last part

674 81 54
                                        

امگا بعد از مطمئن شدن از خوابیدن الفایش  با نامه در دستش به سمت تراست رفت .
نیاز داشت تا ذره به ذره آن نوشته هارا درک کند چرا؟ چگونه،؟ قبل ها علاقه و وابستگی الن به خود را دیده بود اما براستی برای ییبو هیچ چیز جز جانش اهمیت  نداشت
کسی که در اوج افسردگی اش امیدی شد تا در کشوری غریب بماند
کسی که در اوج تنهایی اش قلبش را برایش میداد .

دستی برروی شکمش کشید کوچولو نازش آنجا رشد می‌کرد و همین باعث شد تا استرس را از خود دور کند و نفس عمیقی بکشد و نامه را باز کند  و مجددا شروع به خواندن کند .

الن از همه چیز نوشته بود از زمانیکه اولین بار در ۱۵ سالگی عاشقش شده بود تا زمانیکه فهمیده بود ییبو دوستی به نام انا دارد و زندگی اش را نابود کرد .

دستش را برروی دهانش فشرد هق هق صدایش باید خفه میشد جان اورا به خاطر اذیت خودش بازخواست می‌کرد و او جز لبخند الفایش را نمی‌خواست اما ادامه داد .

از آن جا نوشت که لحظه به لحظه درکنار ییبو لبخند می‌زد  در کنارش زندکی می‌کرد و در کنارش امید داشت از آن نوشت که تمام سعیش را برای جدایی او از الفایش کرده بود
از آن نوشت که همه عکس ها و فیلم هارا خودش  فرستاده بود تا آلفا را از او برنجاند 
او نوشت و ییبو می‌خواند
او می‌نوشت و ییبو اشک می‌ریخت
او رفت و غم را در دل امگای جوان گذاشت
در آخر نوشت ؛ نه هروئین نه قرص نه مسکن نه دارو تو برای من همه چیز بودی ییبو به جای همه نداشته هایم به جای همه نابودی های زندگی ام به جای همه خستگی هایم حالا میروم از تو بخشش نمی‌خواهم فقط میخواهم بدانی هرجای  این دنیا تو لبخند بزنی آنجا خود بهشت است و من بهشت را از خود میستایم  که پس از سال ها فهمیده ام دیگر بهشتم برای من نیست و من در اوج جهنمی بودنم عشقی احمقانه داشتم من رو برای همه بدی هایم نبخش چون لایقش نیستم .

گذاشت تا اشک هایش هودی کرم رنگش را خیس کند .
جان از پشت پنجره به امگایش خیره شده بود  چند دقیقه ای منتظر ماند تا ییبو کمی سبک تر شود .
وارد تراست شد و به امگای ظریفش که درخود جمع شده بود نگاهی کرد و آرام اورا در آغوشش فشرد  ییبو با حس آغوش جان هق هقش را بیشتر کرد  ؛ جان اون اون

جان بوسه ای به موهای شکلاتی ییبو زد ؛ اون دیگه رفته عزیزدلم روی زمین سرد چرا نشستی بریم تو قشنگ من

ییبو سرش را برروی کت جان گذاشت جان هم با دستان قدرتمندش امگا را بلند کرد و برروی تختش گذاشت پتو را تا بالا کشید بوسه ای به چشمانش زد؛ حالا چشماتو ببند استراحت کن کوچولو منم مراقب باش الان که خودت تنها نیستی گلوله برفی منم اینجاست مراقبش باش خوب؟
ییبو لبخندی زد و هومی زیر لب گفت
و در آغوش جان فرو رفت


با صدای تقه در ییبو از خواب پرید و نفس نفس زد جان با شنیدن صدا ییبو را در آغوش فشرد ؛ بعد از ده سال هنوز به در زدن های هه نا عادت نکردی امگای من؟

Memorist  [Completed ]Onde histórias criam vida. Descubra agora