part1

1.1K 143 77
                                    

موقعیت و اعلام کن
قربان توی سالن اصلی موقعیت دقیق روی اسمارت واچ شما فرستاده شده .
دست به کلت کمری اش برد آلفا سالها بود زندگی اش را در هیجان می گذراند  و چیزی جذاب تر از این شغل برایش وجود نداشت .
ییسیم را برروی گوشش نصب کرد .
میرم تو پوشش بدین
نمیخوام هیچ اتفاقی برای مهمون ها بیفته  پس حواستون رو جمع کنین .
همه واحد ها تایید کردند .
جلیقه ضد گلوله اش تفاوتش را با گرانقیمت  پوشان شاد هتل نشان می‌داد هیچ کدام خبر نداشتند که در چه مخمصه ای گرفتار شدند .
نگاهی به اسمارت واچ کرد؛ گندش بزنن داره میره بالا
چن من میرم بالا
چن؛ مراقب باشین قربان
هان ؛ قربان یه نفر دنبالشه
جان ؛ اون دیگه کدوم خریه
هان ؛ قربان چهره اش مشخص نیست راهرو سمت راستتون
جان با پرتاب اسلحه شوکری نگهبان عمارت را از پا در آورد .
دستش را برروی بیسیم برد ؛ نایس شات فقط باید ببینم این اسکلی که اومده وسط عملیات من کیه
هان دستش را برروی دهانش گرفته بود از تعجب توان حرف زدن هم نداشت .
جان با خشم؛ هان اونجا چخبره  ادامه بده
هان ؛ قربان اتاق دوم سمت چپ
جان ؛ اوکی
کنار در ایستاد محکم به در کوبید و کنار کشید  .
اسلحه را بالا آورد و رو به جلو حرکت کرد .
با دیدن صحنه مقابلش زندگی را از یاد برد .
محکم فریاد کشید وانگ ییبو تو اینجا چه غلطی میکنی ؟
امگااز ترس به خود لرزید ؛ جان جان من
مرد سیاه پوش از پشت پسرک را گرفت  و چاقو را زیر گلویش می‌فشرد؛  نزدیک نیا
جان آرام چشم غره ای به ییبو که از ترس میلرزید انداخت .
جان قدمی به جلو برداشت
مرد فریاد زد ؛ یکم دیگه جلو بیا شاهرگشو  میزنم
ییبو از تیزی چاقو و سوزش گلویش متوجه زخم شدن آن شد .
جان آرام کلت را برروی زمین گذاشت و با پایش آن را دور کرد ؛ اوکی هرچی تو بگی
مرد سیاه پوش از پشت ماسک مشکی رنگ لبخندش هم دیده نمیشد .
جان به ییبو اشاره کرد . با شمارش دست جان  صدای اسپیکر بزرگ پلیس پخش شد  .
شما در محاصره پلیس  هستید .
با پرت شدن حواس مرد سیاه پوش ییبو اسپری فلفی که جان قبل ها برایش خریده بود تا در برابر آلفا های مزخرف از خودش دفاع کند را به چشمان مرد پاشید .
مرد آلفا با شدت ییبو را به سمت میز شیشه ای پرتاب کرد.
جان با دیدن صحنه به سمت ییبو دوید  نگاهی به مرد کرد که بعد از خوردن کپسول سیاه رنگ کف بالا آورده بود .
دستش را به سمت بیسیم برد ؛ مرکز مورد اورژانسی داریم سریع آمبولانس بفرستین
امگای زیبایش رو در آغوش فشرد؛ ییبو ی من چشماتو باز کن هوم؟
ییبو من ببینمت
پیشانی پسرک و حالا صورت ماه مانندش غرق خون شده بود پسرک سبک وزن را برروی دستات قدرتمندش به بیرون برد
در بیسیم فریاد زد؛ آمبولانس چی شد تایم دقیق میخوام هان
از زمین و زمان عصبانی بود چرا باید بعد از مدت ها که موردی برای پرونده کپسول سیاه پیدا کرده بود اینطور از دستش میداد و حالا ییبویش جفت عزیزش اینگونه در آغوشش بیهوش می ماند .
هان من و من کرد ؛ قربان ده مین
جان بازهم فریاد کشید ؛ دیره دیره یک ثانیه ام دیره
ماشین من رو بیارین جلوی در سریع
خودش پشت فرمون نشست پسرک را برروی صندلی کنارش گذاشت هنوز هم پیشانی اش خونریزی داشت
در راه زمین و زمان را به باد ناسزا گرفت ؛ ییبو چشماتو بازکن  عزیز من ییبوی من چشماتو باز کن
با رسیدن به بیمارستان  ییبو را برروی تخت اورژانس گذاشت  با تماسی که از قبل با جوهیوک گرفته بود مطمئن بود برای رسیدگی  به امگایش همه حاضرند آلفا کمی ییبو را معاینه کرد بعد از چک کردن محل ضربه به پرستاران  دستور داد تا پسرک را برای MRIببرند که خیلی زود انجام شد .
گوشی را برداشت نمی‌دانست با چه کسی تماس بگیرد همه خانواده شان در خارج از کشور بود و فقط خواهر جان در چین به همراه همسرش جوهیوک زندگی می‌کرد و حاصل عشقشان  یک پسرک دوساله آلفا بود که بسیار در نزد جان عزیز بود .
با دیدن والپیپر  جان برروی گوشی لبخندی زد ؛ چه عجب زنگ نمیزدی آقا پلیسه 
جان بغضش را رها کرد ؛ هانا
هانا لبخندش محو شد ؛ چی شده جان
جان دستش را برروی دهانش گرفت. بغضش اجازه حرف زدن نمی‌داد نگذاشته بود هیچ کدام از افسرانش  به بیمارستان بیایند او همیشه یک آلفای قدرتمند با اقتدار و بسیار جدی بود جز در برابر همسر زیبایش وانگ ییبو به قول جوهیوک که می‌گفت جان در برابر ییبو همچون پرنده ای می‌شود که نوازش لطیف صاحبش را میخواهد که آن هم وانگ ییبو اس امگایی که هیچ گاه گونه اش مانع نشده بود تا خود را کمتر از آلفا های قدرتمند اطرافش بداند آرزویش پوشیدن لباس پلیسی بود اما بخاطر آسم مادرزادی که از کودکی داشت نمی‌توانست  تحرکات سریع را انجام دهد و به همین دلیل با بالاترین نمره در دانشکده قضایی مشاور ارشد آگاهی شده بود و در کنار جان مغز متفکر تیمش  شده بود .
هانا با شنیدن صدای هق هق های جان سریع لباس  های کودکش را بر تن کرد ؛ جان فقط بگو کجایی
هانا همدم کودکی های جان بود هرچقدر جان آلفای قدرتمندی بود درکنارش احساساتش  فقط برای ییبو می‌درخشید و هانا این را خوب می‌دانست  به سرعت سوئیچ را برداشت می‌دانست مقصدشان  بیمارستان ارتش است  پس کودک  را در آغوش کشید ؛ کودک نگاهش کرد آرام برایش توضیح داد ؛ مینی حال عمو ییبو خوب نیست میریم بیمارستان باشه ؟
کودک سری تکان داد و هومی گفت .

Memorist  [Completed ]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant