ییبو بعد از کمی آرام گرفتن نفس هایش به سمت کوسن خرس مانندی که رایحه جان را داشت رفت احساس میکرد دنیا بر او سیاه میشود سر گیجه اش کمی بیشتر از قبل بود برروی کاناپه تکیه داد الن برای خرید به بیرون رفته بود .
کوسن را در وجودش فشرد هر وقت پیام های آن ناشناس را میخواند زیر دلش تیر میکشید کمی که دردش بیشتر شده بود و کوسن را در دستانش میفشرد.
جان با حوله ای کوچک که در حال خشک کردن سرش بود وارد حال شد و به ییبو نگاه کرد که برروی کاناپه در خود جمع شده رایحه تلخش نشان از ناراحتی اش را میداد به سمت ییبو رفت و اورا از پشت در آغوش فشرد ؛ میخوای برات یه شعر بخونم ؟
رایحه آلفا سعی در آرام گردن امگایش داشت ییبو آرام چشمانش را باز کرد ؛ از کدوم شاعره؟
جان لبخندی زد ؛ قراره از خودم درش بیارم ؟
ییبو آرام خندید الفایش خود آرامش بود ؛ بخون برام میخوام صداتو بشنوم
جان دستش را در موهای شکلاتی ییبو آرام فرو کرد و ماساژ میداد ؛
تورا همان جا یافتم
که خود گمشده ای بیش نبودم
تو همان حس امیدی
که ریشه قلبم را با عشق آبیاری میکنداثر شیائوجان
ییبو برگشت و جان را در آغوش گرفت ؛ من اگر نداشته باشمت میمیرم جان قسم میخورم
جان بوسه ای به بینی ظریف امگایش زد ؛ حالا کشت و کشتار راه ننداز تو باید کلی مراقب خودت و بچه هام باشی
ییبو سرش را گودی گردن جان فرو کرد ؛ جان
جان؛ جانم
ییبو؛ زیر دلم تیر میکشه
جان اخمی کرد و ییبو را آرام از آغوشش بیرون آورد؛ چرا بهم زود تر نگفتی خیلی درد داری بیا برگردیم بیمارستان
ییبو نالید ؛ جان میدونی که از بیمارستان خوشم نمیادجان کمی ترسیده نگاهش کرد ؛ الان میگم هیوک بیاد هوم؟
ییبو لبخندی زد ؛ هوم ولی بغلم کن
جان آرام ییبو را در آغوشش گرفت و با جوهیوک تماس گرفت .بعد از تماس ییبو را آرام برروی دستان قدرتمندش بلند کرد و تا اتاق برد و برروی تخت خواباند ؛ چیزی دلت میخواد بیارم برات؟
ییبو دستش را ارام برروی شکمش کشید ؛ نه هنوز گشنه شون نشده ولی هنوز دلم درد میکنه
جان آرام دستش را برروی شکم ییبو کشید ؛ دخترای بابا یکم مهربون باشین اونجا دارین باهم دعوا میکنین امگای من درد میکشه یکم آروم باشین قول میدم چهار ماه دیگه که به دنیا اومدین کلی آتیش بسوزونین هوم؟
ییبو خنده ای کرد ؛ دخترای بابا ؟
جان اخم سطحی کرد؛ بله دخترای بابا
یببو نتوانست نخندد؛ قراره من ۷ ماه این دوتا رو رشد بدم بعد دختر های بابا ؟ از کجا میدونی پسرای من نباشن ؟
جان لبخندی زد و پتو را آرام بالا کشید ؛ راجب اینا بعدا دعوا کنیم بهتر نیست ؟ الان استراحت کن عزیزم
ییبو آرام چشمانش را بست ؛ باشه....
.
.
.جوهیوک در حال اندازه گیری فشار و ضربان قلب امگا بود جان هم با استرس ناخن هایش را میخورد.
ییبو تقریبا فریاد زد؛ نکن جان
جوهیوک پرید امگای کنارش گاهی از همسرش هانا هم ترسناک تر میشد .
جان نگاهش را گرفت لبخندی آرام زد ؛ هیوک ییبو خوبه؟
هیوک ؛ گوشی را درون کیفش گذاشت ؛ فشارش بالاست باید دارو مصرف کنه این دل دردت بخاطر شکل گیری بچه هاست ولی اینم هست نه از استرس زیاد باشه ییبو این چند وقت بچه ها در حال شکل گیری هستن لطفا مراقب خودت باش . این کیک پای سیب رو هانا درست کرده . با دیدن جان که قصد حمله به کیک داشت ؛ برای ییبو درست کرده
یببو آرام خندید .
هیوک آستین امگا را بالا زد ؛ این آمپول هم تقویتیه حتما بعدش استراحت کن این چند ماه بیخیال کار باش .
YOU ARE READING
Memorist [Completed ]
Fanfictionیاد آور داستان شیائوجان آلفای قدرتمند پلیسی که در یکی از مهم ترین پرونده های جنایی اش متوجه میشود همسرش وانگ ییبو هم درگیر این پرونده است ....... . . بعضی وقت ها بهتره چیزی رو یاد آوری نکنی که باعث خورد شدنت میشه 💔🖤 . . داستان روز های جمعه هر هف...