دیروز داداشم انگار از دانشگاهشون استخون حیوونارو داده بودن ببرن بررسی کنن
من تو اتاقم داشتم غذامو میخوردم که یه دفعه با ذوق اومد داخل گفت بیاااا واست توضیح بدم آناتومیشووومن وقتایی که باهام حرف میزنه رو دوست دارم. چون خیلی پیش نمیاد که حرف بزنه یا اینجوری چیزیو با ذوق واسه کسی تعریف کنه
واسه همینم در حالی که هر لحظش حالم داشت بد میشد سعی کردم خودمو علاقمند نشون بدم. تهشم از غذام کش رفت و رفت بیرون.هرچقدر به مدرسه ها نزدیک میشیم بیشتر استرس میگیرم
من اینجوری نبودم اصلا. قبل از این یکی دو سال اصلا یادم نمیاد واسه چیزی استرس گرفته باشم
اونوقت الان همینکه به مدرسه فکر میکنم از استرس معده درد میگیرمو اصلا حوصله ی دراما های مدرسه ای رو ندارم
ابتدایی که بودم یه نفر بود جدا نمیدونم چه مرگش بود. همینجوری راه میرفت و به من چرت میگفت
منم یه بار جوابشو دادم و اونم اومد منو یه هل کوچولو داد. یکم همینجوری هل میداد و اینا و تهش زدمش و دعوامون شد و کارمون به اتاق مدیر کشید :"سال پیشم صرفا واسه اینکه کسی باهام حرف نزنه کتابمو میگرفتم دستم و میرفتم داخل آزمایشگاه. اونجا هیچکس نبود ولی اکثر اوقات درشو قفل میکردن؛ که در اون صورت میرفتم طبقه ی سال پایینیا
یه بار که اردوی مدرسه رو با بدبختی پیچونده بودم رفتم اون طبقه و دیدم چند نفر دیگه ام از اونا توی مدرسن. تهش یکیشون اومد گفت تو چرا هرزنگ اینجایی؟دستمو گرفت برد تو کلاسشون و اونجا بهم از خوراکیاشون دادن و میشه گفت اون بهترین خاطرهی سال پیشم بود.
به هر حال
مهر عزیزم، به زودی قراره بیای و منم انتظار زیادی ازت ندارم، ولی لطفا تو ام شعور داشته باش و نذار ناامید شم♡︎امضا، پونیو
YOU ARE READING
My little diary
Randomخب امم..هاییی :"✨ داستان از اونجایی شروع شد که من دنبال یه جایی برای تعریف کردن از روزم یا گفتن حرفام یا همچین چیزی میگشتم. و از اونجایی که تقریبا مطمئنم کسی اینو قرار نیست بخونه، واتپدو برای اینکار انتخاب کردم. دلیلیم که دوست ندارم کسی اینارو بخون...