فلیکس مات و مبهوت به در شیشه ای اتاق عمل خیره شده بود نمیدونست چند ساعت گذاشته، مدتی یکبار لرزیدن گوشی توی جیب شلوارش رو میتونست حس کنه، به دیوار تکیه داده بود و پاهاش بی حس شده بودند.
بعد از گذشت مدتی در باز و پرستاری خارج شد، مغزش به پاهاش فرمان دادند و به سختی قدم برداشت و به دختر جوان نزدیک شد
"حا..حالش چطوره؟"
دختر ماسکش رو برداشت و در حالی که خستگی از سر و روش میبارید لب زد
"توی آسانسور آپارتمانش چاقو خورده، شدت ضربات خیلی قوی بوده. دکترا همه تلاششون رو میکنند، نگران نباشید"
و بعد بدون اینکه منتظر جوابی بمونه از پسر دور شد. اشک توی چشم های فلیکس جمع شده بود، نمیدونست باید چیکار کنه. اخه نوناش مگه چکار کرده بود که کسی بخواد اونو به قتل برسونه؟ صورت خیسش رو با کف دست هاش پاک کرد و گوشیش رو از جیب شلوارش بیرون کشید. شماره پیول رو گرفت و گوشی رو روی گوشش گذاشت، کلافه توی طول راهرو قدم برداشت و بلافاصله بعد از جواب دادن دختر بهش توضیح داد
"باید بیای بیمارستان…میونگ نونا توی اتاق عمله به جونش سوءقصد شده لطفا بیا نمیدونم تنها باید چیکار کنم!"
کلمات اخرش رو با بغض شکسته گفت و گوشی رو قطع کرد. ادرس بيمارستان رو ارسال کرد و دوباره چشم هاش رو خشک کرد، پوست دور چشم هاش میسوخت. چقدر خسته بود…چقدر از همه چیز خسته بود و کنترل هیچی توی دست هاش نبود. نمیدونست برای بازی زندگی، زیادی ضعیف و ناتوانه یا غلتک هایی که از روش رد میشن زیادی سنگینند…احتمالا پیول تا چند دقیقه دیگه می رسید، نمیتونست اینجا منتظر بمونه نمیتونست به حرف چان گوش بده و هیچ کاری نکنه! نمیتونست خودش رو از سوالات توی سرش دور نگه داره…باید براشون جوابی پیدا میکرد وگرنه روانی میشد! از بیمارستان بیرون زد و خودش رو به خیابون رسوند، برای تاکسی ای دست تکون داد و بعد از ایستادنش سوار شد. ادرس خونه جون میونگ رو گفت و مصمم روی صندلی نشست و از پنجره به خیابون زل زد.
هنوز ماشین کامل توقف نکرده بود که بیرون پرید و به سمت ورودی آپارتمان راه افتاد. میدونست نوناش یه خونه جدا از پدر و مادرش داره و بعضی وقت ها اینجا میمونه. وارد لابی که شد مردی از پشت پیشخوان با نگاهی کنجکاو بهش زل زد
"بفرمایید، با کسی کار دارین؟"
فلیکس لبخند زورکی ای زد
"اوه سلام، من برادر جون میونگام. از بیمارستان یه سری مدارک لازم شده اومدم ببرم!"
چهره مرد با شنیدن اسم میونگ به حالت نگران تغییر کرد و پرسید
"حالشون چطوره؟؟ زن بیچاره…ازارش به هیچکس نمیرسید…نمیدونم کسی چطور میتونه باهاش دشمن باشه…"
YOU ARE READING
'The Blot,
Fanfiction*Name: The Blot [چانلیکس] *Couple: ChanLix *Genre: Romance, Angst, Mystery, Psychological, Smut چه حسی داره وقتی چشم هاتو برای اولین بار به روی دنیا باز میکنی و حتی از همون ثانیه اول، هرچند ذره ای ناچیز، متوجه بشی که توی یه جسم اشتباهی گیر افتادی؟ ش...