فصل بیست و دوم
پاریس ، چهارم ژوئن 1806
بهار است و هنوز ژان باتیست مراجعت نکرده ، نامه هایش کوتاه است و مطلب مهمی
ندارد . او فرماندار آنسباخ است و سعی دارد اصلحاتی را که در هانور انجام داده در آنجا
هم اجرا کند . قرار بود به محض آن که اوسکار سلمتی خود را باز یافت با هم به آنسباخ
برویم . ولی به محض آنکه سیاه سرفه او معالجه شد گرفتار سرخک گردید و هنوز هم
معالجه نشده . ژوزفین یک مرتبه به دیدنم آمد و گفت که بوته های گل سرخم را کامل
رسیدگی نمی کنم و تقریبا به آن بی اعنتا هستم . روز بعد باغبانش را از مالمزون به منزل
من فرستاد . باغبان درخواست حقوق گزافی کرد . آن چنان به بوته گل سرخ بدبخت حمله
برده بود که تقریبا چیزی از آن باقی نمانده است . در بین دو ناخوشی اوسکار در مدتی که
سلمت بود هورتنس از او دعوت کرد تا با پسرهایش بازی کند ، هورتنس و لویی بناپارت
روی پسر بزرگشان که وارث تاج و تخت امپراتوری ناپلئون خواهد بود حساب می کنند و
ژوزف هم متساویا اطمینان دارد که وارث تخت فرانسه است . (چرا باید ژوزف امیدوار باشد
که بیش از برادر کوچکش عمر خواهد کرد و چرا ناپلئون پسرخود ش را به نام وارث خود
انتخاب نمی کند . راستی هرگز نخواهم فهمید. همین دسامبر گذشته ندیمه ژوزفین ، الئونور
رول کامل مخفیانه ولی با سروصدای زیاد لئون کوچک را زایید . شاید امپراتریس موقعیتی
داشته و فرزند ی به وجود آورد البته از ازدواج اولش اولد دارد . خوشبختانه این امور به
من مربوط نیست .)
هر روز مانند روز دیگر می گذشت تا بالخره ژولی بی خبر سر وقت من آمد . از وقتی
اوسکار گرفتار سرخک شد ژولی حتی نزدیک تر از اتاق نهار خوری نیامده ولی در عوض
مستخدمه خود را هر روز برای احوالپرسی می فرستاد . یکی از بعدازظهر های روز بهاری
سر زده با خوشحالی به منزل من آمد . در آستانه یکی از درهای سالن که به باغ باز می شود
ظاهر شدم ولی ژولی با التماس گفت :
- از این جلوتر نیا ، مرا آلوده می کنی و بچه هایم گرفتار سرخک خواهند شد . می دانی
چقدر ظریف هستند . فقط می خواستم تو اولین نفری باشی که این خبر مهم را می شنوی ،
راستی باور کردنی نیست .
کله او نامرتب بود و قطرات عرق روی پیشانی او دیده می شد و بسیار رنگ پریده بود با
وحشت پرسیدم :
- چه شده ؟...چه حادثه ای رخ داده ؟
- من ملکه ناپل شده ام .
طوری به من نگاه می کرد که گویی یکی از ارواح را دیده است . اول تصور کردم مریض
است ، تب دارد ، شاید گرفتار سرخک شده ، ولی محققا نه در منزل من بلکه جایی دیگر ، با
صدای بلند گفتم :
- ماری ، ماری زود بیا ژولی حالش خوب نیست .
برو ، راحتم بگذار چیزیم نیست . فقط باید به این فکر و حقیقت عادت کنم . ملکه ، من ملکه
هستم . ملکه ناپل ، تا آنجا که مطلعم ناپل در ایتالیا است ، شوهرم اعلیحضرت پادشاه ژوزف
و من علیا حضرت ملکه ژولی هستم .... اوه دزیره وحشتناک است . باید مجددا به ایتالیا
برویم و در آن کاخ های غول آسای مرمر زندگی کنیم ....
ماری شرو ع به غر زدن کرده و گفت :
- مادموازل ژولی ، مرحوم پدر خدا بیامرز شما هرگز اجازه نمی داد که ....
- ماری خفه شو .ژولی چنان با خشم و غضب فریاد زد که هرگز به خاطرندارم این طور با
ماری صحبت کرده باشد . ماری فورا ساکت شد و از اتاق خارج گردید و در را محکم پشت
سر خود به هم کوبید . لحظه ای بعد مجددا در باز شد این مرتبه مونس همیشگی من مادام
لفلوت وارد شد . بهترین لباس های خود را در بر کرده و در مقابل ژولی به رسم درباری
خم شد و احترام کرد .
- ممکن است تبریکات صمیمانه ام را به حضور علیاحضرت تقدیم دارم .؟
وقتی ماری خارج شد ، ژولی از شدت خشم و غضب تقریبا بی حال شده بود . ولی اکنون
راست و محکم نشسته دستش را روی پیشانی گذارده و لبان او منقبض شده بودند . تمام
قدرت خود را به کار برد و قیافه هنرپیشه ای را که بخواهد رل یک ملکه را بازی کند به
خود گرفت و با آهنگ و صدای عجیبی که جدیدا به خود گرفته است گفت :
- متشکرم شما از کجا مطلع شدید ؟
ندیمه ام که هنوز روی زمین پهن بود جواب داد :
- علیا حضرتا در شهر به چیزی جز این انتصاب فکر نمی کنند .
ژولی با همان صدای جدید و عجیبش گفت :
- مرا با خواهرم تنها بگذارید .
ندیمه من که پشت به در بود به عقب رفت و از سالن خارج شد و من با توجه این مانور را
می نگریستم . وقتی بالخره ندیمه ام از در خارج شد گفتم :
- تصور می کنید که اینجا دربار است ؟
ژولی فورا جواب داد :
- از امروز به بعد مردم باید در حضور من رعایت ادب و احترامات درباری را مجری
دارند . امروز بعد از ظهر ژوزف ملزمین خود را انتخاب می کند .
ژولی چنان شانه های خود را جمع کرده بود که تصور کردم از شدت سرما یخ زده .
- دزیره خیلی متوحشم .
سعی کردم او را تشویق کرده باشم . گفتم :
- چه قدر بی معنی و مهمل می گویی ، تو هرگز تغییر نمی کنی .
ژولی سرش را حرکت داد و صورتش را در دست هایش پنهان کرد .
- خیر ...خیر فایده ندارد . دیگر نمی توانی در این خصوص با من صحبت کنی . من دیگر
عمل یک ملکه هستم .
با سختی و تلخی شرو ع به گریه کرد . برای تسلی او به طرفش رفتم . فریاد کشید :
- به من دست نزن ، نزدیک نشو ، دور شو ، سرخک .
به طرف باغ رفتم و فریاد کردم :
- ایوت ، ایوت .
مستخدمه من ظاهر شد و به محض دیدن ژولی او هم به رسم درباری خم شد ولی خوشبختانه
ژولی چنان سرگرم گریه بود که متوجه نگردید .
- ایوت یک بطری شامپانی بیاورید .
ژولی آهسته گفت :
- من هنوز به این وضعیت جدید عادت نکرده ام . پذیرایی های متعدد ، رقص های فراوان و
مهمانی های زیاد ، باید پاریس را ترک کنیم و به ایتالیا برویم .
ایوت با یک بطری شامپانی و دو گیلس مراجعت کرد . اشاره کردم از اتاق خارج شود .
سپس یک گیلس برای ژولی و یکی برای خودم ریختم . ژولی گیلسش را برداشت و با
عجله شرو ع به نوشیدن کرد . مانند اشخاص تشنه جرعه های بزرگ می نوشید .
گفتم :
- به سلمتی تو عزیزم ، امیدوارم تشکرات و تبریکات مرا قبول کنی .
- تمام تقصیر ها از تو است . تو ژوزف را در مارسی به منزلمان آوردی .
و سپس به من لبخند زد و من در پس پرده اشک خندیدم ، ولی فورا شایعه جدیدی را که
درباره بی وفایی ژوزف نسبت به ژولی انتشار یافته بود به خاطر آوردم . چیزیی نیست گاه
گاهی شیطنت می کند . جواب دادم :
- امیدوارم با ژوزف خوشحال و راضی باشی .
- خیلی کم او را تنها می بینم . گمان می کنم با بچه های کوچک زندایید و شارلوت ناپلئون
خوشحال هستم .
- اکنون دختران شما شاهزاده خانم هستند و بهترین چیزها برای آنها است .
لبخندی زدم و سعی کردم همه چیز را کامل در نظرم مجسم کنم . ژولی ملکه است ، دختران
او شاهزاده هستند . ژوزف منشی حقیر شهرداری که با ژولی فقط برای جهیزش ازدواج کرد
اکنون اعلیحضرت ژوزف اول پادشاه ناپل است .
ژولی جواب داد :
ВЫ ЧИТАЕТЕ
دزیره 1 ,2 آن ماری سلینکو
Любовные романыهر یکشنبه آپ میشود رمان: دزیره نویسنده : آن ماری سلینکو فصل اول و دوم