میشه قبل خوندن ووت بدین؟ بوس بهتون استرابری'ز🍓🍓🍓🍓🍓🍓
***
در حالی که ساکت و صامت روی صندلی توی سرویس بهداشتی نشسته بود از توی آينه مستقیم به چشم های خودش خیره بود، هنوز هم کمی احساس سرما میکرد چون تقریبا نزدیک به خونه بارون گرفته بود و فلیکسِ پیاده، سر تا پا خیس شده بود.این سوک با براش تقريبا بزرگی مواد ریخته توی کاسه پلاستیکی رو بهم میزد و با دقت روی موهای اوپای جدیدش زوم کرده بود تا بفهمه چرا موهای به این قشنگی رو زیر یه رنگ مصنوعي پنهان میکنه و به زبون هم اوردش
"اوپا، مشکی دوست نداری؟"نگاه خیره اش رو از مردمک های بی فروغ توی آینه برداشت و به چهره پر سوال و کنجکاوی نگاه کرد که انگار داشت توی موهاش دنبال کشف حقیقت قرن میگشت.
"اسمم شد فیلاین چون با اون موهای کاملا سیاه و به گفته بقیه مدل چشم هام، شبیه یه گربه بودم. خود فیلاین یعنی گربه سان!"حالا اون نگاه کنجکاو از روی موهاش به صورتش تغییر جهت داده بود و باعث لبخندی شد که برای چندین ساعت روی لب های فلیکس نیومده بود.
"چه اسم عجيبی، پس...پس برای اینکه از اون اسم خوشت نميو..."پسر توی حرفش پرید و ابهامش رو برطرف کرد
"نه! هم فیلاین رو دوست داشتم هم موهای سیاهش رو. اسم فیلاین متعلق به من نبود و موهاش هم یادآور تحسین های یک فرد دیگه"این سوک متفکر کاسه رو به دست فلیکس داد و روپوش پلاستیکی رو دور گردنش پیچید و گره زد. موهاش رو جدا کرد و با گیره کنار زدشون، براش رو از توی کاسه برداشت و روی ریشه های سیاه کشید
"پس یه نفر اوپا رو خیلی دوست داشته و بعد هم انقدر باعث رنجشش شده که از اون موها بگذره"سر انگشت های سرد پسر به پارچه شلوار راحتی روی رونش فشاری وارد کردند.
"بی مهابا سوال میپرسی...این سوکا"دختر، لبخند شجاعانه تری زد و تکه دیگه ای از موهاش رو جدا کرد
"خودت با توضیح دادنش این اجازه رو بهم دادی"فلیکس خنده بی جونی کرد و پلکی زد
"باید مثل مینهو رفتار کنم تا این پر و بالتو قیچی کنم!"این سوک پنیکی زد و دست هاشو از موهاش دور کرد
"اوپا!!"خنده فلیکس بلند تر شد و با دلجویی به ادامه کارش دعوتش کرد
"ببخشيد، ببخشید. الان وقت درآوردن لجت نیست واقعا باید این ریشه هارو رنگ کنیم!"دختر با پيروزي لب هاشو بهم فشرد و برای ادامه کار جلو اومد.
دقایق بعدی تا تموم شدن و شستن موهاش به حرف های این سوک و دوست ها و مدرسه اش گذشت و تمام مدت فلیکس حس میکرد که چقدر تا قبل از هيجده سالگی و فارغ التحصیل شدن نفهمیده چطوری درس خونده و گروه دوست و سفر باهاشون میتونه چه شکلی باشه، یا اینکه مثل این سوک بتونه حس کنه بالاخره یه رشته و دانشگاه خوب قبول میشه و بعد هم زندگی خودشو میسازه...یه زندگی معمولی...ولی تمام مدت دنبال این بود که امنیت خودشو تامین کنه و ته همش میرسید به فرار از مدرسه، خونه، خانواده، اجتماع، حتی کشور خودش...
YOU ARE READING
'The Blot,
Fanfiction*Name: The Blot [چانلیکس] *Couple: ChanLix *Genre: Romance, Angst, Mystery, Psychological, Smut چه حسی داره وقتی چشم هاتو برای اولین بار به روی دنیا باز میکنی و حتی از همون ثانیه اول، هرچند ذره ای ناچیز، متوجه بشی که توی یه جسم اشتباهی گیر افتادی؟ ش...