ایش چقد از مهمونی بدم میاد
من درس دارم و یه عالمه خوابم میاد و دیشبمممم نخوابیدم خودایا
تازه فردا قراره منو بفرستن پیش دختر خالم تو یه شهر دیگه
چون دفعه ی پیش که رفته بودم پیشش تشخیص داده بود که مثل همیشه نبودم و واسه همینم گفته منو بازم بفرستن پیشش که "حال و هوام عوض شه" یا همچین چیزی
خب.. یااا.. من اونموقع یه عالمه دلیل داشتممم
الان خیلیم خوبممم
من نمیخوام برمممم
میخوام همینجا تو اتاق خودم بمونم با پستونکام و شیشه شیرام و عروسکام و کارتونام
ایییشششیه بار که رفتم پیشش با دوستاش منو بردن اتاق فرار
و اینکه تونستم نیم ساعت توی روشنایی ای که میرفت و میومد و اون صداهای ترسناک دووم بیارم خیلیم کار بزرگی کردم.
ولی بعدش که تاریکی مطلق اومد همونجا سر جام نشستم و دستامو گذاشتم رو گوشام و جیغ کشیدم تا یه نفر اومد و منو آورد بیرونخلاصه که ایندفعه ام برم قراره یه اتفاق خر دیگه بیفته میدونمممم
YOU ARE READING
My little diary
Randomخب امم..هاییی :"✨ داستان از اونجایی شروع شد که من دنبال یه جایی برای تعریف کردن از روزم یا گفتن حرفام یا همچین چیزی میگشتم. و از اونجایی که تقریبا مطمئنم کسی اینو قرار نیست بخونه، واتپدو برای اینکار انتخاب کردم. دلیلیم که دوست ندارم کسی اینارو بخون...