part5

419 81 80
                                    

جان با خشم نگاهش را از برگه های گزارش گرفت ؛ اینا گزارشه؟ چن تو من بگو اینا گزارش هایی بودن که من بعد ۳ ماه از شما خواستم ؟

چن فقط نگاهش را گرفت این روز ها رئیس آلفای شان بیش از حد عصبانی میشد و این عصبانیت چیزی جز نوشتن گزارش برای ماموران آگاهی در پی نداشت .

جان دوباره فریاد کشید و فریادش با آمدن هیوک به دفتر نصفه ماند .
هیوک لبخندش خشک شد و نگاهش به به دو فرد مقابلش گره خورد که از ترس فرمون های جان در خود جمع شده بودند .
جان کلاسور پرونده را محکم برروی میز کوبید ؛ برین بیرون تا ۲ ساعته دیگه گزارش کامل میخوام سرهنگ جونگ منتظره زود
هان و چن به سرعت بیرون رفتند و هیوک منتظر نگاهش را به جان داد .
جان با یک دست هیوک را محکم به دیوار کوبید .
هیوک فریادی ا درد کشید ؛ شیائوجان داری چیکار میکنی ؟
جان با خشم نگاهش گوشی را جلوی چشمان بهت زده هیوک گرفت ؛ میشه با من بگین شوهر خواهر من داماد عزیزمون  چرا باید هفته ای اینقدر کپسول سیاه رو بخره؟
هیوک به من من افتاده بود نگاهش را نگرفت و محکم فریاد زد ؛ برای کارمه
جان فریاد کشید؛  توی کدوم کار کوفتی از این کپسول ها  استفاده میکنی ؟
هیوک هم متقابلا فریاد کشید ؛ توی ازمایشاتم
جان چشمانش گرد شد ؛ کدوم آزمایش از چی حرف میزنی
هیوک گوشی اش را نشان داد می‌دانست جان فقط با مدرک ادعایش  را ثابت می‌کند؛  این و ببین این و از چند تا از بیمار هایی که توی بخش اورژانس به دلایل نا معلومی ایست قلبی کرده بودند گرفتم توی جیبشون بود میدونم شاید باورت نشه ولی واقعا توی وسایلی بود که همراه باهاشون دفن میشدن  من چند هفته اس دارم روش کار میکنم حتی مجبور شدم برا اینکه به کسی صدمه نزنم یه بار اون هارو تست کنم و علائمشون  رو چک کنم
جان نگاه بهت زده اش را به گوشی داد پس تعدادشان بیشتر بود اما با عنوان ایست قلبی و حمله قلبی دفن می‌شدند.
جان گوشی را به دستش داد ؛ به نتیجه هم رسیدی؟
هیوک سخن گفت ؛ این کپسول های سیاه یه داروی خاص با دوز بالای پتاسیم دارن که به مرور باعث ایست قلبی میشن  اما این کپسول های گلد این ها اصل ماجران چراکه اول باعث از بین بردند درد میشن و دقیقا زمانیکه فرد بهشون نیاز داره باعث اوردوز  میشه  حدودا ۶۰ درصد بروفن  داره
جان نگاهی به کپسول ها انداخت ؛ اینا رو از کجا آوردی
هیوک ؛ از طریق یکی از خانواده های باز مانده یه بطری پیدا کردم
جان به سمت پنجره رفت بعد از اینهمه عصبانیت به هوای باز نیاز داشت برای هیوک قهوه فوری درست کرد تا کمی از دلش در بیاورد اورا به آن جا خوانده بود تا دستگیرش کند خودش هم نمی‌دانست چخبر است این یک ماهی که ییبو رفته بود فقط یک بار با یانگ توانسته  بود سخن بگوید که نتیجه خوبی نداشت .
اما نمی‌دانست دلش می‌خواست کنارش باشد دلش می‌خواست قربان صدقه دخترانشان  برود که از نظر خودش دختر بودند اما ییبو را خورد کرده بود آیدی آن فرد ناشناس را هنوز پیدا نکرده بودند مرد دست برروی نقطه ضعف زندگی جان گذاشته بود
جان از رفتارش پشیمان بود  اما نه آنقدر که باید  باشد نه آنقدر که تا لندن برود و از امگای باردارش عذر خواهی کند ییبو را در اوج سرما و با بیماری که داشت رها کرده بود اصلا نمی‌دانست می‌تواند با او روبرو شود یانه فقط قهوه را کمی تکان داد بخار و رایحه شکلات درون آن حس خوبی داشت یعنی امگایش الان کجا بود چه می‌کرد الان باید نوزادانش  چهار ماهه شده بودند  به یاد گونه های تپلی اش افتاد که با ذوق بيسکوئيت را در بستنی فرو می‌کرد و می‌گفت؛  بچه ها میخوان منکه گشنم نیست
آهی کشید دلش می‌خواست در اوج تنش هایش ییبویش  را بغل کند اما بازهم برنده جدال مغزش بود تا مشخص نمیشد فرد درون کلیپ امگایش نیست دلش را کنار می‌گذاشت.





Memorist  [Completed ]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin