لیوان شربت خنک رو روی میز تحریرش گذاشت و با استرس و هیجان روی صندلی نشست. اعلان ایمیل روی لب تاب باعث لبخند ناخودآگاهش شد، لب زیرینش رو توی دهان کشید و ایمیل رو باز کرد
"فکر کنم ماه دیگه بتونم بیام سئول"
گوشت داخلی لپش رو از گاز گرفت و روی صندلی وول زد، انگشت هاش تند تند روی کیبورد به حرکت در اومدن
"سوجین هم ماه دیگه میاد. شاید تو یه پرواز باشید؟ اممم... من واقعا هیجان زده شدم..."
دکمه سند رو زد و لبخند بزرگی زد، باورش نمیشد از هیجان و استرسِ یک ماه آينده داره نفس نفس میزنه. در اتاق باز شد و زن میان سال وارد اتاق شد
"خوشحال بنظر میای!"
فیلاین صندلیش رو به سمتش چرخوند و دوتا پاش رو محکم به زمین کوبید
"مامان! کریستوفر داره میاد کره، داره میاد اینجا! بخاطر من!"
زن خندید و به سمتش اومد، لیوان رو برداشت و به دستش داد
"حس میکنم تا ماه دیگه جون میدی بچه! اینو بخور هوا خیلی گرمه، گرما زده میشی. چرا پنجره اتاقت بسته اس؟؟"خاطرات گذشته مثل برق از جلوی چشم هاش رد شدن و لب های چان از لبش جدا شد. حس میکرد قلبش چندین ضربان رو جا انداخته و حالا حس منگی میکرد. بازو هاش رو محکم گرفت و به طرف تخت کشوندش، وقتی روی تشک پرتش کرد حتی فرصت هضم کردن بهش نداد، زانو هاش رو بالا برد و فورا روش خیمه زد.
"مگه بخاطر همین تا اینجا نیومدی؟ نمیخوایش؟!"
لحن حق به جانبش باعث میشد تا فلیکس حس کنه از شدت حرص و عصبانیت میتونه سکته کنه! مرد مست بود و تعادل درستی نداشت، اما همچنان زورش خیلی بیشتر بود. پسر کوچک تر محکم دست و پا زد تا از روی خودش کنارش بزنه
"حالم از این تظاهر کردنات بهم میخوره بنگ کریستوفر چان! هنوزم مثل چند سال پیش این تویی که تصمیم میگیری و این حرفای توعه که همیشه به کرسی میشینه!! ولی من اینو نمیخوام! بلند شو!"
هردو نفس نفس میزدن و چشمای فلیکس دوباره پر شده بود، قسم میخورد روزی که بتونه بدون اشک ریختن بحث کنه و حرف بزنه بزرگ ترین و بهترین عیدش میشه! اما نگاه چان توش تعجب و خشم داشت، انگار که بهش توهین شده باشه.
وقتی حس کرد که دست های چان شل تر شده فورا خودش رو از زیرش بيرون کشید و از تخت پایین اومد، قبل از اینکه به طرف در بره لب زد
"نمیدونم هدفت از خوابیدن با سویی چیه، ولی حداقل به سانا، یادگاری خواهرم، فکر کن! و انقدر مثل همیشه خودخواه نباش!"
چان حالا روی تخت نشسته و دست هاش رو تکیه گاه بدنش کرده بود و با سری کج شده از پشت بهش خیره بود.
"فلیکس"
پسر حین حرکت سر جاش ایستاد اما به سمتش برنگشت."من هیچوقت توی اون پرواز نبودم"
با اتمام جمله اش، مو طلایی فکر کرد اشتباه شنیده، به سمتش چرخید و وقتی چهره مصممش رو دید پلکی زد
"منظورت چیه؟"بعد از مکث کوتاهی چان از تخت پایین اومد و به سمتش قدم برداشت، حالا نگاه فلیکس گیج تر بنظر میرسید. مماسِ باهاش ایستاد و دو دستش رو بالا اورد و صورت ظریفش رو قاب گرفت، شمرده شمرده گفت
"سوجین ترسیده بود، اسم من اولین چیزی بود که به ذهنش اومد تا به پدرت بگه! من دوستش بودم بهم اعتماد داشت ولی تصمیم گرفت خودخواه باشه چون میدونست کمکش میکنم، چون میدونست چاره دیگه ای ندارم، چون...من یه گنج با ارزش رو توی اون خونه و خونواده داشتم! اون گنج...همیشه تو بودی چاکلت"
از گیج تر شدن فلیکس، روی لب هاش نه ولی توی چشم هاش لبخندی نقش بست و بعد، این لب های گرمش بود که روی پیشونی پسر نشست. همین که فاصله گرفت صدای گریه سانا به گوش هردوشون رسید، فلیکس حتی فرصت نکرد سوالی بپرسه چون چان از اتاق خارج شد و سراغ اتاق دخترش رفت.
YOU ARE READING
'The Blot,
Fanfiction*Name: The Blot [چانلیکس] *Couple: ChanLix *Genre: Romance, Angst, Mystery, Psychological, Smut چه حسی داره وقتی چشم هاتو برای اولین بار به روی دنیا باز میکنی و حتی از همون ثانیه اول، هرچند ذره ای ناچیز، متوجه بشی که توی یه جسم اشتباهی گیر افتادی؟ ش...