part 23 ( last part )

1.5K 216 38
                                    

یونگی تو پارک نشسته بود و به بازی بچه ها نگاه میکرد چقدر دلش برای دختر کوچولوش تنگ شده بود

چند دقیقه میشد که جیمین برای خرید خوراکی برده بودش و تو همین مدت هم خیلی دلتنگش شده بود

_ باباااااااا

_ باباااااااا

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

مین سویونگ

به پشتش نگاه کرد و دید دختر چهار ساله اش با یه پشمک بزرگ تو دستش داره به سمتش میاد
از رو نیمکت بلند شد و پرنسسش و بغل کرد
صورت دختر و بوسید و گفت: خوشگل من هر چی میخواستی خریدی؟

جیمین پلاستیک ها رو نشون داد و گفت: مغازه رو خالی کرده

یونگی خندید و رو به دختر گفت: بیبی کوچولو من

سویونگ با نگرانی کیوتش گفت: بابا یادته گفتی هر وقت کسی چیزی به پاپایی گفت بهت بگم؟

جیمین خودش و جلو کشید تا جلوی دختر و بگیره اما یونگی با اخم گفت: بذار حرف بزنه جیمین

جیمین جواب داد: باور کن چیزی نیست
سویونگ گفت: یه پسره هست اونجا رو گردنش نقاشی داره بعد وقتی پاپایی و دید گفت اووو چخد خوشلی

یونگی نفس محکمی کشید و سویونگ و به جیمین داد
جیمین داد زد تا نگهش داره اما موفق نشد

یونگی مسیری که میدونست مغازه هست و طی کرد و تونست اون مرد و ببینه
مردی که لباس های مشکی و سبز داشت و رو کردنش تتو بود
یقش و گرفت و گفت: بهتره با یه آدمی که بچه بغلشه لاس نزنی

مشت محکمی به صورتش زد و به سمتی که میدونست جیمین هست برگشت
سویونگ و بغل کرد و گفت: آفرین دختر بابا کار خوبی کردی

سویونگ خوشحال شد اما جیمین گفت: برای این نمی‌خواستم بگم که نری دعوا و آسیب نبینی

یونگی لبخندی زد و پیشونی پسر و بوسید: اشکالی نداره ولی لطفاً بهم بگو ، من چیزیم نمیشه و همیشه مراقبتم یادت که نرفته ؟
جیمین لبخندی زد و گفت: نه نرفته


_________________________________________________________



نامجون تو تاریکی نشسته بود و داشت با گوشیش ور میرفت
جین بیرون بود و انگار تو ترافیک کرده بود. اما حالا دیگه گوشیش و هم جواب نمی‌داد
همینجوری که با خودش درگیر بود در باز شد و جین وارد خونه شد
اول از همه گوشی خاموش شده اش و به مرد نشون داد و گفت: افتاد تو آب و به فنا رفت

نامجون نفسش و بیرون داد و به سمتش رفت
وقتی محکم تو بغل گرفتش همه نگرانیش محو شد
با صدای آرومی نزدیک گوش مرد گفت: به حد مرگ نگرانت شده بودم

جین کمرش و نوازش کرد و گفت: بیبی اینقدر نگران من نشو تو که می‌دونی من به راحتی میتونم از خودم مراقبت کنم

نامجون دماغش و به گردنش مالید ‌و گفت: ربطی نداره که تو یه سرباز باشی یا یه نوجوون ، من همه جوره نگرانت میشم جین و چیزی نمیتونه این حسم و عوض کنه

جین بوسه ای رو شونش گذاشت و گفت: فقط تو ترافیک گیر کردم و وقتی پیاده شدم تا ببینم چه خیره گوشیم افتاد تو جوب آب ، وگرنه هیچ اتفاقی برام نیوفتاده

نامجون ازش جدا شد و گفت: خدای من چقدر من احمقم تو این جا با خستگی وایسادی من دارم ازت حرف میکشم بیا بشین تا برات یه چیزی بیارم

جین رو مبل نشست و به نامجونی که تو آشپزخونه بود نگاه کرد
با لبخند گفت: نامجونا
مرد برگشت و نگاهش کرد
سوکجین با شیطنت گفت: وقتی نگران میشی جذاب تر میشی

نامجون نفسش و بیرون داد و گفت: اذیت نکن جین

و باعث خنده مرد شد







خووووووووببببب این فیک هم تموم شد از تمام همراهیتون ممنونم بچه ها همیشه باعث قوت قلب بودید همه جوره حمایت کردید و انرژی دادید
جوری که برای هر پارتش هیجان داشتم
امیدوارم همون جوری که این داستان وظیفه داشته حالتون و خوب کرده باشه
خب حرفام و کم میکنم
خلاصه که خیلی دوستون دارم خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی زیاد
و با داستان های بهتر برمی‌گردم
از اینجا بای بایییییییی

yoonmin My Hero [ Completed ]Where stories live. Discover now