part2

559 107 53
                                    

هرکاری مورد تا به ترسش غلبه نکند نمی‌دانست کیست نمی‌دانست از طرف چه کسی تهدید می‌شود اصلا نمی‌دانست در گذشته چخبر بوده فقط توانست با مادرش تماس بگیرد سعی کرد بغض نکند و آرام از زیر زبانش بیرون بکشد که آیا در گذشته مشکلی داشته اند یا باعث آسیب به کسی شده اند یانه فقط خدا خدا می‌کرد چیزی که در ذهنش بود نباشد .
بغض جلوی صدایش را می‌گرفت؛  مامان
مادر بتا صدای پسرک امگایش را خوب می‌شناخت؛  ییبو حرف بزن عزیز من
ییبو نفسی آرام کشید نباید عصبانی میشد نه برای خودش ته برای جنین کوچکش  خوب نبود پس باز نفس عمیقی کشید مادر پشت تلفن منتظر می ماند حتی اگر سال ها طول میکشد منتظر پسرک می‌ماند چرا که قلب رئوف و احساسی ییبو را خوب می‌شناخت
ییبو؛ مامان فقط بگو اون برنگشته
حالا مادر هم آرام و قرارا نداشت ؛ چطور میگم آقای چا تحقیق کنه راجبش مگا اتفاقی افتاده حالت خوبه ؟  صبر کن باید تصویری باهات صبحت کنم عزیزم
ییبو نالید ؛ نه مامان همینطوری خوبه فقط خواهش میکنم ببین برگشته یانه مطمئن بودم اون یه روز میاد تا زندگی من رو خراب کنه ولی حالا حالا که داره همه چیز خوب پیش میره؟ 
مادر؛ الان آروم باش خوب ؟ جان کجاست ؟ آقای پارک رو بفرستم مراقبت باشه؟
ییبو آرام نفسی کشید ؛ ارومم  جان اگاهیه  منم قراره دیگه نرم سرکار توی خونه پرونده هارو چک میکنم نه مامان شلوغش نکن نمیخوام جان نگران بشه
مادر؛ الان دکترت چی بهت گفته یعنی چی نمیخوام نگران بشه الفات  باید بدونه همه چیز رو
ییبو دستی بروی شکمش کشید ؛ مامان من خوبم بچه خوبه فقط یکم نگران بودم نگران نباش عزیزم
مادر؛ میدونم سوالم مسخره اس ولی جان مراقبته؟
ییبو از راحت حرف زدن مادرش آرام خندید ؛ آره کلی مراقبمه  خودت که میدونی چقدر دوسم داره
مادر نفس اسوده ای کشید ؛ عزیزم خوب خداروشکر مراقب خودت باش به کوچولوی منم  سلام برسون باشه ؟
ییبو لبخندی زد ؛ باشه به کوچولوی دوماهه تون سلام میرسونم 

.
.
.
.
بعد از قطع کرد تلفن به اینه مقابلش نگاه کرد هینی کشید و دستش را برروی قلبش گذاشت ؛ جان کی اومدی
جان ترسیده خودش را به امگای ترسیده اش رساند ؛ عزیزم ببخشید خوبی نترس
ییبو آرام نفسی کشید ؛ خوبم میتونی یه لیوان آب برام بیاری
جان هومی گفت
ولی بعد امگایش هم به آشپزخانه آمد تا شام را باهم بخورند .
جان با دیدن ییبو لبخندی زد ؛ بشین من میز و میچینم
ییبو ؛ تو بشین خسته ای عزیزم  و مشغول سرو غذا شد . اما با خوردن بوی کمی از غذا ها دستش را جلوی دهانش گرفت و به سمت دسشویی رفت .
جان هم آرام به دنبالش رفت .و کمرش را نوازش کرد رایحه اش را برای آرام کردن امگایش آزاد کرد .
ییبو لبخند بی رنگی زد و با کمک جان به سمت تخت رفت .
جان بوسه ای به پیشانی اش زد ؛ فکر کنم حدودا ۱۸ ساعت بود که ندیده بودمت چقدر دلم برات تنگ شده بود امگای من
ییبو هم لبخندی زد به شکمش اشاره کرد؛  این نیم وجبی نمیذاره من به چیز دیگه ای فکر کنم
جان اخم مصنوعی کرد ؛ حتی من ؟
ییبو لبخندی زد ؛ حتی تو
جان دستش را روی شکم کمی بر آمده ییبو کشید ؛ بابا از الان بهت حسودی میکنه پاپا  بیشتر از من تورو دوست داره
ییبو اخمی کرد و لبای الفایش را بوسید ؛ نخیرم من تورو با با زندگی هم عوض نمیکنم جان من
جان لبخندی زد ؛بریم غذا بخوریم
ییبو فقط توانست کمی بخورد اما به جان اصرار داشت خودش غذایش را کامل بخورد چون فردا قرار بود به ماموریت برود .
آرام خودش را در گودی گردن جان غرق کرد این روز ها آنقدر خستگی به سراغش می آمد که فقط آرام پلک می‌زد و به خواب میرفت گاهی با کودک درونش حرف می‌زد و می‌گفت؛  پاپا رو تبدیل به خرس کردی همش خوابه کوچولوی من

Memorist  [Completed ]Onde histórias criam vida. Descubra agora