حیحییی خببب
امروز از صبحش یه نینی اومد پیشم چون مامان باباش نمیتونستن پیشش خونه باشن اومد پیش منننن
بعدش پنکیک درست کردم و اونو خوردیم و باب اسفنجی دیدیمممم
بعدشم با آبرنگ نقاشی کشیدیم و واسش قصه خوندم
واسه ناهار باید زنگ میزدم غذا میاوردن و یه عالمه خودمو آماده کردم و اعتماد به نفس جمع کردم و چندین بار با خودم تکرار کردم که من نباید خجالت بکشم.
همه چی داشت خوب پیش میرفتتتتت. البته فقط تا قسمت سلام گفتنش، چون بعدش کسی که سفارشارو گرفت اینقد صمیمی حرف زد که رنگ آبنبات توت فرنگی شدم و خجالت کشیدم و دوباره شدم پونیوی خجالتیییی
بعدشم که اون دوستمون تونست به زور از بین مِن مِن کردنای من یه چیزی بفهمه و غذاهارو آوردن، ناهار خوردیم و به اصرار اون نینی بچه رئیس دیدیمممم
و بعدشم باباش اومد دنبالششش
بعد رفتنش من یه عالمه خوابم میومد و حدودا از ساعت شیش تا هشت خوابیدم
بعدش بیدار شدم و دوباره تا یکم پیش خوابیدممم و دوباره ام میتونم بخوابممم :"
چرا باید اینقد خسته باشم؟ من هیچ کار خاصی نکردمممم
خب ولی اگه اینکه وقتی داشتم با نینی وقت میگذروندم سعی میکردم که وارد لیتل اسپیس نشم کار محسوب میشه، آره، کار کردم و خسته شدم جیییغغغ :"
YOU ARE READING
My little diary
Randomخب امم..هاییی :"✨ داستان از اونجایی شروع شد که من دنبال یه جایی برای تعریف کردن از روزم یا گفتن حرفام یا همچین چیزی میگشتم. و از اونجایی که تقریبا مطمئنم کسی اینو قرار نیست بخونه، واتپدو برای اینکار انتخاب کردم. دلیلیم که دوست ندارم کسی اینارو بخون...