Part17

135 31 5
                                    

مچش رو محکم از بین انگشت های پسر قدبلند پشت سرش بیرون کشید و برای اولین بار توی تمام اون دوسال رابطه ای که باهاش داشت سرش جیغ زد

"دست کثیفت رو به من نزن! هیولای پست فطرت بی شرف! یه متجاوز حروم زاده که دوسال منو بازی داد و ازم سواستفاده کرد حالا دستش رو شده!!!"

پاهای برهنه اش هیستریک میلرزید و پوست روی بازو هاش دون دون شده بود، نه از سرمای پاییز سئول، بلکه از ترس. ترس از آینده ای که کم کم وقایعش داشت روی سرش خراب میشد.

معمولأ ادما وقتی می فهمند بهشون خیانت شده یا سرشون کلاه رفته تا مدت ها سوگواری روز های گذشته رهاشون نمیکنه و چیزی به اسم حال و آینده براشون وجود نداره، ولی برای سوجین، این حال و گذشته نبود که مهم باشه، بلکه آينده داشت بی رحمانه بهش حمله میکرد و گذشته رو درون خودش میکشید و محکم به سر و صورتش سیلی میزد! ترس از زندگی ای که حالا قرار بود تنهایی باهاش مواجه بشه! دختر تنهایی که همه چیزش رو از دست داده بود. اشک های بیشتری روی گونه های نرم و سرخ شده اش ریخت.

شنل سفید پر مویی روی شونه های لختش نشست و بالاتنه اش بلافاصله گرما رو حس کرد، اما بخاطر پیراهن کوتاهش پاهاش از قبل بیشتر لرزیدن و اگر بنگ چان شونه هاش رو نمیگرفت تا حالا صد بار پخش زمینِ کوچه‌ی پشت کلاب شده بود.

با اهرم فشار دستی که به تنش وارد شد پاهاش رو حرکت داد و قبل از اینکه فقط یک قدم برداره صدای کیهیون مثل ناقوس مرگ توی گوش هردوشون نشست

"خودت هم خوب میدونی که هرزه ای مثل تو جاش اخرش توی بغل یه حرومزاده ای مثل منه! پس این اداهاتو تمومش کن و گمشو برگرد توی این خراب ش..."

با مشت محکمی که روی صورتش نشست، صداش توی نطفه خفه شد و با سرفه و خونی که از دماغش ریخت سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه، سوجین حالا لرزون تر نفس میکشید و به گلاویز شدن اون دونفر نگاه میکرد.

صدای ترسناک چان با داد بلندی توی کوچه خلوت پیچید

"خفه شو عوضی! یکبار دیگه اسمش رو با زبون نجست بیاری خودتو و این کلاب خراب شده اتو روی هم اتیش میزنم! پس ببند اون دهنتو!!"

عقب گرد کرد و مچ ظریف دختر رو گرفت و به سمت ماشینش کشید.



‌.......

در حالی که چهره اش توی هم بود و دستشو توی موهاش میکشید از پله ها پایین اومد، چیزی جز رکابی مشکی رنگ و شلوارک تنش نبود. قیافه اش کمی ژولیده بود، اما از این مود راحتش خوشش میومد!

چانگبین با دیدنش صداش رو بلند کرد

"زنگ بزن پرستار، سانا رو بیاره امروز! تا امشب همینجایین دیگه! گفتم فلیکس و هیونجین و اون پسر باحاله، جی هم بیان!"

چان روی یکی دو پله اخر مکث کرد و چشمهای خواب آلودش تا آخر باز شدن

" چی؟؟!"

'The Blot,Место, где живут истории. Откройте их для себя