part10

520 66 50
                                        

ییبو هه نا را در آغوش گرفت آرام سرش گیج رفت .

جان با دیدنش کودک را به بغل گرفت و هر دو را برروی تخت گذاشت خودش هم نیاز به استراحت داشت به هه بین که در آغوش لیانا بود خیره شد هه بین با حس رایحه گل رز جان شروع به گریه کرد.

جان با صدای گریه کودکانش قلبش فشرده میشد کودک را در آغوش گرفت ؛ بابایی من اینجام پسرم چیه نترس عزیز من

هه بین سرش را برروی شانه آلفا گذاشت و بینی کوچکش را به لباس جان مالید .
جان لبخندی زد ؛ بابایی کارتو انجام بده این لباس دیگه بدرد نمیخوره.
هه بین با حس گرم رایحه گل رز آلفا آرام بر شانه پدرش خوابید .

ییبو هه نا را خواباند . لیانا برای کودکان غذایشان را آماده کرد و به دستور ییبو برای جان هم غذای مقوی آماده کرد .
جان کنارش دراز کشید و آرام دخترک الفایش را نوازش می‌کرد.
ییبو بوسه ای به پیشانی الفایش زد ؛ جان من بدون تو میمیرم خواهش میکنم مراقب خودت باش
جان بوسه ای به دست امگایش  زد ؛ گفتم من بدون تو هیچ جا نمیرم حتی بهشت
حالا بیا یکم بخوابیم مطمئنم بچه ها هم نخوابیده بودن.
ییبو هومی گفت و زمانی بیدار شدند که دیگر ظهر شده بود غذا هایی که لیانا پخته بود را گرم کرد و به سراغ کودکان رفت ؛ هه نای من بیدار شو تپلی دیشبم شام نخوردیا 
ییبو دلش می‌خواست بگذارد کودکانش بخوابند اما نخوردن صبحانه و شام دیشب باعث میشد  تا نگران ضعف بچه ها شود .
هه نا تاتی کنان به سمت تخت هه بین رفت ؛ بی  بی بی

ییبو خندید ؛ بگو داداشی داداشی
هه نا سعی در تکرار داشت ؛ دادا سی؟
جان بوسه ای به گونه دخترک زد ؛ آخه تو چرا اینقدر باهوشی دخملم
هه بین هم به سه نفری که بالای تختش بودند خیره شد و نشست کودک احساس ترس کرده بود هه نا دستش را از بین نرده  های تخت داخل برد و دست تپلی هه بین را گرفت ؛ دادا  دادا بی
هه بین با حس نرمی دستان خواهر مشت کوچکش را گرفت و طبق چیزی که ییبو یادش داده بود بوسه ای به انگشتان  تپلی اش زد .

جان طاقت نیاورد و دو کودکش را در آغوشش فشرد ؛ بریم غذا بخوریم کوچولو های من

ییبو آرام به هه بین که منتظر می ماند تا غذایش را در دهانش بگذارد غذا میداد و جان هم به شیطنت های هه نا می‌خندید.
هه نا به دنبال هویجی که درون خورشت والدینش بود برروی صندلی اش ایستاد و به سمت کاسه رفت و دستش را در کاسه فرو کرد تا هویج را بردارد  جیغی از گرمی هویج زد .

جان نگران کودک را بلند کرد و اشک هایش را پاک کرد ؛ دخترکم ببینمت دست کوچولوت اوف شد؟
هه نا میف میف کنان تایید می‌کرد. 
جان بعد از شستن سر و صورت دخترک الفایش اورا کنار ییبو نشاند تا غذا به او هم بدهد .
ییبو اخمی کرد ؛ جان هه نا رو تو این شکلی کردی حالا هم غذا بهش بده نگا پسر مودبم کن
جان نالید ؛ آخه دختر بابا همش با سر میره تو بشقاب اینو من دیگه یادش ندادم خودش داره امتحان میکنه

Memorist  [Completed ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora