Part11

158 43 12
                                    

با پشت بازوش در بزرگ پنت هوس رو هل داد و بازش کرد، به ارومی قدم برداشت و جلو رفت. خونه نیمه تاریک و ساکت بود. قطعا سانا این وقت شب خواب بود و احتمالا پرستارش هم رفته بود. به سمت پله ها رفت و توی تمام این مدت هنوز هم نگاهی به صورت پسر توی بغلش نینداخته بود، دست کبود و سرخ شده اش از بدنش اویزون بود و چان میتونست نفس های بلند پسرک رو حس کنه. وارد اتاقش شد و به سمت تخت دو نفره کینگ سایز وسط اتاق رفت، خم شد و به آرومی روش گذاشتش و سعی کرد با ملایم ترین حرکات ممکن ازش جدا شه اما قبل از اینکه بتونه فاصله بگیره دستی دور گردنش حلقه شد و اون موجود ظریف بیشتر بهش چسبید، چان گیج شده و نگران دهان باز کرد تا چیزی بپرسه اما وقتی کم کم بدن فلیکس شروع به لرزیدن کرد، کلافه زبونش رو روی لب هاش کشید و خودش هم نشست و دست هاشو محکم به دور بدن لاغر و نحیفش حلقه کرد. صورتِ داغ مو طلایی به گردنش چسبیده بود و خیسی قطره هایی که پوستش رو لمس میکردن باعث شد تا محکم تر به خودش فشارش بده و یک دستش رو پشت سرش و توی موهاش ببره
"متأسفم، متأسفم عزیزم"

مرد بزرگتر به ارومی زمزمه کرد و بالاخره تونست صدای اولین هق زدنش رو بشنوه. انگار تمام مدت تحمل کرده بود تا بتونه توی این وضعیت و رسیدن به این امنیت، اشک هاش رو رها کنه. دردِ دستش حتی ذره ای به چشم نمیومد، قلبش شکسته و تیکه تیکه شده بود، درد میکرد و نمیدونست بالاخره باید چند سال بگذره تا این درد کمتر بشه؟ چرا هیچوقت عادت نمیکرد؟ چی توی سینه اش جا خوش کرده بود که از رو نمیرفت؟ چرا هیچوقت شعله امید‌ش خاموش نمیشد؟

گریه کرده بود، از ته دلش، شاید نیم ساعت؟ یک ساعت؟ نمیدونست...ولی انقدر گریه کرده بود و انقدر توسط اون آشنای غریبه نوازش شده بود تا چشم هاش بی اختیار بسته بشن و روحش توی دنیای بی خبری گم بشه.

چان بعد از جدا کردنش از خودش بود که با دیدن صورت خیس و پلک های پف کرده اش اخم عمیقی روی صورتش شکل‌ گرفت، خشمی که نسبت به مینهو حس میکرد میتونست روانیش کنه! کاش انقدر کتکش زده بود تا خون بالا بیاره!

بلند شد و به سمت میز دراور رفت، از توی کشوی اخر جعبه کمک های اولیه رو برداشت و دوباره به سمت تخت برگشت، کنار تن نحیفش نشست و دست کوچیک آسیب دیده اش رو به آرومی بلند کرد، بلافاصله به چهره دردمندش نیم نگاهی انداخت و سعی کرد لطیف تر برخورد کنه، به ارومی انگشت شستش رو جا تا جای دستش کمی می فشرد تا متوجه وجود شکستگی یا دررفتگیش بشه. وقتی خیالش راحت شد که فقط کوفتگیه، مشغول تمیز کردن و باند پیچی کردنش شد.

از جاش بلند شد و کمی عقب رفت، به جسم روی تخت خیره شد، از اخرین باری که کسی به جز خودش روش خوابیده بود چقدر میگذشت؟ فلیکس تکونی خورد و بدون باز کردن چشم هاش ناله ای از دهانش خارج شد، داشت درد میکشید. مرد بزرگتر نفس عمیقی کشید، باید بهش مسکن تزریق می کرد.

'The Blot,Où les histoires vivent. Découvrez maintenant