part8

501 79 138
                                        

ییبو با تکان خوردن های نوزادان بیدار  شد به جان نگاهی انداخت که با خیال راحت به خواب رفته بود درصوتیکه  او نمی‌توانست درست نفس بکشد .
دستش را به بازوی جان زد جان تکانی خورد و خوابید .
ییبو نفس عمیقی کشید  محکم تر به بازوی جان کوبید .
جان هراسان بیدار شد ؛ چی شده چی بود ییبو ؟
ییبو نالید ؛ جان چشماتو باز کن خوب
جان نگاهش کرد ؛ خوبی چی شده ؟
ییبو ؛ جان من خوابم نمیبره بعدم  لنگ ظهره پاشو بریم فروشگاه پوسیدم  تو خونه
جان نگاهش کرد ؛ خوب آروم تر ذهرم  ترکید
ییبو لب هایش را جمع کرد ؛ ببخشید خیلی اذیت میکنم ؟

جان بوسه ای به مارشمالو  های امگایش زد ؛ نه عزیز دلم من نگرانتم  ببخشید خیلی دیر خوابم برد مطمئن شدم تا آروم بخوابی بعد بخوابم عزیزم

ییبو لبخندی زد ؛ خوب پاشو بریم فروشگاه من هنوز برای فینگیلیام  چیزی نخریدم البته به جز 
جعبه لباس هارا بیرون آورد.
جان ذوق زده به لباس ها نگاه کرد ؛ یعنی قراره دختر بابا اینارو بپوشه پرنسس  من
ییبو اخمی کرد ؛ ذوق پسرمو  نمیکنی؟ فقط دنبال تپل خانمی ؟
جان خندید ؛ وای ییبو من نمیدونم چطور خوش حالی مو خالی کنم ببخشید ولی باید توی پنجره داد بزنم .

ییبو از خنده دلش را گرفته بود و به جان خیره شده بود که فریاد می‌کشید.
جان فریاد  می‌کشید؛  من قراره دوتا کوچولو داشته باشم
امگای من اونارو به دنیا میاره  واییییییییییی
ییبو وسط نفس نفس زدن هایش فریاد کشید ؛ جان تو یه الفایی  نکن اینکارو

جان برروی تخت نشست ؛ من همیشه برای بچه هام یه الفای کیوت میشم

ییبو ؛ خوب الفای کیوت بیا بریم لباس بپوشیم دیر شد من واسه ساعت نه قرار  گذاشتم الان نه و نیمه جان

جان دست هایش را بالا برد ؛ من تسلیم بریم عزیزم

هرچند دلش راضی نبود در این دوماه به سختی اجازه می‌داد از خانه خارج شود می‌دانست چیزی ییبو را تهدید می‌کند شاید خنده دار به نظر می آمد اما ماموران آگاهی دوچشم  هم در پشت سرشان  دارند و جان حضور یک چیزی که نمی‌دانست چیست اورا آزار میداد .

ییبو بعد از پوشیدن لباس هایش به جانی که در فکر فرو رفته بود خیره شد بریم دیگه .

به سومین خبر داد که پشت سرشان حرکت کند مبادا امگا احساس ترس کند .

از مادر خداحافظی کردند و به سمت فروشگاهی که ییبو برای انتخاب وسایل کودکان رزرو کرده بودند رفتند .

جان دست امگایش را فشرد و با دست دیگرش  فرمان را چرخاند .

جان چشمانش را برروی هم فشرد ؛ ییبو دوباره تاکید میکنم .

ییبو نالید ؛ باشه جان صد بار تکرار کردی که  زیاد سر پا نمی مونم ازت دور نمیشم تازه دوتا اسپری هم با خودم  آوردم خوب؟
جان لبخندی زد ؛ ببخشید خب ولی نگرانتم 
ییبو دست جان را آرام بوسید ؛ نگران نباش دیگه ما خوبیم

Memorist  [Completed ]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin