part 26

10 2 0
                                    

اوسکار راستی خوشحال بود و سوال کرد :
- ماما تا چه موقع می توانم با شما باشم ؟ تا نیمه شب ؟ چطور یک مرد کر موسیقی می
نویسد ؟ فکر می کنید او نمی تواند صدای موسیقی خودش را بشنود ؟ آیا آقای بهتوون
سمعک دارد ؟ آیا در سمعک فوت می کند ؟

هر روز صبح معمول با اوسکار به سورای می رویم . در زیر سایه خیابان با طراوتی که
اطراف آن را درختان بلند و سبز لیمو زینت داده اند ، از قصر هانور به طرف دهکده
«هرنهوزن» حرکت می کنم . در بین راه سعی کردم به تمام سوالت اوسکار جواب دهم .
هنوز آقای بهتوون را ندیده ام . چیزی در مورد سمعک او نمی دانم . به او فهمانیدم که
سمعک را به گوش می گذارند . سمعک اسباب موسیقی نیست که در آن بدمند .
- ماما پدرم می گوید که آقای بهتوون بزرگترین مردی است که می شناسد و به چه بزرگی ؟
آیا از سربازان محافظ شخصی امپراتور بزرگتر و بلند تر است ؟
- منظور پدر این نیست که آقای بهتوون جسما مرد بزرگی است .
اوسکار کمی فکر کرده و بالخره گفت :
- از پدر هم بزرگتر است ؟
آن روز بعد از ظهر در کنار درشکه چی قصر نشسته و به طرف «هرنهوزن» می رفتیم .
درشکه چی با شنیدن سوال اوسکار آهسته به طرف من برگشت و با کنجکاوی به من
نگرسیت . آهسته گفتم :
- خیر اوسکار هیچ کس بزرگتر از امپراتور نیست .
اوسکار که تقریبا افکار خود را ازدست داده بود پرسید :
- شاید آقای بهتوون نمی تواند موسیقی خود را بشنود .
بدون تفکر جواب دادم :
- شاید .
ناگهان غم و اندوهی قلبم را فشرد ، می خواستم پسرم را به طریق دیگری تربیت کنم ، فکر
می کردم که او را مطابق میل و آرزوی پدرش ، آزاده مرد تربیت نمایم . ولی معلم جدید او
که امپراتور شخصا انتخاب کرده و یک ماه قبل به هانور فرستاده سعی می کند طفلم را به
روش جدید تعلیم و تربیت که اکنون در تمام مدارس فرانسه اجباری است تعلیم دهد . «ما به
امپراتورمان ناپلئون اول ، سایه خدا در روی زمین ، احترام ، اطاعت ، صداقت و خدمت
سربازی را مدیون هستیم . »
در این چند روز قبل یک مربته برحسب تصادف به اتاقی که اوسکار در آنجا درس می
خواند رفتم . اول تصورکردم اشتباه می کنم و گوشم عوضی می شنود ولی معلم جوان
ضعیف و لغر که سابقا در دانشکده افسری برین مشغول تحصیل بوده و هر وقت من و ژان
باتیست را می بیند مانند چاقوی جیبی تا می شود (ولی وقتی که مطمئن باشد کسی متوجه او
نیست با سگ کوچکی که فرناند آورده هزاران بازی در می آورد .) بله آقای معلم مشغول
ادای این کلمات بود . بله هیچ شکی ندارم این معلم انتخابی امپراتور این کلمات را می گفت :
- «امپراتور ما ناپلئون اول سایه خدا در روی زمین . »
- نمی خواهم این گفته ها را به بچه یاد بدهید . این کلمات را برای روش جدید آموزش ببرید
نه برای بچه من .
- این گفتار در تمام مدراس امپراتوری تعلیم داده می شود .... این قانون است .
سپس آموزگار جوان با خوشحالی به صحبت خود ادامه داد .
- اعلیحضرت به تربیت پسرخوانده خود بسیار علقمند است و من دستور دارم که مرتبا
پیشرفت او را به امپراتور گزارش نمایم . اوسکار فرزند یک مارشال فرانسه است .
به اوسکار نگاه کردم ، گردن نازک و باریک او روی یک کتاب به چپ و راست می رفت و
روی صفحه کاغذی خط می کشید . به خاطر آوردم که اول راهبه ها با من تعلیم و آموزش
می دادند . پس از آن که این زنان مقدس زندانی و طرد شدند به ما اطفال گفته بودند که خدا
وجود ندارد فقط دلیل پاک و منطقی وجود دارند و ما باید این دلیل را بپرستیم و روبسپیر محرابی برای این دلیل بنا کرد . پس از آن زمانی رسید که هیچ کس به افکار ما اهمیتی
نمی داد و هرکس اجازه داشت هرچه آرزو دارد فکر کند . وقتی ناپلئون کنسول اول شد
کشیشان را که سوگند اتحاد نه به جمهوری بلکه با کلیسای مقدس رم یاد کرده بودند مجددا
سر کار آورد . ناپلئون بالخره پاپ را مجبور کرد که از رم به پاریس آمده تاج به سر او
بگذارد و کاتولیک را مذهب رسمی فرانسه بشناسد . اکنون ناپلئون اصلح تعلیم و تربیت را
شرو ع کرده و همه باید این روش را تعلیم بگیرند ....
پسران دهقانان را از مزار ع برای خدمت در ارتش های ناپلئون احضار کرده اند . برای آنکه
یک جوان از خدمت سربازی معاف شود باید هشت هزار فرانک بپرازد و این پول برای یک
دهقان مبلغ هنگفتی است و به همین دلیل پسران خود را مخفی می کنند و پلیس ، زنان ،
خواهران و نامزد های آنان رابه عنوان گروگان توقیف می کند .
در صورتی که سربازان فراری فرانسه مساله مشکلی را تشکیل نمی دهد . زیرا کشورهای
مغلوب شده باید هنگ های سرباز برای اثبات و فاداری خود به امپراتور تشکیل و تعلیم دهند
، هزاران و ده ها هزار جوان از تختخواب خود بیرون کشیده شده و برای ناپلئون رژه
خواهند رفت . ژان باتیست غالبا شکایت دارد که سربازانش زبان ما را نمی دانند و افسران
او باید فرامین و دستورات خود را به وسیله مترجمین صادر نمایند . چرا ناپلئون این مردان
جوان را به جنگ های تازه و فتوحات تازه می کشاند ؟ مرزهای فرانسه احتیاج به دفا ع
ندارند . فرانسه اصول دیگر مرز ندارد . آیا ناپلئون دیگر به فرانسه اهمیتی نمی دهد ؟ فقط
خود و آرزوهایش مهم هستند ؟
نمی دانم چه مدت من و آن معلم جوان روبه روی یکدیگر ایستاده بودیم . ناگهان تصور می
کردم که مانند اشخاصی که در خواب راه می روند سال های گذشته را پیموده ام . دور خود
چرخیده و به طرف در رفتم و مجددا گفتم :
- این روش جدید تعلیم برای اوسکار مناسب نیست . او خیلی کوچک است و معنی گفته های
شما را نمی فهمد .
با گفتن این جملت در را پشت سر خود بستم .
راهرو خلوت و خالی بود . در نا امیدی و ضعف به دیوار تکیه دادم و بدون اختیار گریستم .
اشک ریختم تا بدانم منظور این کلمات چیست . تو ای ناپلئون ، ناپلئون مخرب ایمان و
عقاید ، چرا این افکار را به مغز کودکان معصوم ما فرو می کنی و افکار معصوم آنها را
منحرف می سازی .... ملتی برای اعلم حقوق بشر رنج کشیده و خون ریخته وقتی با
موفقیت این حقوق را به دنیا اعلم کرد تو خود را به این ملت تحمیل کرده و فرماندهی را به
عهده گرفته ای .
نمی دانم چگونه به اتاق خوابم رفتم و فقط می دانم که ناگاه روی تختخوابم افتادم و صورت
خود را در بالش فرو برده گریه کردم . این اعلمیه ها ! به آنها عادت کرده ایم . هرروز در
روزنامه مونیتور چاپ می شود . همان سخنان گزنده و سخت و انتقادی ، نظیر سخنانی که
قبل از نبرد مصر در سر میز غذا ایراد نمود . همان جملت خوش لباس که اعلمیه حقوق
بشر را به دستور روزانه نظامی کشانید . همه روزه تکرار و در روزنامه مونیتور چاپ می
شود . ژوزف که حقیقتا از او متنفر است به مسخره به او گفته بود :
- ناپلئون ؛ اعلمیه حقوق بشر اخترا ع و نبوغ فکری شما نبوده است ...
در عوض ناپلئون این اعلمیه را بدون توجه به آزای دیگران به نفع خود به کار برد . ملتی
را بنده ی خود کرد و بدون توجه به خون هایی که به نام حقوق بشر ریخت .
بازوهای یک نفر دور گردنم حلقه شد و سردوشی های طلیی صورتم را خارش داد .
- دزیره ....؟
- از اصلح تعلیم و تربیت و آنچه که اوسکار باید بیاموزد مطلعی ....؟
ژان باتیست مرا تنگ در بغل گرفته بود . درحالی که گریه می کردم آهسته گفتم :
- من آن را قدغن کردم ، آیا تور راضی هستی؟
درحالی که هنوز مرا در بغل داشت گفت :
- متشکرم در غیر این صورت خودم قدغن می کردم . ژان باتیست راستی فکر کن ، می
خواستم با او ازدواج کنم .
خنده او مرا از زندان افکارم آزاد کرد .
- دختر کوچولو چیزهایی وجود دارد که نمی خواهم به آنها بیاندیشم .
چند روزبعد ژان باتیست اوسکار و من برای کنسرت موسیقیدان های وین حاضر بودیم.آقای
بهتوون مرد متوسط القامه و تنومندی است . موهای او ژولیده ترین مویی است که تاکنون در
سالن غذاخوری ما دیده شده است . صورت او گرد و رنگش در اثر تابش آفتاب تیره شده و
دماغ او پهن و جای آبله در صورتش دیده می شود . چون می دانم این مرد بیچاره کر است
باید نامه به او بنویسم و بگویم که چقدر از حضور او در قصر خوشحال و خرسند هستم .
ژان باتیست بدون رعایت ادب در کمال دوستی دستی به پشت او زد و درباره آخرین اخبار
وین سوال کرد . چشمان او باز و با صورتی جدی جواب داد :
- وین برای جنگ حاضر می شود . انتظار می رود ارتش های امپراتور به اطریش حمله
کنند .
ژان باتیست ابروهای خود را بال کشید و چون نمی خواست در این خصوص صحبت شود
فورا گفت :
- موزسین های ارکسترمن چطورند ؟
بهتوون شانه های خود را بال انداحت . ژان باتیست با بلند ترین صدا سوال خود را تکرار
کرد ، موسیقیدان ابروهای پرپشت خود را بلند کرد ، چشمان خواب آلوده او به صورت
شوهرم خیره شد و گفت :
- آقای سفیر ، ببخشید ، مارشال منظور شما را فهمیدم ، اعضای ارکستر شما بسیار بد می
نوازند مارشال برنادوت .
ژان باتیست مجددا با فریاد گفت :
- ولی شما با وجود این سمفونی را هدایت خواهید کرد این طور نیست ؟
آقای بهتوون با خوشحالی نگاه کرد :
- بله برای آن که بدانم نظر شما درباره این سمفونی چیست آقای سفیر .
آجودان شوهرم در گوش موسیقی دان فریاد کرد :
- مون سینیور .
مهمان جواب داد :
- مرا هرفون بهتوون صدا کنید ، من سینیور نیستم .
آجودان با نا امیدی مجددا در گوش او فریاد کرد :
- مارشال ها مون سینیور هستند .
دستمالم را جلو دهانم گرفتم زیرا خنده ام گرفته بود . مهمان با چشمان عمیق خود را به
صورت ژان باتیست دوخت و گفت :
- یاد گرفتن تمام این القاب بسیار مشکل است . مخصوصا برای کسی که لقبی نداشته و کر
هم باشد . مون سینیور از شما متشکرم که مرا به این استاد دانشگاه گوتینگن معرفی کردید .
یک نفر که نزدیک او بود فریاد کرد :
- شما موزیک خودتان را می شنوید ؟
بهتوون با نگاه تجسس به اطراف خود نگریست . صدای تیز و زننده کودکانه ای شنیده بود و
یک نفر کت او را تکان می داد . این یک نفر کسی جز اوسکار نبود . خواستم فورا چیزی به
او بگویم تا شاید سوال کودکانه اوسکار را فراموش کند ولی سر بزرگ و ژولیده او به طرف
اوسکار خم شده بود .
- پسر کوچولو از من سوال کردید ؟
اوسکار با بلند ترین صدایش گفت :
- آیا شما صدای موسیقی خود را می شنوید ؟
آقای بهتوون با حالتی جدی سر خود را حرکت داد :
- بله خیلی خوب می شنوم .... اینجا با این .
با دست روی سینه خود زد .
- و اینجا .
پیشانی وسیع و بلند خود را نشان داد و با لبخند بزرگی گفت :
- ولی نمی توانم صدای موسیقی موزسین هایی را که آهنگ های مرا بد می نوازند خوب
بشنوم و بعضی مواقع این یک خوشبختی است . مثل وقتی که یک موزسین مثل پدر شما بد
باشد و نتواند آهنگی را خوب بنوازد .
پس از شام همه در صندلی های خود در سالن رقص جای گرفتیم . اعضای ارکستر با
ناراحتی اسباب های خود را کوک و با خجالت به ما نگاه می کردند . ژان باتیست گفت :
- به نواختن سمفونی های بهتوون عادت نکرده اند ، نواختن موسیقی بالت ساده تر است .
سه صندلی پشتی بلند ابریشمی سرخ که با تاج های طلیی فامیل امپراتوری هانور تزیین شده
بود در جلو اولین ردیف صندلی های سالن قرارداده بودند . در آنجا من و ژان باتیست
درحالی که اوسکار بین ما قرار داشت نشستیم . اوسکار چنان در صندلی بزرگ فرو رفته
بود که تقریبا از نظر ناپدید بود . آقای بهتوون در حالی که اخرین دستورات خود را صادر
می نمود در بین نوازندگان حرکت می کرد و با حرکت سریع دست و سر روی کلمات
صحبت خود تاکید می کرد . از ژان باتیست پرسیدم :
- چه خواهند نواخت ؟
- یک سمفونی که سال گذشته آن را نوشته است .
در همین موقع بهتوون از محل ارکستر به طرف ما آمد ، با تفکر گفت :
- قصد داشتم این سمفونی را به ژنرال برنادوت اهدا کنم ولی اکنون معتقدم که اهدای ان به
امپراتور فرانسه صحیح تر است .
ساکت شد و به نقطه نامعلومی در فضا خیره گردید و ظاهرا حضور ما و سایر شنوندگان را
از خاطر برده بود . ناگهان به خاطر آورد که کجاست و یک دسته از موهایش را که روی
پیشانیش ریخته بود با دست عقب زد و گفت :
- در این مورد فکر خواهیم کرد . می توانیم شرو ع کنیم ژنرال ؟
آجودان ژان باتیست که در پشت سر ما نشسته بود گفت :
- مون سینیور .
ژان باتیست لبخندی زد :
- خواهش می کنم شرو ع کنید بهتوون عزیزم .
آن هیکل ژولیده از پله های صحنه نوازندگان بال رفت . ما فقط پشت پهن و وسیع او را می
دیدیم . دست درشت او که دارای انگشتان بلند و کشیده و ظریفی بود چوب نازکی را گرفت
در محل خود ایستاد بازوهای خود را بلند کرد و موزیک شرو ع گردید .
من نمی توانم قضاوت کنم که آیا موزسین ها خوب یا بد نواختند ولی فقط می دانستم آن مرد
با قیافه و هیکل عجیب با دست ها و بازوان گشوده اش آنچنان احساسات و صنعتی در
موزیسین ها الهام می کرد که توانستند آهنگی بنوازند که من تا آن موقع نشنیده بودم

این آهنگ مانند صدای ارگ موج می زد و در عین حال مانند نوای ویولون شیرین و روح
پرور بود و تمام احساسات ممکنه بشری را تحریک می کرد . گویی این آهنگ به صدای بلند
گریه می کند و در عین حال قهقهه روح انگیز خنده و شعف از آن منعکس است . مانند
زیبای فتنه گری اغوا می کرد نا امید می نمود ، سپس قول وفاداری می داد . این موسیقی با
سرود مارسیز نسبتی نداشت . باید این آهنگ در موقعی که فرانسه دارای مرز بوده و ملت
آن برای حقوق بشر می جنگید به وجود آمده باشد . این آهنگ مانند ناله محرومین غم انگیز
و مانند گریه موفقیت روح پرور بود ....
به جلو خم شدم تا ژان باتیست را ببینم . صورت او مانند سنگ بیروح و فاقد حرکت بود .
لب ها ی او به هم فشرده دماغ او تیر کشیده چشمانش می درخشیدند . دست های او دسته
صندلی را چنان محکم در خود فشرده بودند که رگ های آن بیرون آمده بود .
هیچ یک از ما قاصدی را که درمقابل در ورودی ظاهر شده بود ندیدیم نه سرهنگ ویلت که
فوران برخاست و پیام را فورا از قاصد گرفت و نه آجودان که با سرعت نگاهی به پیام مهر
و موم شده انداخت و فورا نزد ژان باتیست رفت . هیچ کدام متوجه ورود قاصد نبودیم . وقتی
سرهنگ ویلت آهسته روی شانه شوهرم زد او مانند وحشت زده گان ازجای پرید و برای
یک لحظه با اضطراب به چشمان آجودان مخصوصش نگریست.
ژان باتیست پیام را گرفت و اشاره به سرهنگ ویلت نمود . سرهنگ بی حرکت در کنار او
ایستاد . آهنگ موزیک مجددا در فضا طنین انداخت . دیوارهای قطور سالن بزرگ قصر از
نظرم ناپدید شد . گویی در فضا پرواز می کنم و همان طوری که یک مرتبه دست پدرم را
در دست داشتم ، معتقد و مومن بودم .
در سکوت کوتاه بین موومنت Movement سمفونی ، صدای پاره شدن کاغذ به گوش رسید
. ژان باتیست مهر و موم پاکت را خورد کرد و نامه را بیرون آورد . بهتوون به طرف او
برگشت و با نگاه استفهام به او نگریست «ادامه بدهید » دست های او مجددا بال رفت از هم
باز شد و صدای خوش آیند ویولون طنین انداخت .
ژان باتیست نامه را خواند . یک مرتبه سر خود را بلند کرد گویی به این موسیقی بهشتی
گوش می دهد . سپس قلم آجودانش را که به او تقدیم شده بود گرفت و چند کلمه ای روی دفتر
یادداشتی که همیشه همراه آجودانش بود نوشت . آجودانش با پیام از سالن خارج گردید .
آهسته یک نفر دیگر جای او را کنار ژان باتیست گرفت . او نیز با پیامی روی یک صفحه
کاغذ از نظر ناپدید گردید و یک نفر دیگر به حال خبردار کنار صندلی قرمز ایستاد . این
آجودان سوم چنان پاشنه های مهمیزدار خود را محکم به هم کوبید که این آهنگ آسمانی را
مغشوش کرد . لب های ژان باتیست از خشم و غضب به هم فشرده شد ولی به نوشتن ادامه
داد و تا موقعی که این سومین نفر از سالن خارج گردید به آهنگ توجهی نداشت . ژان
باتیست دیگر راست و مستقیم نشسته بود و چشمانش نمی درخشید . چشمان او نیمه باز و لب
زیرین خود را می گزید . فقط در انتهای موسیقی آهنگ آزادی ، مساوات و برادری منعکس
گردید ژان باتیست سر خود را بلند نمود و گوش کرد خوب می دانستم که به موزیک گوش
نمی کند بلکه به صدای درونی خود متوجه است . نمی دانم این صدای درونی به او چه می
گفت که با موسیقی بهتوون تطبیق نموده و لبخند تلخی روی لب های او ظاهر ساخت .صدای
طوفان کف زدن بلند شد . دستکش های خود را از دستم خارج کردم تا بتوانم بلند تردست
بزنم . آقای بهتوون با بی اعتنایی تعظیمی کرد . ظاهرا کمی ناراحت شده بود . به
نوازندگانی که آنها را ملمت و سرزنش می کرد اشاره کرد . برخاستند و تعظیم کردند . ما
هنوز دست می زدیم سه نفر آجودان مخصوص کنار ژان باتیست ایستاده بودند . صورت آنها
به طور وحشتناکی گرفته بود ، ولی ژان باتیست به طرف بهتوون پیش رفت و دست خود را
دراز کرد و بازوی آقای بهتوون را گرفت و مانند جوان مودبی که مردی عالیقدر و بلند
مرتبه را کمک می کند او را در پایین آمدن از جایگاه ارکستر کمک کرد و گفت :
- آقای بهتوون از صمیم قلب از شما تشکر می کنم .
آن صورت پر آبله و گرفته نرم تر و ملیم تر گردید و چشمان عمیق موسیقیدان به خوشحالی
درخشید .
- ژنرال آیا هنوز به خاطر دارید که چگونه در سفارت فرانسه در وین آهنگ مارسییز را
برایم نواختید ؟
ژان باتیست خندید و جواب داد :
- با پیانو و با یک انگشت فقط همین را می دانم نه چیز دیگر.
- اولین مرتبه بود که سرود ملی یک ملت آزاد را می شنیدم .
چشمان بهتوون از صورت شوهرم برگرفته نمی شد . ژان باتیست از موسیقی دان بلندتر و
بهتوون ناچار بود سر خود را بلند نگه دارد تا به صورت او نگاه کند .
- وقتی این آهنگ را می نوشتم غالبا به آن شبی که شما آهنگ مارسییز را برایم می نواختید
می اندیشیدم و به همین دلیل می خواستم آن را به شما یک ژنرال جوان ملت فرانسه اهدا
کنم .
- بهتوون من دیگر ژنرال جوانی نیستم .
وقتی بهتوون جوابی نداد ژان باتیست مجددا با صدای بلند تری گفت :
- من دیگر ژنرال جوان نیستم .
باز هم موسیقیدان ساکت بود . متوجه شدم که سه نفر آجودان مخصوص شوهرم با بی
صبری روی پای خود حرکات غیر عادی می نمایند . بهتوون آهسته گفت :
- سپس مرد جوان تری پیدا شد که پیام آزادی ملت شما را به ماوای مرزهای فرانسه برد . به
همین خاطر اندیشیدم که این سمفونی را به او اهدا نمایم ، چه فکر می کنید ژنرال برنادوت ؟
هرسه
آجودان با هم فریاد کردند «مون سینیور»ژان باتیست با خشونت آنها را دور کرد ، بهتوون
مجددا شرو ع به صحبت کرد لبخند او با صمیمیت توام و تقریبا کودکانه بود .
- آن شب در وین شما درباره حقوق بشر با من صحبت کردید . قبل از آن اطل ع جزیی و
ناچیزی درباره این حقوق داشتم ، من ارتباطی با سیاست ندارم ، بله ، ولی آن حقوق نیز
بستگی به سیاست ندارند ، برنادوت ، شما با یک انگشت سرود ملی فرانسه را با پیانو برایم
نواختید ،
- و شما با الهامی که از مارسییز گرفتید این سمفونی را خلق کردید .
ژان باتیست بسیار متاثر به نظر می رسید . لحظه ای ساکت شد ، در همین موقع یکی از
آجودان ها آهسته گفت :
- مون سینیور ؟
ژان باتیست نفس عمیقی کشید و دست خود را به طرف صورتش برد . گویی می خواهد
خاطره ای را از مغز خود دور کند .
- آقای بهتوون من صمیمانه از شما برای این کنسرت تشکر می کنم و آرزوی مسافرت
مطبوعی برای شما به دانشگاه گوتینگتن دارم و صمیمانه امیدوارم که این استاد طب شما را
رنجیده خاطر نسازد.
سپس به طرف مهمانان برگشت ، افسران پادگان هانور و همراهانشان و رهبران اجتماعی
هانور در سالن حضور داشتند .
- باید با شما ودا ع کنم ، فردا صبح زود با واحد خود به جبهه خواهم رفت .
ژان باتیست خم شد و لبخندی زد :

- این فرمان امپراتور است ، شب بخیر خانم ها و آقایان .
سپس بازویش را به من داد .
بله ما در هانور خوشحال بودیم . نور زرد رنگ شمع ها با نور کبود رنگ سحرگاهی در
نبرد و مجادله بودند که ژان باتیست مرا ترک کرد و گفت :
- شما و اوسکار باید امروز به پاریس مراجعت کنید .
فرناند پیش از وقت وسایل سفر و چمدان های صحرایی او را حاضر کرده بود . لباس
زردوزی مارشالی او با دقت با روپوش مخصوص در چمدان قرار داشت . یک میز دوازده
نفری نقره جزو وسایل سفر اوست . ژان باتیست لباس صحرایی و پاگون ژنرالی را برداشت
. دست او را گرفته و به صورتم بردم ، آهسته گفت :
- دختر کوچولو ، فراموش نکن مرتبا برایم نامه بنویس ، وزارت جنگ ....
- می دانم نامه های شما را با قاصد مخصوص خواهند فرستاد ....
پس از سکوت کوتاهی گفتم :
- ژان باتیست آیا این کار پایان ندارد ؟ همیشه ادامه خواهد داشت ، همیشه و همیشه ؟
- دزیره اوسکار را از طرف من ببوس .
- ژان باتیست از شما سوال کردم آیا این کار برای ابد ادامه خواهد داشت ؟
- امپراتور فرمان داده است که «باواریا» را فتح و اشغال کنم . شما با یک مارشال فرانسه
ازدواج کرده اید نباید برای شما مایه تعجب باشد .
صدای او آرام و بدون اضطراب بود .
- باواریا ؟ پس از فتح باواریا به پاریس مراجعت خواهید کرد یا اینکه هر دو مجددا به هانور
خواهیم آمد ؟
شانه های خود را بال انداخت :
- از باواریا به طرف اطریش پیش خواهیم رفت .
- پس از آن ؟ دیگر مرزی برای دفا ع وجود ندارد فرانسه مرز ندارد ، فرانسه ....
ژان باتیست جواب داد :
- فرانسه اروپا است . طفل من افسران فرانسه باید سرتاسر اروپا را بپیمایند . امپراتور
فرمان داده است که افسران فرانسه در سرتاسر اروپا به پیش بروند .
- وقتی به خاطر می آورم که چندین بار از شما درخواست شد که قدرت را به دست بگیرید .
اگر شما فقط ....
- دزیره !
با این کلمه گفته مرا قطع کرد و ادامه آن را اجازه نداد . سپس با ملیمت گفت :
- عزیزم من خدمت خود را با سربازی ساده شرو ع کرده ام و هرگز دانشگاه جنگ ندیده ام .
ولی هرگز نمی توانم تصور کنم به خود اجازه دهم که تاج سلطنتی فرانسه را از منجلب
بردارم . من در منجلب به شکار تاج نمی روم فراموش نکن ، هرگز این موضو ع را
فراموش نکن .
چند لحظه قبل از اینکه سوار کالسکه شده و به پاریس عزیمت کنم ورود آقای بهتوون اعلم
گردید . من کلهم را به سر گذارده و اوسکار با تکبر چمدان کوچکش را در دست داشت که
بهتوون آهسته به طرف من آمد . به زحمت راه می رفت و با ناراحتی در مقابل من خم شد :
- بسیار خوشحال خواهم شد اگر شما ....
ساکت شد و سپس قدرت از دست رفته خود را بازیافت و به صحبت ادامه داد :

- به ژنرال برنادوت اطل ع دهید که من به هیچ وجه نمی توانم سمفونی خود را به امپراتور
فرانسه اهدا کنم .
باز هم سکوت کرد .
- من این سمفونی را به یاد امید و آرزویی که هرگز جامه حقیقت به تن نپوشید «ارونیکا
Eronico «خواهم نامید . ژنرال برنادوت منظور مرا خواهد فهمید .
دست خود را به طرف او دراز کرده و گفتم :
- به او خواهم گفت و مطمئن هستم که منظور شما را درک خواهد کرد .
وقتی کالسکه ما در روی جاده بی پایان دهات و شهر ها به حرکت در آمد اوسکار گفت :
- ماما می دانی می خواهم یک موسیقی دان باشم ؟
بدون توجه به او جواب دادم :
- گمان می کرم یک گروهبان و یا مانند پدرت مارشال و یا مثل پدربزرگت تاجر ابریشم
خواهی شد .
دفتر خاطرات خود را روی زانو گذارده مشغول نوشتن بودم که اوسکار جواب داد :
- تصمیم خود را گرفته ام ، می خواهم مانند آقای بهتوون موسیقی دان ، کمپوزیتور یا سلطان
باشم .
- چرا سلطان ؟
- زیرا پادشاه می تواند خدمات گرانبهایی برای ملتش انجام دهد . یکی از مستخدمین قصر به
من گفت که قبل از آن که امپراتور پدرم را به اینجا بفرستد مردم هانور پادشاه داشتند ، شما
می دانستید ؟
اکنون حتی طفل شش ساله ام دریافته است که چقدر بی سواد و بی اطلعم .
اوسکار با اصرار و پافشاری گفت :
- یک کمپوزیتور یا یک سلطان .
به او گفتم :
- پادشاه بودن بهتر است . زیرا یک پادشاه می تواند خدمات گرانبهایی برای ملتش انجام دهد
و کشور خود را خوشبخت و غنی سازد .

فصل بیست و دوم

پاریس ، چهارم ژوئن 1

دزیره  1 ,2            آن ماری سلینکوTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon