.سپس برای آخرین مرتبه من با او شوخی کردم:
- خوب آقا !جمهوری خواه شده اید ؟!دیگر نخواهید گفت "من سوئدی هستم مادموازل "وی در جواب گفت :
- سوئد یک مملکت سلطنتی است .- شما میتوانید اعلامیه حقوق بشر را ببرید وبه رفقای خود درسوئد نشان بدهید.اعلامیه را به شما میدهم .
در همین لحظه دراتاق باز شد وصدای ژولی توام با خشم وغضب طنین انداز شد:
_ اوه ...اوژنی چه وقت میخواهی بخوابی ؟نمیدانستم هنوز دراینجا با آقای پرسن مشغولصحبت هستی .آقا این بچه باید بخوابد .بیا اوژنی .ژولی تقریبا تامدتی که مشغول بستن فرهای کاغذی به سرم بودم در تختخواب غر میزد
- اوژنی رفتار تو افتضاح آور است .پرسن مردجوانی است وشایسته نیست که تو درتاریکیبا مرد جوانی بنشینی .فراموش کردی که تو دختر فرانسوا کلری هستی .پدرمان همشهریبسیار شایسته و محترمی بوده است و این پرسن هنوزنمیتواند فرانسه را صحیح صحبتکند .تو باعث سرشکستگی وننگ تمام فامیل خواهی بود.
وقتی که شمع را خاموش کرده و به رختخواب رفتم با خود فکرمیکردم چه آشغالمزخرفی .با خود گفتم :
- ژولی به شوهراحتیاج دارد باید فکری برای اوکرد .اگر ژولی شوهر داشت زندگی منآسان وراحت تر بود.
سعی کردم بخوابم ولی نمی توانستم ازفکر ملاقات فردا درشهرداری منصرف شوم .به افکارخودادامه دادم .همچنین به گیوتین اندیشیدم غالبا آنرا دیده بودم ازخیلی نزدیک .وقتی که سعینمودم به خواب بروم سرخودرا د ربالش فرومیکردم تاافکار مالیخولیایی ووحشتناک اینچاقوی خونین وسرهای قطع شده را ازمغز خود خارج سازم .
دوسال قبل ماری آشپزما مخفیانه مراباخودبه میدان شهرداری برد.ما راه خودرابافشاردربینجمعیتی که دراطراف صفه اعدام موج میزدند باز کردیم .میخواستم همه چیزراببینم .دندانهایمرابه یکدیگر فشارمیدادم زیرا اطرافیانم بالهجه ی زننده مشغول وراجی بودند .ارابه یقرمزبیست نفر مرد و زن را باخود می آورد .تمام آنها لباس زیبا دربرداشتند ولی کاه وقطعاتزرد رنگ وکثیف حصیر روی شلوارهای ابریشمی مردها وآستین های سفید زنها دیده میشددستهایشان با طناب ازپشت بسته شده بود .
KAMU SEDANG MEMBACA
دزیره 1 ,2 آن ماری سلینکو
Romansaهر یکشنبه آپ میشود رمان: دزیره نویسنده : آن ماری سلینکو فصل اول و دوم