بالاخره تونسته بود چند دقیقه ای زیر فشار نگاه های سنگین افراد توی سالن و معرفی شدن به آدم هایی که معلوم نبود پدرش چه قصدی از این کار داره،در بره و به حیاط پشتی ویلا پناه ببره.
دستشو بالا برد و پشت گردنش گذاشت، سرشو بالا گرفت و چشم هاشو بست. با اینکه تمام سعیش رو کرده بود تا آروم و خونسرد بنظر برسه اما فقط خودش میتونست ضربه های محکمی که به سینه اش کوبیده میشد رو بشنوه و حس کنه.
دست گرمی روی شونه اش نشست و بلافاصله صدای گرم تری توی گوشش
"فلیکس...خوبی؟"پسر مو طلایی به سمتش چرخید، لبخندی زد و سرشو تکون داد
"خوبم، فقط یکم هوای آزاد میخواستم"هیونجین هم متقابلا لبخندی به روش پاشید اما برخلاف آرامش فلیکس،پر از استرس بود
"اگه فقط یکم دیگه تحمل کنی بعدش میتونی مهمونی رو ترک کنی. این مراسم برای تو نیست، در واقع برای پدرته"لبخندش تبدیل به پوزخند کوچیکی شد
"و من مجبورم بهش تن بدم درسته؟
دوروزه برگشتم هنوز نتونستم مامانمو ببینم هیون...
دوروزه توی یه خونه ایم و من حتی نمیدونم توی کدوم اتاقه...
وقتی داشتم میومدم بلیطمو یه طرفه گرفتم، میدونم اجازه نمیدن برگردم.
خودمو گول میزنم اگه بگم من قوی بودم، بگم من از این خونه رفتم، بگم من به چیزی که میخواستم رسیدم، بگم من فرار کردم!
من فقط برای چهارسال تونستم فرار کنم. دوباره برگشتم سر نقطه اولم، با تفاوت اینکه فقط راه عوض شده،نقطه...نقطهی اوله..."حین ادای کلمه اخر همراه با صداش بدنش هم لرزید. نگاه هیونجین توی چشم های فلیکس میچرخید و حس کردن این همه غمتوی صدای فلیکس سینه اش رو سنگین میکرد.
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که متوجه تغییر نگاه فلیکس از چشم هاش به پشت سرش و جایی که ایستاده بود، شد.
جابجا شدن گلوی پسر کوتاه تر باعث شد تا هیونجین ناخودآگاه به سمت ویلا و در ورودیِ شیشه ای برگرده.
بنگ چان کنار در ایستاده بود و دست به جیب مستقیم به فلیکس خیره بود.
راننده جوون از حالت نگاهش متوجه شد که تمام حرف های فلیکس رو شنیده.
دلش نمیخواست دوباره به صورت کسی که پشت سرش ایستاده بود نگاه کنه، همین که خواست قدمی برداره و از اونجا دور شه کشیده شدن لبه پشت کتش توسط انگشت های ظریف فلیکس باعث متوقف شدنش شد.
چون سمت راست بدن فلیکس کاملا پشت قامت هیون بود مردی که کنار در ایستاده بود متوجه این موضوع نشد.
با خارج شدن سویو از ویلا و صدا زدنش بود که حواس بنگ چان پرت شد. هیون فرصت رو غنیمت شمرد و دست فلیکس رو گرفت و از اونجا دورش کرد.
همه این اتفاقات شاید چند دقیقه هم طول نکشیده بود اما دست های موطلایی مثل دو تکه یخ بود و تمام تنش ضربان!
"من...من..."
YOU ARE READING
'The Blot,
Fanfiction*Name: The Blot [چانلیکس] *Couple: ChanLix *Genre: Romance, Angst, Mystery, Psychological, Smut چه حسی داره وقتی چشم هاتو برای اولین بار به روی دنیا باز میکنی و حتی از همون ثانیه اول، هرچند ذره ای ناچیز، متوجه بشی که توی یه جسم اشتباهی گیر افتادی؟ ش...